وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

فيلمنامه: خداحافظ سینما

Fri, 13/09/2013 - 20:32

خداحافظ سینما و نون گلدون دو جور فیلمنامه است برای یك موضوع و هر دو در ادامه سلام سینما.
 
خداحافظ سینما
محسن مخملباف
 
خیابان، روز:
زینال از سفارت فرانسه در ایران بیرون می آید. اوراقی در دست اوست و سوار ماشینش میشود. قبل از آن كه راه بیفتد یكی از درون صف جلو می آید و به شیشه میزند. زینال شیشه را پائین میكشد.
مرد: آقا چی شد، شما ویزاتو گرفتی؟
زینال: نخیر منم هی میرم و می آم.
مرد: آخه چی می گن، معلومه حرف حسابشون چیه؟
زینال: مشكل مال طرح شنگنِ دیگه. شما یه كشور كه میخوای بری، باید هفت تا كشور اوكی بدن تا بتونی بری.
مرد: یعنی من میخوام برم فرانسه، از هیتلر آلمان و فرانكوی اسپانیام باید اجازه بگیرم؟ خوبه والله.
زینال: اونا مرزهای بین خودشونو شل كردند، مرزهای بین ما و خودشونو سفت كردند. بالاخره مرزها رو كه نمیشه ریخت دور. هرچی رو از یه جا ورداری باید یه جای دیگه بذاریش.
مرد از ماشین دور شده به صف برمیگردد. زینال ضبط ماشین را روشن میكند، موسیقی سلام سینما پخش میشود. درون ماشین پر از اوراق مربوط به فیلم و حلقههای فیلم و حلقههای صداست. قسمتی از عناوین فیلم روی عبور ماشین زینال در خیابانها میآید.
 
خانه جودت، روز:
زینال زنگ  خانهای را میزند. از آیفون جواب میآید.
زن: بعله؟
زینال: ببخشید زینال هستم. مربوط به فیلم سلام سینما. برای ویزای خانم جودت اومدم.
زن: اومدم.
لحظهای بعد جودت كه دختر جوانی است در را باز میكند.
جودت: سلام.
زینال: سلام.
جودت: ویزام درست شد؟
زینال: درست میشه ایشاالله. شما این فرم رو باید پر كنید. بعدم یه نفر باید براتون دعوتنامه بده. 
جودت: من كسی رو ندارم كه، قرار شد از فستیوال كن برام دعوتنامه بیاد.
زینال: فستیوال كن برای ماجراهای عشقی ویزا به كسی نمیده. اول باید فیلم تموم بشه، بعدم از طرف فستیوال پذیرفته بشه. بعد اگه بازیگرش سوپراستار بشه، اون وقت دعوتش كنند. من و شما خانوم شارل نستون نیستیم كه كشتیها به مناسبت ورودمون به كن بوق بزنن.
جودت كه نتوانسته خویشتن داری كند، اشك از چشمش سرازیر میشود.
زینال: اگه این گریه رو جلوی دوربین میكردی شانس رفتنت به كن بیشتر بود.
جودت: مردهشور كن رو ببرن. من دنبال كسیام كه دوستش دارم. حتی اگه برم كن، دم جشنوارهشم نمیرم. فستیوالی كه شنیدم بیشتر فیلمهاش عشقیه، اما كاری نمی كنه كه دو نفر كه عاشق همدیگه هستند به هم برسن فیلمهاش دیدن داره؟!
زینال خداحافظی كرده میرود.
 
خیابان، روز:
زینال با ماشین میآید. باز هم از ضبط ماشین، موسیقی سلام سینما پخش میشود: بقیه عناوین فیلم.
 
بیرون و داخل خانة محسن، ادامه:
زینال از ماشین پیاده شده زنگ میزند. چند حلقه صدا، چند حلقه فیلم و چند زونكن پر از اوراق را در دست دارد. جلوی درِ خانه آنها را زمین گذاشته زنگ میزند. صدا از آیفون می آید.
حنا: كیه؟
زینال: عموجان درو باز كن.
حنا: شما كی هستین؟
زینال: عمو زینال.
در باز میشود و زینال وارد میشود.
زینال: بابات هست؟
حنا: بابام یا نیست، یا مهمون داره یا تلفن جواب می ده یا مینویسه یا خوابه.
زینال: حالا كدوماشه؟
حنا: الان خوابه.
زینال با او شوخی میكند و حنا فرار میكند. زینال از پلهها بالا میرود و در اتاقی را باز كرده وارد میشود. محسن خواب است و پتو را روی سرش كشیده. كنار تخت یك بشقاب است. روی بشقاب سفاليِ آبیرنگ، یك چاقو، مقداری نمك و یك سیب نیمخورده است. زینال چاقو را برمیدارد سیب نیمه را می برد روی آن نمك میمالد و میخورد.
زینال: چرا سیبت مزة پرتقال میده؟
پتو از روی محسن كنار میرود اما ما صورت او را نمیبینیم.
محسن: زینال تویی (دستهایش را روی صورتش میگذارد و از جا برخاسته میرود.) چند دفعه بگم صورتِ از رختخواب بیرون اومده دیدن نداره.
به حمام میرود و در را از پشت میبندد. صدای دوش میآید. زینال اوراق داخل زونكن را روی زمین پهن میكند. روی اوراق عكس داوطلبان بازیگری است.
زینال: پاسبانه رو گیر آوردم. یكیشون واقعی بود (چاقو را روی عكس پروندهای میگذارد.) فكر میكنی كدومشون بود؟
محسن: (از حمام) كی كدوم بود؟
زینال: همون پاسبانه كه توی هفده سالگی تو بهش چاقو زدی، اونم به تو تیر زد؟
محسن: گیرش آوردی؟
زینال: خودِ خودشو.
محسن: همون چاقه بود؟
زینال: نه.
محسن: لاغره؟
زینال: نه.
محسن: قد كوتاهه.
زینال: نه، چه جوری كسی رو كه با چاقو زدی، قدش هم یادت نمیآد؟
محسن: آخه تو سیاست آدم نمیدونه كی قربانیشه.
محسن از حمام بیرون میآید و حولهای بر سر دارد و ما باز هم قیافة او را نمیبینیم. مشغول خشك كردن سر و صورت خویش است.
زینال: (به سمت میز مونتاژ میرود) بگرد گیرش بیار.
محسن عكسها را مرور میكند. از هر عكسی كه بر آن تأمل میشود كات میشود به یك پلان از صاحب همان عكس كه دیالگی میگوید. حالا محسن چهار دست و پا عكسها را مرور میكند و نمییابد و حتی پایش به چاقوی روی عكس پاسبان اصلی خورده، چاقو جا به جا میشود و روی عكس جودت قرار میگیرد.
محسن: پس كدومه؟
زینال: همون عكسی كه روش چاقو گذاشتم.
محسن چاقو را روی عكس جودت مییابد.
محسن: این كه زنه.
زینال: پاشو بیا نشونت بدم.
زینال میز تدوین را روشن میكند. صحنهای از سلام سینماست. تصویر مردی كه معتقد است به او نقش منفی میآید. و در مقابل سؤال محسن كه میپرسد «مگه تو آدم بدی هستی كه بهت نقش منفی میدن؟» جواب میدهد: «نه، خوبم» و خوبی از زیر چهره و لبخند معصومش بیرون میزند.
 
خیابانها، ماشین زینال، روز:
از ضبط ماشین همان موسیقی شنیده میشود. زینال میراند و محسن محو خیابان است. از دید محسن در خیابانها هیچ چیز جز پاسبان دیده نمیشود. پاسبانی در حال محافظت از بانك، پاسبانی در عبور از خیابان با موتور. پاسبانی در حال راهنمایی رانندگان. پاسبانی مشغول جریمه و پاسبانی كه اسلحهاش را كشیده و میدود و شلیك میكند. نماهای مربوط به پاسبانها اسلوموشن و وهم گونه است. لابلای این نماها صورت محسن چنان كه گویی كابوس میبیند. طوری كه وقتی زینال درِ ماشین را باز میكند محسن در كابوس خود غرق است و با صدا كردن زینال به خود میآید و از ماشین پیاده میشود.
 
جلوی كلانتری، روز:
هر دو وارد كلانتری میشوند. نگهبان داخل كیوسك جلوی آنها را میگیرد.
نگهبان: كجا آقا؟
زینال: با جناب سروان صارمی قرار دارم.
نگهبان: چی كار دارین؟
زینال: راستش یه موضوعیه مربوط به سینما. قراره یه فیلم بسازیم.
نگهبان: (برخوردش عوض میشود.) از ما هم فیلم میگیرین؟
زینال: چرا كه نه؟ اگه مایل باشین یه نقشم میدیم به شما.
نگهبان: فیلمش اكشنه؟
زینال: یه جورایی آره.
نگهبان: بفرمائین.
هر دو وارد كلانتری میشوند و از راهروهایی كه پاسبانها و متهمان در آن تردّد دارند میگذرند و جلوی در اتاق افسر كشیك میرسند. و روی نیمكتی مینشینند. دو جوان دستبند به دست كنار آنها نشستهاند كه به زینال سلام میكنند.
زینال: شما هنوز آزاد نشدین؟
اولی: نخیر، سه روزه اینجائیم.
زینال: مگه باباتون نیومد ضمانت كنه؟
دومی: ضمانت پدر و مادرمونو دیگه قبول ندارن، می گن چند دفعه اونا ضمانت كردن، بازم تكرار شده. شما یه لطفی برای ما میكنین آقا زینال؟
اولی: این جناب سروان صارمی خودش عشق سینماست، حرف شما رو قبول میكنه.
زینال: (رو به محسن) محسن اینا نوار غیرمجاز كرایه میكنن.
دومی: موضوع غیرمجازش نیست آقا زینال ما سینما رو دوست داریم، تفریح دیگهای نداریم. 
زینال: خُب چرا فیلمهای مجاز نیگاه نمیكنین؟
یكی از آنها سرش را پایین میاندازد.
اولی: میدونی آقا زینال، فیلمهای آمریكایی یه جور دیگه است. من فكر میكنم توی سن و سال ما هیجان مهمه. من خودم وقتی یه قهرمانی توی فیلم یه آدم بد رو میكُشه این دلم این قدر خنك میشه. بعدش منم دلم میخواد همین جوری با مُشت بزنم توی چونة مدیر مدرسهمون كه هی بچهها رو از انضباط تجدید میكنه.
و حالت مشت زدن را میخواهد با دست نشان دهد كه دستبند دستش مانع از آن میشود. افسری عبور میكند.
افسر: بفرمائید تو آقا زینال.
هر دو وارد اتاق میشوند و جایی مینشینند.
افسر: یه سؤال بكنم صادقانه به من جواب میدین؟
زینال: بفرمائید.
افسر: نه واقعاً میخوام سر از موضوع شما در بیارم. ببینید این نصرالله، پاسبان كلونتری ماست. الان ده ساله با خود من كار میكنه. مأمور وظیفه شناسی هم هست. لابد میدونید كه ما نیروهای نظامی توی سیاست نباید دخالت كنیم. این حرف اصلاً مال قانون اساسیه. حالا این نصرالله بدشانسی آورده، توی یه دورهای، از سر نادونی، از سر جهالت، نمیدونم چی بگم، بگو اصلاً از سر بدبختی، بدبیاری، پاسبان حكومت شاه شده. بعدم گذاشتنش محافظ یك بانك بشه. یه جوون هفده ساله هم كه نمیدونم چه مرگش بوده با چاقو بهش حمله میكنه كه اسلحهشو بگیره، نصرالله هم زخمی میشه و برای این كه از خودش دفاع كنه اون جوونو با تیر میزنه. ماجرام تموم میشه میره دنبال كارش. حالا بعدِ بیست سال كه از اون موضوع گذشته، شما اومدی اون پرونده رو كشیدی بیرون كه چی بشه؟ خدا رو خوش میآد؟!
زینال: جناب سروان پرونده رو من نكشیدم بیرون، خود مأمورتون كشیده. این آقا محسن (به محسن اشاره میكند.) همون جوون هفده سالة بیست ساله پیشه كه قبلاً چریك بوده، حالا فیلم میسازه. یه روزی تصمیم گرفت یه آگهی بده به روزنامه كه بهترین سوژه و بازیگر رو از توی خود مردم انتخاب كنه. نصرالله، مأمور شمام اومد امتحان داد و رد شد. بعد منو گیر آورد و پیغام داد كه ایشون خیلی نامرده.
افسر: یعنی كی نامرده؟
زینال: ایشون.
افسر: آقا محسن؟!
زینال: بعله.
محسن سرش را زیر میاندازد.
افسر: نصرالله غلط كرد، برای چی به ایشون توهین كرده (آیفون را میزند) نصرالله رو بفرستین بیاد اتاق من. (رو به زینال) چرا گفت ایشون نامرده؟
زینال: حالا میآد ازش بپرسین.
لحظهای بعد نصرالله وارد میشود و برای افسر نگهبان احترام نظامی میگذارد. بعد زینال را میبیند و سلام میكند و بعد متوجه محسن میشود و دستش را پائین میآورد.
نصرالله: (رو به محسن) بالاخره اومدی؟ خیلی نامردی آقا محسن.
افسرنگهبان: (عصبی میشود.) نصرالله جلوی منم داری توهین میكنی؟
نصرالله: (احترام نظامی میگذارد.) جناب سروان توهین نمیكنم، واقعیتو میگم. برای این كه وقتی چریك بود و دنبال یه سوژهای میگشت كه اسلحهشو بدزده؛ اون همه ساواكیو، ارتشبدو سرهنگو افسر جریمه رو ول كرد، اومد سراغ یه سوژهای مثل منِ پاسبان بدبخت كه خدا یه قیافه قشنگم بهم نداده، اما حالا كه داره دنبال سوژة فیلمش میگرده، منو تو امتحان بازیگری رد میكنه و میره سراغ یه مشت آدم خوشبخت كه هم وقت داشتن تمرین كردن، هم پول داشتن رفتن كلاس بازیگری. (اشك از گوشة چشمش راه افتاده) جناب سروان این آدم دو دفعه توی زندگیش به من ضربه زده، یه دفعه بیست سال پیش با چاقو، یه دفعه بیست روز پیش توی امتحان. (رو به محسن) درد ضربه دومت بیشتر بود. (رو به افسر نگهبان) با اجازة جناب سروان، حالم خوب نیست نمیتونم وایسم. (پا جفت كرده میرود.)
افسرنگهبان: نصرالله، وایسا، كجا میری؟ نصرالله.
 
خانة محسن، داخلی، شب:
كف اتاق اوراق داوطلبان پهن است. لابلای اوراق باز است. طوری كه پاهای محسن از لابلای اوراق عبور میكند. میز مونتاژ روشن است و زینال مشغول دیدن فیلمهای گرفته شده است. محسن در دست چپ، فرم عكسدار نصرالله را در دست دارد و دست راستش را بر سر گذاشته و از لابلای اوراق راه میرود و بلند بلند هذیان میگوید. هر بار كه به پشت سر زینال میرسد، حرف او قطع میشود به حرفهای كسی از میز مونتاژ.
محسن: وقتی هفده ساله بودم درست مثل اون دو تا جوون توی كلونتری دنبال هیجان بودم. اونا با فیلمهای آمریكایی دنبال این هیجان میرن، من با مبارزة مسلحانه دنبال اون هیجان بودم. هفده سالگی سن غریبیه. تو این سن و سال آدمها اون چیزی رو حقیقت و خوبی میدونن كه توش هیجان وجود داشته باشه.
محسن به پشت زینال میرسد. در تصاویر میز، محسن شلیك میكند و آدمهای آنسوی میز به زمین میافتند. فقط یكی از آن میانه ایستاده است كه هر چه به او شلیك میشود به زمین نمیافتد.
محسن: (در فیلم) چرا نمیافتی؟
پسر: (در فیلم) من اكشن دوست ندارم.
محسن: (در فیلم) پس چی دوست داری؟
پسر: (در فیلم) عاطقی. (دوربین به او نزدیك میشود)
محسن: (در فیلم) یه كار عاطفی بكن.
پسر: (در فیلم) بلد نیستم.
محسن: (در فیلم) یه حرف عاطفی بزن.
پسر: (در فیلم) دوستت دارم.
دوباره محسن دست بر سر راه میرود. پاهای او از لای اوراق میگذرد.
محسن: توی سیاست ما كسی رو دوست نداشتیم. آدمها تقسیم میشدن به اندازههای نفرتی كه ما به اونا داشتیم. سرمایهدارا بد بودن، چون كه پول داشتن. فقرا بد بودن، چون كه مبارزه نمیكردند. وقتی آدم كسی رو دوست نداره، چی كار میتونه براش بكنه؟
دوباره محسن پشت زینال است و میز مونتاژ روبروی اوست.
دختر عینكی: (در فیلم) آقا محسن میتونم یه سؤالی ازتون بكنم؟. . . اگه از شما بپرسند میخواین هنرمند باشین یا انسان، كدوم رو انتخاب میكنین؟
محسن دوباره دست بر سر لای اوراق راه میرود و هذیان میگوید.
محسن: ما مركز عالم بودیم. فكر میكردیم خدا از همة جهان میخواسته كرة زمین رو خلق كنه و بقیة خلقت اضافه است و از همة كرة زمین فقط میخواسته كشور ما رو خلق كنه و بقیهاش اضافه است.  از توی كشور ما فقط می خواسته مبارزین مسلحش را بیافرینه و بقیه اش اضافه است. و از توی مبارزین، فقط میخواسته فرقة ما رو خلق كنه و بقیهاش اضافه است. برای همین به خودمون حق میدادیم با چاقو فرو كنیم تو شكم هركس كه سد راه ماست.
و با دستش گویی چاقویی را در دل كسی فرو میكند. تصویر كوتاهی از نصرالله در خیابان كه شكمش را گرفته و از درد چاقو به زمین میافتد و فریاد میكشد. زینال گویی از فریاد نصرالله میچرخد. اول با تعجب، چنان كه گویی فریاد پاسبانِ ذهنيّتِ محسن را شنیده است.
زینال: محسن! 
محسن: چیه؟
زینال: چند نفر بودین؟
محسن: كجا؟
زینال: تو حمله به پاسبان؟
محسن: كدوم پاسبان؟
زینال: نصرالله رو میگم، بیست سال پیش.
محسن: دو نفر بودیم.
زینال: تو وكی؟
محسن: منو یه دختره.
زینال: كدوم دختره.
محسن: چه فرقی میكنه. یه دختری كه مثل بقیه به دنبال یه عشق اومده بود و سر از یه خشونت درآورد.
زینال: پس همه چی درست شد. تو نقش خودتو بازی میكنی. نصرالله نقش خودشو و جودت نقش اون دختری رو كه همراهت بوده؟
محسن: جودت دیگه كیه؟ 
زینال: همون دختره كه میخواد بره كن.
محسن: كی میخواد بره كن؟
زینال: با پنجهزار نفر مصاحبه كردی، همه رو قاطی كردی بیا ببین كدومو میگم.
محسن جلو میرود، زینال تصویر را روشن میكند. صحنه مربوط به جودت به صورت خلاصه مرور میشود. زینال و محسن دربارة او حرف میزنند.
محسن: فهمیدم كیه. اما این كه نمیخواست بازی كنه.
زینال: ولی برای رسیدن به هدفش بازی كردنو انتخاب كرده بود.
محسن: این عین دختر مدرسهایها خیلی رمانتیكه. عشقهای هفده سالگی هنوزم مثل قصة لیلی و مجنونه. به درد كتابهای قصه میخوره. باشه برو دنبالش.
 
ماشین زینال در خیابان، روز:
موسیقی سلام سینما از ضبط شنیده میشود. زینال به علامت دست یك پلیس طرح ترافیك میایستد.
پلیس: طرح ترافیك؟
زینال: جریمهام كن سركار مخلصتم هستم.
پلیس: (جلوتر میآید) چرا بدون طرح ترافیك اومدین توی محدودة طرح؟!
زینال: مهم نیست سركار، شما جریمهتو بنویس.
پلیس: (مشغول نوشتن جریمه میشود.) چطور مهم نیست؟
زینال: مهم نیست دیگه، مهم اینه كه از حالا به بعد من توی هر پلیس یه هنرمند بالقوه میبینم.
پلیس: (جریمه رو به دست زینال میدهد.) از اخلاقت خوشم اومد كم نوشتم.
زینال: پرداختش با پروژه است. از محل هزینههای پیشبینی نشده.
 
خانه جودت، روز:
زینال زنگ در را میزند.
آیفون: (صدای یك زن) بعله؟
زینال: از پروژة سلام سینما.
آیفون: از كن دعوتنامه اومده؟
زینال: شما خانوم جودت هستین؟
آیفون: نخیر من مادرشم.
زینال: یه دقه تشریف میآرین؟
لحظهای بعد مادر جودت میآید.
زینال: سلام خانوم.
مادر جودت: سلاملكم، بفرمائین تو.
زینال: خیلی ممنون. دختر خانمتون نیستن؟
مادر جودت: نخیر. دیشب تا صبح از بس گریه كرد، حالش بد شد، باباش بردش دكتر. تو رو خدا اگه نمیتونین براش ویزا بگیرین، امید الكی بهش ندین. از وقتی شما امیدوارش كردین، حالش بدتر شده.
زینال: ما تلاش خودمونو میكنیم.
مادر جودت: این طرح شنگن چیه آقا زینال؟ خُب اون مرزها سرجای خودش بود، مردم هم پونزده روزه ویزاشونو میگرفتن، حالا بدتر شده. مگه اون دیوار برلینو ور داشتن وضع دنیا عوض شده كه حالا بقیة مرزهارم ورداشتن؟
زینال: خانوم من اهل هنرم این حرفها سرم نمیشه.
پیرزن: چطور سرتون نمیشه. ما میریم یه شیشه شیر و دو تا نون تافتون بگیریم، میبینیم صفه؛ میگیم چی شده، كلفتِ خانوم هوشنگی میگه این مردیكه خُله، كیه؟ اسمش هم یادم رفت، همین جوونه كه شده رئیس جمهور آمریكا، تهدید كرده كه ایرانو تحریم میكنه، اون وقت درِ خونة ما صف درست شده. یا همین دختر خودمو بگو كه یه پسری رو میخواد، مگه جز اینه كه سیاست دولتهای اروپایی جلوی وصالشو گرفته؟!
زینال: حل میشه خانوم.
مادر جودت: كی حل میشه آقا زینال، وقتی دختر من دقمرگ شد؟ خدا ایشاالله ذلیلشون كنه كه مرزهای بین خودشون رو داشتن و درست گذاشتن بین عشق دو تا جوون معصوم.
زینال سكوت میكند و لبخند میزند. مادر جودت نیز از سكوت زینال ساكت میشود.
مادر جودت: حالا بفرمائین تو.
زینال: راستش اومدم اجازة دخترتونو بگیرم كه توی فیلم بازی كنه.
مادر جودت: اون كه دل و دماغ این حرفها رو نداره. دوستاش تحریكش میكردن كه راه ویزا گرفتن اینه كه توی فیلم بازی كنی.
زینال: بد پیشنهادی نبوده. بالاخره تا فیلم بازی نكنه و مشهور نشه كه هیچ كس به هیچ جا دعوتش نمیكنه. خود من اگه الان توی سینما نبودم، شما در رو روی من باز میكردین؟ میگفتین بفرما تو چایی بخور؟
مادر جودت: یعنی میگین هر كی تا حالا از در خونة ما اومده تو هنرپیشه بوده؟! خدا شاهده در خونة ما و در قلبمون به روی اینقده محبت بازه. (نوك انگشتش را نشان میدهد.) اگه این جوری نبودیم كه یه عشق ساده دخترمونو دیوونه نمیكرد.
زینال: شوخی كردم خانوم.
مادر جودت: حالا كجا باید بیاد؟
زینال: باید بیاد باغ فردوس.
مادر جودت: وای وای وای. همون جایی كه كاغذها رو ریختن هوا، مردم بدبخت ریختن روی همدیگه؟!
 
سالن امتحان، روز:
كات به نمایی از هجوم مردم برای گرفتن فرم. دوربین از میز مونتاژ عقب میكشد. معلوم میشود كه این تصویر از میز مونتاژ پخش می شده است. محسن از پشت میز برمیخیزد و به سمت زینال و نصرالله میرود.
محسن: راضی شد؟
زینال: نه.
محسن: چرا؟!
زینال: میخواد خودش نقش خودشو بازی كنه.
محسن: نمیشه كه آقا نصرالله. این موضوع مال بیست سال پیشه. هم تو پیر شدی هم من. ما باید دو تا جوونو انتخاب كنیم كه یكی نقش جوونیه تو رو بازی كنه، یكی نقش جوونیه منو.
نصرالله: (با حالت التماس) نمیشه خودم جای خودم بازی كنم؟ (محسن سر به بالا تكان میدهد. نصرالله پروندهای را جلوی صورت محسن میگیرد.) پس من از این عكس خوشم نمیآد.
محسن: (پرونده و عكس را میبیند) این كیه؟
زینال: اینو انتخاب كردم جای جوونیهای نصرالله بازی كنه.
نصرالله: این شبیه من نیست آقا محسن.
زینال: من همة عكسها رو گشتم. شبیهتر از همه به جوونیهای نصرالله همین عكسه. ببین این جوونيِ نصرالله است. (عكس را نشان میدهد.) اینم جوونیه كه قراره جوونیهای نصرالله رو بازی كنه.
محسن: خیلی به همدیگه شبیهاند.
نصرالله: این دو تا عكس به همدیگه شبیهاند، ولی عكس جوونیهام به جوونیهای من شبیه نیست. (محسن را كناری میكشد و آهسته حرف میزند.) اون موقعها با عكاس سر كوچهمون اختلاف داشتیم، یه لنز بد گذاشت عكس من بیریخت بشه. وگرنه به جون آقا محسن جوونیهام از توی كوچه كه رد میشدم هزار تا كشته مرده داشتم. الان نبین كه روزگار اینجوریم كرده. جون آقا محسن، جون بچهات، جوونیهای منو خوشگل انتخاب كن.
محسن: مگه این زشته؟
نصرالله: زشت نیست ولی خانومم باهام شرط كرده، عكسو نشونش دادم قبول نكرد.
محسن: عجب حرفی میزنی ها. پس بگو خانومت بیاد فیلمو كارگردانی كنه. من باید یكی رو انتخاب كنم كه خوب بتونه جوونیه تو رو بازی كنه. بعدم شبیه تو باشه، این به خانوم شما چه ربطی داره؟
نصرالله: زندگیام از هم میپاچه آقا محسن.
محسن: زینال بابا بیا من حرف اینو نمیفهمم تو حالیش كن كه ما فیلم هالیوودی نمیسازیم كه یه مشت آدم غیر واقعی رو از روی تیپشون انتخاب میكنن (و میرود.)
زینال: (میآید) ببین نصرالله محسن دنبال واقعيّته. 
نصرالله: آقا زینال! سهم من از زندگی اینه كه آجان شاه بشم، آقا محسن بیاد چاقو بزنه تو شكمم، هشت تا بخیه بخوره زیر سینهام؛ حالام زندگیمو از هم بپاچه؟
زینال: مشكلت چیه نصرالله؟ تو منم دیوونه كردی.
نصرالله: خدا نكنه. ولی به خدا آقا زینال زندگیم میپاچه.
زینال: آخه چرا میپاچه؟
نصرالله: یه رازی رو بهت میگم آقا محسن نفهمه ها.
زینال: بگو.
نصرالله: قول میدی نفهمه؟
زینال: قول میدم.
نصرالله: (دستش را جلو میآورد.) بزن قدش. (زینال دست میدهد.) راستش رفتم تو یه فیلمی سیاهی لشكر شدم، كارگردانه از قیافهام خوشش اومد، نقش یه قاتلو داد به من. خانومم فیلمو دید، یه ماه قهر كرد رفت خونة باباش. گفت آبروم رفت. حالا اگه جوونیهای من زشت باشه، توی در و همسایه بهش نمیگن لابد یه عیبی توكارت بوده رفتی زن این شدی؟
محسن: (دوباره نزدیكتر میشود.) حل نشد؟ (زینال سكوت كرده دور میشود. محسن رو به نصرالله) مگه خوبی و بدی آدمها به قیافهشونه؟
نصرالله: نه.
محسن: مگه تو خودت قبول نداری كه آدم خوبی هستی؟
نصرالله: چرا خوبم. (دوباره خوبی از چهرهاش بیرون میزند.)
محسن: پس چی میگی؟
نصرالله: خدا خوبیمو زیر این قیافهام قایم كرده كسی نمیبینه، شما كه هنرمندی بیا نشونش بده. اگه چیزی رو كه توی من قایم شده، هنر نتونه نشون بده، پس چی میتونه؟!
محسن به او خیره میشود و بعد لبخند میزند بعد در فكر میرود و دور میشود و پشت به زینال و نصرالله میایستد. زینال اول به محسن و بعد به نصرالله و دوباره به محسن و دوباره به نصرالله نگاه میكند و چشمك میزند. به این معنی كه نصرالله بفهمد محسن را تحت تأثیر قرار داده. محسن از پشت زینال را صدا میكند بی آن كه رو  برگرداند. زینال رو به دوربین است و ما حرفهای محسن را نمیشنویم اما تصدیق كردن زینال را میبینیم. نصرالله اول زیر چشمی نگاه میكند و بعد اشاره میكند و دست به چانهاش میكشد كه یعنی جان من یك كاری برایم بكن. زینال از محسن دور شده در گوش نصرالله چیزی میگوید. حالا ما فقط صورت نصرالله را میبینیم كه اول گوش میكند، بعد تعجب میكند، بعد انگار سؤال دارد، بعد متأثر میشود و اشك توی چشمش جمع میشود و سرازیر میشود. نصرالله با نوك انگشت اشكش را پاك میكند.
زینال: فهمیدی؟
نصرالله: مخلصتم.
زینال: پس چرا وایسادی؟
نصرالله: یه روز وقت میخوام.
زینال: وقت دیگه برای چی؟ برو خوشگلترین جوونو جای خودت انتخاب كن.
نصرالله: میخوام تست كنم. یه وقت میبینی قیافهاش خوشگله، ولی طینتش بده یا اصلاً بد بازی میكنه آبروم میره. مگه برسون نمیگه «روح هنرپیشه باید به روح نقش نزدیك باشه.» من از روح این آدم خوشگلها میترسم آقا محسن.
 
سالن امتحان، روز بعد:
كلاكتی به هم میخورد. روی كلاكت نوشته شده «انتخاب جوانی نصرالله». نصرالله پشت میز نشسته و از آدمهای مختلف امتحان میكند. هر پروندهای را در كادر بالا میآورد، صاحب عكس روی پرونده به صورتِ جام كات پیدایش میشود. نصرالله نمیپسندد و سر به نفی تكان میدهد و صاحب عكس به صورت جام كات غیب میشود. نصرالله از بعضی به اشارة دست میخواهد كه راه بروند، تیراندازی كنند، یا چاقو بخورند اما در نهایت هیچ كس را نمیپسندد و دستِ آخر یك جوان زیبا، خوشتیپ و خوشپوش را میپسندد با لبخند میرساند كه او را انتخاب كرده.
نصرالله: (رو به جوان) از این كه جای جوونیهای من بازی میكنی، چه حسی داری؟
جوان: جای جوونیهای شما؟
نصرالله: آره.
جوان: من برای ورود به سینما هر نقشی را مجبور باشم، بازی میكنم. حتی نقش ابلیس رو.
محسن وارد كادر شده روی صندلی كنار نصرالله مینشیند.
محسن: مبارك باشه. اگه هر كس میتونست قیافة جوونیهای خودشو خودش انتخاب میكرد حتماً سرنوشتش فرق میكرد.
نصرالله: حسودیات میشه آقا محسن؟
محسن: نه، فقط خیلی طولش دادی. سه روزه داری آدمها رو میبری و میآری.
نصرالله: من همون روز اول اینو انتخاب كردم، فقط طولش دادم ببینم آدم این پشت میشینه چه مزهای داره؟
محسن: خُب چه مزهای داره؟
نصرالله: بگم بهتون برمیخوره.
محسن: نه بگو.
نصرالله: بگم جون من ناراحت نمیشی؟
محسن: نه برای چی باید ناراحت بشم.
نصرالله: پس گوشتو بیار جلو (محسن گوشش را جلو میبرد. و جز خود او كسی نمیفهمد نصرالله چه به او گفت.)
كلاكت زده میشود. روی كلاكت نوشته شده «انتخاب جوانی محسن» حالا صفی از جلوی محسن عبور میكند و او به عبوركنندگان مینگرد. فقط بر بعضی تأمل بیشتری میكند. كسی كه بر او تأمل شده، لحظهای از این كه امكان بازی در یك نقش را مییابد، خوشحال میشود اما با اشارة نفی محسن دلسرد عبور میكند. یكباره «فیضالله» جلوی محسن ظاهر میشود. 
فیضالله: خسته نباشی محسن جان.
محسن: سلام آقا فیضالله، دوباره این جایی؟
فیضالله: محسن جون من هنوز جوونیهای توام، چرا منو انتخاب نمیكنی؟
 
خیابان ایران، روز:
كلاكت زده میشود. روی كلاكت نوشته شده «خلع سلاح، دوربین یك» پشت دوربین محسن، فیلمبردار و یك صدابردار ایستادهاند. 
محسن: (رو به دوربین) این دوربین دنبال جوونیهای من میره. این پسر (تصویر پسری كه به جای جوانیهای محسن انتخاب شده) جای جوونیهای من بازی میكنه. خانوم جودت نقش دختر همراه منو در جوانی بازی میكنه. 
جودت: ببخشید، حالا من این نقشو بازی كنم، ویزام درست میشه؟
محسن: خانوم شما الان نقش یه آدم سیاسی رو بازی میكنین و توی سیاست باید عشق رو فراموش كنین. 
كلاكت زده میشود. روی كلاكت نوشته شده «خلع سلاح، دوربین دوم» پشت دوربین، زینال، نصرالله، یك فیلمبردار و یك صدابردار ایستادهاند.
زینال: این دوربین دومه كه دنبال جوونیهای نصرالله میره. شیوة كارگردانی به این شكله كه روایت محسن از حادثه با اون دوربین و توسط محسن كارگردانی میشه و روایت نصرالله از حادثه با این دوربین و توسط نصرالله كارگردانی میشه.
نصرالله: به خدا من گیج شدم آقا زینال. جوون كه بودم میخواستم سرهنگ بشم، پاسبان شدم. حالا اومدم بازیگر بشم، كارگردان شدم.
زینال: معطل نكن فیلمبرداری روزی دویست هزار تومن هزینه داره صدای تهیهكننده درمیآد، نگاهش كن. 
و با دست جایی را نشان میدهد. تهیهكننده گوشة پیادهرو ایستاده و به ساعتش اشاره میكند و به زینال میفهماند كه چرا شروع نمیكنند.
زینال: زود تعریف كن كه اون روز چی كار میكردی كه بهت حمله شد. 
نصرالله: من داشتم سر پُست درس میخوندم، چون میخواستم تصدیق ششم ابتداییمو بگیرم. اما چون وقت نداشتم توی خونه درس بخونم، كتابمو میآوردم سر پُست درس میخوندم. از شاگرد نجاری مغازة رو به رویی هم اشكالهای درسیمو میپرسیدم. 
پاسبان جوان مشغول درس خواندن است. شاگرد نجاری روبرو به او درس میآموزد كه یكباره پاسبان جوان كتابش را پشت ناودان مخفی میكند و شاگرد نجار به نجاری خودش میرود. از دید پاسبان جوان، ماشین گشت پلیس را میبینیم كه میایستد و پاسبان جوان وارد كادر شده ورقهاش را برای امضاء به افسر داخل ماشین گشت میدهد. افسر ورقه را امضا كرده میرود. پاسبان جوان با دور شدن ماشین گشت كتابش را درآورده و سوت میزند. از روبرو شاگرد نجاری دوان دوان میآید و یك سیب را نصف میكند و نیمی از آن را به دست پاسبان جوان میدهد و روی دیوار با سنگ كوچكی مثلثی میكشد و مجموعة زوایای یك مثلث ۱۸۰ درجه است را میآموزد. نور دوربین عكاسی پشت دوربین به آنها خورده فیكس میمانند. 
كات به پشت صحنة دوربین یك، در دست محسن چاقویی است. با چاقو به سیب درون دستش فرو میكند بعد آن را در سیب میچرخاند و سیب را نصف كرده نیمی از سیب را به جوانی خودش و نیمی از آن را به جودت میدهد. بعد چاقو را بالا برده، چشمش را میبندد و به سرعت در شكم خودش فرو میكند. جوانی محسن میترسد. جودت جیغ میكشد. محسن چاقو را عقب میآورد و دوباره به صورت آهسته آن را در شكمش فرو میكند و نشان میدهد كه چطور تیغة چاقو در دستهاش فرو میرود و خطری ندارد.
محسن: دیدی؟ پس ترس نداره. تا میتونی محكم فرو كن كه واقعی دربیاد.
جوانی محسن چاقو را از دست محسن میگیرد.
محسن: حالا بگو چی كار باید بكنی؟
جوانی محسن: من و این خانوم اول دوتایی از این جا راه میافتیم، بعد سر اون كوچه كه رسیدیم، این خانوم میپیچه توی كوچه و كوكتل مولوتف رو درمیآره و منتظر برگشتن من میشه.
محسن: شما چی كار میكنی خانوم؟
جودت: بعد این آقا میره چاقو رو محكم میزنه تو شكم اون پاسبانه و اسلحهاش رو میگیره و میآد توی كوچه. وقتی پیچید توی كوچه، من كوكتل مولوتف رو میزنم زمین كه سر كوچه با آتیش بسته بشه و كسی نتونه ما رو تعقیب كنه.
محسن: (رو به جوانی خودش) بعد اگه مردم دنبالتون كردن چی كار میكنی؟
جوانی محسن: اعلامیهها رو پخش میكنم كه مردم آگاه بشن ما رو تعقیب نكنند.
محسن: اعلامیهها كو؟
جوانی محسن: بهم ندادین.
محسن: زینال اعلامیهها كو؟
زینال: (با زونكن فرم داوطلبان سر میرسد) نرسیدم آمادهاش كنم. میتونه اینا رو بپاچه هوا.
و دستهای از فرمهای عكسدار داوطلبان را به دست جوانی محسن میدهد. كلاكت زده میشود. روی كلاكت نوشته شده: «حملة اول».
جوانی محسن و جودت حركت میكنند. محسن به دنبال جوانی خود میرود. نماها طوری به هم كات و دیزالو میشوند كه جوانی محسن از خود محسن بیرون بیاید یا با هم مشتبه شود. اكنون حتی هر دو یك لباس پوشیدهاند. دختر به كوچه میپیچد. دوربین جوانی محسن را دنبال میكند تا به پاسبان و شاگرد نجار میرسد. جوانی محسن میخواهد چاقو را فرو كند كه میترسد و تردید میكند و با دست یكبار دیگر فرو رفتن تیغه را در دستهاش امتحان میكند.
نصرالله: كات، كات. این معطل میكنه آقا زینال. اگه این جوری بود كه من میفهمیدم.
حواس جوانی محسن به نصرالله میرود. در همین لحظه پاسبان جوان از غفلت جوانی محسن استفاده كرده از پشت به او حمله میكند و چون دو كشتیگیر به هم میپیچند. و صدای كات كات از محسن و نصرالله به هوا میرود. حالا تصویر پاهای آن دو كه بر هم میپیچند در دوربین دوم و نیم تنة بالای آنها در دوربین اول پیداست. با قطع دوربین، تصویر قسمتی از بدن آنها پِرپِر كرده تاریك میشود.
كلاكت زده میشود. روی كلاكت نوشته شده: «حملة دوم». جوانی محسن و جودت میروند. دوربین آنها را همراهی میكند. جودت یكی دو بار برمیگردد و دوربین را نگاه میكند. محسن از پشت دوربین اشاره میكند كه دوربین را نگاه نكند.
جودت: آخه سؤال دارم.
محسن: كات.
جودت: وقتی من سر كوچه رو آتیش زدم باید چی كار كنم؟ خب من هنوز توجیه نشدم.
محسن: خانوم بعدش فرار میكنین، مردم هم دنبالتون میكنن.
جودت: مردمِ واقعی؟
محسن: نه اون سیاهی لشكرها.
و به آن سوی خیابان اشاره میكند. سیاهی لشكرها كه گوشة خیابان با چوب و چماق و بیل ایستادهاند. با اشارة دست محسن به وسط خیابان میریزند. فیضالله در بین آنهاست.
محسن: حالا نه بابا، وایسین. هر وقت سر كوچه آتیش گرفت. (به سر جایشان برمیگردند.) فیضالله فهمیدی چی شد؟ هر وقت سر كوچه آتیش گرفت، حمله كنین.
فیضالله: من خودم واردم محسن جان.
كلاكت زده میشود. روی آن نوشته شده «حملة سوم». جودت و جوانی محسن میروند. محسن به دنبال جوانی خود میرود. نصرالله به جوانی خود روی دیوار مثلثات یاد میدهد. دختر به كوچه میپیچد. جوانی محسن به جوانی نصرالله میرسد چاقو را عقب برده جلو میآورد. نصرالله مشت او را میگیرد و به ضربة مشتی او را به زمین میاندازد.
محسن: (عصبی) كات.
نصرالله: شرمندهام آقا محسن! داشت غلط حمله میكرد من جلوشو گرفتم.
محسن: تو به جوونیهای من چی كار داری؟! وایسا پشت دوربین به جوونیهای خودت بگو باید چی كار كنه. 
نصرالله: آخه برای یه فیلم دو تا كارگردان كه نمیشه.
محسن: باباجان میخوایم به یه موضوع از دو زاویه نگاه كنیم.
نصرالله: (جلو آمده محسن را به كناری میكشد.) آقا محسن برای شما خوب نیست، تو روزنامهها نقد مینویسن آشپز كه دو تا شد یا آش شور میشه یا بینمك.
محسن: به نمكش كاری نداشته باش. تو برو دنبال جوونی خودت، منم جوونی خودمو هدایت میكنم. هیچ كسیام تا حالا از خوندن روزنامهها آشپزی یاد نگرفته.
نصرالله: آخه شبیه جوونی من نیست.
زینال: (عصبانی) چرا نیست؟ مگه خودت انتخاب نكردی؟ تو كه از همه چی بهانه میگیری.
نصرالله: آقا زینال این سرِ یه دقّه مسئله رو حل میكنه، من اگه عین این میتونستم زود مسئله رو حل كنم كه پاسبون نمیموندم. لااقل یه درجهای برای خودم میگرفتم.
جوانی نصرالله: آقا تقصیر ما نیست. ما دیپلم راضی داریم. اینم مسئلهاش ساده است زود حل میشه. اجازه هست لگاریتم حل كنیم؟
محسن: یكی باید بیاد لگاریتم این فیلمو حل كنه. زینال!
زینال: بله.
محسن: مگه نصرالله رو توجیهش نكردی.
زینال: خودت گفتی تو كارش دخالت نكن بذار واقعیت خودشو بروز بده. واقعیت خودش اینه كه میبینی.
محسن دست راستش را بر سر میگذارد و از استیصال كنار جوی آب قدم میزند. همه چون او بلاتكلیفند. از مردم تماشاچی سر و صدا بلند میشود.
یك نفر: آقا ما بیایم جایش بازی كنیم.
یكی دیگر: آقا ما بیایم كارگردانی كنیم.
یكی دیگر: آقا مستندهِ یا سینمائیه؟
افسری كه در ماشین پلیس نشسته و مردم خیابان را كه برای تماشا گرد آمدهاند با بلندگو متفرق میكند، جلو میآید.
افسر: آقا محسن اجازه میدین من راهنماییاش كنم.
محسن: خواهش میكنم.
افسر به سراغ نصرالله میرود. و نصرالله برای او احترام نظامی گذاشته به حرفهای افسر گوش میكند. افسر مثل یك كارگردان به او توضیحاتی میدهد. محسن از فرصت استفاده كرده به جوانی نصرالله توضیحاتی میدهد و نصرالله به سوی محسن بازمیگردد.
نصرالله: آقا محسن فهمیدم چی كار كنم. عالم هنر لطیفه، آدم جدیاش نمیگیره. ولی مافوق آدم كه میگه آدم بهتر حس میگیره. (رو به مرد كلاكت به دست) كلاكت.
كلاكت زده میشود. روی كلاكت نوشته شده: «حملةچهارم». محسن به دنبال جوانی خود. دختر نیز به كوچه میپیچد. جوانی محسن به جوانی پاسبان نزدیك میشود. جوانی نصرالله روی دیوار مثلثات حل میكند و زیر چشمی جوانی محسن را میپاید. نصرالله از پشت دوربین اشاره میكند كه جوانیاش نگاه نكند. جوانی محسن چاقو را عقب برده به پشت پاسبان جوان فرو میكند. نصرالله در پشت دوربین پهلویش را میگیرد و فریاد میكشد: جوانی محسن ضربة دیگری به جوانی پاسبان میزند. اما از خونی كه بیرون میزند وحشت میكند. به چاقوی خونی نگاه كرده فریاد میكشد.
جوانی محسن: (رو به دوربین) خون، خون!
محسن: ادامه بده اسپیشال افكته.
جودت سر از كوچه خم كرده خون دست جوانی محسن را میبیند و جیغ میكشد. محسن كات، كات. نترسین بابا این خون دروغه. مسئول اسپیشال افكت.
مسئول اسپیشال افكت: (از پشت درختی برمیخیزد، دو سیم را در دست دارد) بله آقا.
محسن: وقتی این آقا این دو تا سیم رو بهم بزنه از شكم این آقا خون میزنه بیرون، شكم جوونی نصرالله رو نگاه كنید. (همه نگاه میكنند) سیمو بزن.
دو سیم به هم متصل میشود و از شكم پاسبان خون بیرون میزند. تماشاچیان دست میزنند. جوانی محسن كه ترسیده كنار جوی آب نشسته و سرش را گرفته. زینال برایش آب میآورد. نصرالله به محسن نزدیك میشود.
نصرالله: آقا محسن كار این جوونها نیست. خودت چاقوتو وردار كلك ما رو بكن.
محسن: الان جای شوخیه؟
نصرالله: شوخی نمیكنم وسایل فیلمبرداری روزی دویست هزار تومن كرایه شه. (تهیهكننده را نشان میدهد) صدای تهیهكننده درمیآد.
تهیهكننده در آن سوی خیابان به ساعتش نگاه میكند و به زینال غر میزند و زینال تند و تند او را توجیه میكند. محسن زینال را صدا میزند.
محسن: زینال.
زینال: (متوجه میشود كه باید به تهیهكننده محل نگذارد.)
محسن: لباس اون آقا رو عوض كن. (رو به مسئول اسپیشال افكت) دوباره خونو كار بذار.
مسئول اسپیشال افكت: هموگلوبین مون تموم شد، آقا. 
محسن: زینال بفرست از انتقال خون بگیرن.
فیضالله: محسنجان، پس خونی كه این مردم بدبخت میدن، شماها تو فیلمها حروم میكنین؟!
زینال: آقا فیضالله این خونهای فاسد شده است. خونهایی كه تو سینما ریخته میشه، زمان مصرفش گذشته و چیزی رو عوض نمیكنه.
فیضالله: پس سینمام دروغه.
محسن: اگه راست بود كه الان نباید یه آدم بد پیدا میكردی، چون همة آدمهای بد توی فیلمها كشته شدن. اگه دروغ نبود كه زندگی همه مثل پایان خوش فیلمهای هندی بود.
فیضالله: خُب همین دورغها باعث میشه كه دیگه سینما روی ما اثر نمیكنه.
افسر راهنمایی مرد را متفرق میكند. ترافیك درست شده است. افسر با بلندگو با محسن صحبت میكند.
افسر: (با بلندگو) آقا محسن اگه نصرالله مشكلی داره بیام راهنماییاش كنم.
محسن: (با صدای بلند) نه، نه. مشكل از ماست.
افسر: (با بلندگو) به هر جهت در خدمتیم، كاری بود صدام كنین.
محسن: قربان شما. مشكل از منه.
نصرالله: آقا محسن اجازه میدی یه راهنماییات بكنم؟
محسن: چرا كه نه.
نصرالله: (او را به سمتی میكشد كه كسی نشنود.) اشكال میدونی مال چیه آقا محسن. مال اینه كه شما ماجرا رو یه جور دیگه كارگردانی میكنی. اولش این كه شما از اون ور نیومدی از این ور حمله كردی. دوم این كه وقتی چاقو رو زدی من تنها بودم، چون شاگرد نجاره رو اوساش فرستاده بود دنبال یه كاری. بعدم این كه شما یه نفر نبودی و دو نفری ریختین سر من و الاّ من میذاشتم شما ذرتی چاقو رو بزنی و اسلحهمو بِكشی و بری. جسارت نباشه آقا محسن، ولی به جای این خانوم یه آقایی با كوكتل وای نستاده بود اون جا؟ الان شما جای اون آقا، این خانومو نذاشتی كه فیلم عشقی بشه بیشتر فروش كنه؟
محسن: اول این كه من از اون ور نیومدم، از این ور اومدم. اما از جلو رد شدم دیدم حواست هست، رفتم چرخیدم و اومدم چاقو رو زدم. نه این كه اصلاً از اون ور اومده باشم. دوم این كه من یه نفر بودم. اونی كه تو میگی فكر كرد دعوامون شده، اومد جلو سوامون كنه، گرفتنش. سوم این كه اون دختره چون لو نرفت تو هیچ وقت نفهمیدی كه یه دختری هم همراه ما بود.
نصرالله: پس اون دو تا آدمی كه همراه تو دستگیر شدن كی بودن؟
محسن: دو تا آدم بدبخت كه عوضی گرفتنشون. از بس هم ساواك شكنجهشون كرد، به گناه نكرده اعتراف كردن    و الاّ اونا سیاسی نبودن. (نصرالله سكوت میكند.) اما میدونی بعدش چی شدن؟
نصرالله: نه.
محسن: بعد توی زندان سیاسی شدن. 
نصرالله: دختره چی شد آقا محسن؟
محسن: دختره؟ دختری در كار نبود. اینایی كه گفتم قصه بود. 
نصرالله: (متعجب) همهاش؟!
محسن: نه همهاش. 
كلاكت زده میشود. روی كلاكت نوشته شده: «حملة پنجم» محسن به دنبال جوانی خودش میرود. دختر به كوچه میپیچد. جوانی محسن از جوانی نصرالله كه تنهاست عبور میكند و بعد میچرخد وچاقو را تا دسته در دل جوانی نصرالله فرو میكند. این بار جوانی نصرالله فریاد دلخراشی میكشد. محسن دستهایش را به علامت عالی است تكان میدهد. جوانی نصرالله از درد به زمین میافتد. نصرالله از پشت دوربین فریاد میكشد. 
نصرالله: بلند شو شلیك كن. 
محسن: (از پشت دوربین دیگر به جوانی خودش) فرار كن. 
جوانی محسن: آخه هنوز شلیك نكرده. 
نصرالله: بلندشو شلیك كن.
جوانی نصرالله: مُردم. مُردم. 
و در جوی آب سرنگون میشود. مسئول اسپیشال افكت وحشت زده از پشت درخت بیرون میآید.
مسئول اسپیشال افكت: آقا زخمی شده این خون خودشه! مال ما عمل نكرده. 
مردم به صحنه میریزند تا به جوانی نصرالله كمك كنند. گروه فیلمبرداری مردم را كنار میزنند تا جوانی نصرالله را به بیمارستان برسانند. جوانی محسن از ترس فرار میكند و جودت سر كوچه را آتش میزند. سیاهیلشكرها از آتش عبور میكنند و با بیل و كلنگ به دنبال جوانی محسن میدوند و مردم نیز به آنها میرسند.
جوانی محسن: تقصیر من نبود.
سیاهیلشكرها: بگیرش، یه نفرو كشت.
جوانی محسن برای گریز از دست آنها فرمها را به هوا میریزد. 
ـ كات به نمای كوتاهی از باغ فردوس كه داوطلبان برای گرفتن فرم بر سر هم میریزند. فرمها بر سر تعقیب كنندگان جوانی محسن میریزد. یكی از آنها فرمی را میقاپد. عكس خودش را روی فرم میبیند. 
در خیابان همه در حال كمك كردن به جوانی نصرالله هستند. فیضالله پشت ماشین نشسته. محسن و نصرالله دست و پای جوانی نصرالله را میگیرند و او را به داخل ماشین میبرند. ماشین پلیس آژیركشان از جلوی ماشین فیضالله میرود و راه را باز میكند. 
نصرالله: (به فیضالله) زود باش داره میمیره. 
محسن: (به جوانی نصرالله) حالت خوبه؟ حالت خوبه؟ برو فیضالله. 
ماشین فیضالله به ماشین جلویی میزند. بی وقفه عقب كشیده میرود. كسی كه ماشینش صدمه دیده به آنها فحش میدهد و بر ترك موتوری آنها را تعقیب میكند. نصرالله گریه میكند و مدام از فیضالله میخواهد كه تندتر برود. محسن مضطرب است. 
محسن: نفس بكش. نفس بكش. نفس بكش. فیضالله برو داره میمیره. 
نصرالله: داره میمیره (رو به محسن) تو اونو كشتی. 
موتورسوار به آنها میرسد، اما از دیدن جوانی پاسبان كه زخمی است جا خورده دست از تعقیب برمیدارد. 
 
جلوی بیمارستان و داخل بیمارستان، روز:
ماشین حامل زخمی جلوی بیمارستان میایستد. دوربینی كار گذاشته شده و فیلمبردار مشغول فیلمبرداری است. دستیار او دستپاچه مشغول تعویض لنز است. فیلمبردار او را عقب میزند تا بتواند صحنه را بگیرد. پرستاران برانكاردی میآورند و به بردن زخمی كمك میكنند. نصرالله مدام جیغ میزند و كمك میخواهد. یكباره چشمش به فیلمبردار میافتد. 
نصرالله: كثافت از چی فیلمبرداری میكنین؟ یه نفر داره میمیره (رو به محسن) تو همینو میخوای. تو میخوای مردم بمیرن و تو ازشون فیلم بگیری تا فیلمت خوب دربیاد. 
محسن: (به فیلمبردار) برای چی میگیری قطع كن. 
فیلمبردار: آخه من كه كاری نمیتونم بكنم. اون فردا خوب میشه، میگه زخمی شدم چرا فیلمشو نگرفتین. چاقو خورده توی رودهاش توی قلبش كه نخورده. 
محسن: من برم دنبال جوونیام، لابد كشتنش. 
نصرالله: كجا داری میری ترسو؟! 
محسن دور میشود. نصرالله رو به دوربین به سینما و زندگیاش فحش میدهد. دوربین به یكباره از او به سمت در بیمارستان پن میكند. جوانی نصرالله روی پای خودش دارد میآید. فیضالله كنار اوست. از ماجرا خندهاش گرفته. نصرالله نیز موضوع را درمییابد. 
جوانی نصرالله: بازیام خوب بود آقای فیلمبردار؟
فیلمبردار: (دوربین را قطع میكند) كات عالی بود.
نصرالله: دروغ بود؟!
فیلمبردار: به این مدل فیلم میگن بازسازی واقعیت. 
فیضالله: بابا همهمون سر كاریم. سینما تازه واقعی كه باشه این جوریه. وای به حال دروغاش! برای همینه كه روی آدم اثر نمیكنه. 
فیلمبردار دوربین را رها كرده به دنبال محسن میدود. از دور وانتی كه روی آن پر از آدم است، سر میرسد. فیلمبردار با ماشین برمیگردد. محسن دوان دوان خود را میرساند. وانت توقف میكند. زینال و دیگران جوانی محسن را روی دست به بیمارستان میبرند. محسن گریه میكند. 
فیضالله: آقای فیلمبردار اینم دروغه. 
فیلمبردار: نه متأسفانه. این به فیلم ما ربط نداشت.
و به دنبال محسن به داخل بیمارستان میرود. كمك فیلمبردار در حالی كه دوربین را روی دوش گذاشته به دنبال آنها میدود. همه جلوی در اورژانس ایستادهاند. زینال توسط پرستاری بیرون كرده میشود. 
فیلمبردار: چی شد؟
زینال: حالش بده. 
از داخل اورژانس صدای ناله میآید.
نصرالله: آقا محسن ببخشید. 
محسن جواب نداده تنهایی شروع به قدم زدن میكند.
فیضالله: محسنجان حال جوونیهات بده؟
محسن او را رها كرده به تنهایی در سمت دیگر سالن شروع به قدم زدن میكند. جودت سر میرسد با تعجب به این و آن نگاه میكند آهسته از زینال سؤالاتی میكند، بعد متأثر شده لب ورمیچیند و به سمت شیشة شكسته پنجرة بیمارستان میرود. از دید او باغبانی به گلها آب میدهد. جودت رو به باغ بیمارستان گریه میكند.
بلندگو: دكتر مؤمنزاده فوراً به اورژانس. دكتر مؤمنزاده فوراً به اورژانس.
پرستاری دستپاچه از اورژانس بیرون آمده میدود و به پرستار دیگری كه عبور میكند چیزی میگوید. آن پرستار نیز به دنبال او میدود.
محسن: (به زینال) برو تو ببین چه خبره.
زینال به داخل میرود. از ته سالن سر و صدا میآید. پیرزنی با جماعتی كه او را بدرقه میكنند به سمت اورژانس میآیند. 
یكی از آنها: اینهاش این كارگردانشه.
پیرزن: بچهام چی شد؟ چه بلایی سرش اومده؟ 
فیلمبردار: به خیر گذشت خانوم خوب میشه.
زینال بیرون میآید. محسن را به كناری میكشد و چیزی میگوید كه رنگ محسن میپرد و به دیوار تكیه میدهد. پیرزن كه تا به حال محسن را نگاه میكرده متوجه موضوع میشود و جیغ كشیده خود را میزند.
پیرزن: ای خدا بچهام. ای خدا بچهام. هی گفتم دنبال سینما نرو. هی گفتم دنبال این كارا نرو.
زینال میدود تا برای پیرزن آب بیاورد. جودت از فریاد پیرزن به شدت گریه میكند. محسن جماعت دور پیرزن را دور زده روبروی در اورژانس میایستد. میخواهد داخل شود اما تردید دارد. حتی دستش را به در میگذارد و هل میدهد اما پشیمان شده عقب عقب دور میشود. در همین لحظه یك دوربین كه روی ویلچری است بیرون میآید. پروژكتوری بالای دوربین نصب شده در مقابل محسن قرار میگیرد.
محسن: (به دوربین) مرسی، خسته نباشین. فیلم خداحافظ سینما با این پلان تموم میشه. كات.
پروژكتوری كه به بالای دوربین وصل است خاموش میشود. و تصویر محسن در دوربین فید میشود در همین لحظه در اورژانس باز شده و جوانی محسن با پای خودش بیرون میآید. در حالی كه مشغول پاك كردن گریم صورت زخمی خویش است. 
جوانی محسن: جوونی تونو خوب بازی كردم آقا محسن؟ 
پیرزن بچهاش را میبیند و برمیخیزد.
پیرزن: ننه تو كه منو نصف عمر كردی. 
محسن: (دست میزند) عالی بود. خانوم منم داشت باورم میشد (و جوانی خودش را در آغوش میكشد) آه ای جوانی از دست رفته كجایی؟ 
كلاكت زده میشود. روی آن نوشته شده «پایان» همه دست میزنند. جودت اشك چشمش را پاك میكند. محسن دستی بر گردن جوانی خودش انداخته و دستی بر گردن نصرالله. و نصرالله دست دیگرش را بر گردن جوانی خودش انداخته است. 
جودت: (اشكهایش را پاك میكند) منو بگو كه چطور باور كرده بودم. 
محسن: زینالو بگو كه قصة عشق تو رو باور كرده بود. 
زینال با تعجب به محسن و جودت نگاه میكند و جودت شیطنت آمیز میخندد. 
زینال: محسن منم سركار گذاشتی؟
جودت: آقا زینال چطوری باور كردی كه توی این دوره و زمونه همچین عشقهای آتشینی وجود داشته باشه. دورة لیلی و مجنون دیگه گذشته. حالا خوبه وقتی اومدم مصاحبه كنم، گفتم كه رشتهام بازیگریه.
ـ كات به تصویر كوتاهی از دیالوگ او دربارة رشته بازیگریاش.
نصرالله: منم از آقا محسن ممنونم كه بعد از یه عمر نقش منفی بازی كردن تو سینما یه نقش مثبت به من داد. 
زینال: (حیرت زده) گیج شدم. من تا حال فكر میكردم تو فقط با من تبانی كردی كه یه مشت قصه برای بقیه درست كنیم. نمیدونستم نقش منم قراره حیرت كردن باشه. منو بگو كه چقدر دنبال پاسبان اصلی گشتم. پس راستی قضیة نگهبان دم در كلونتری، افسر كلانتری و مادر جودت چی بود؟ اونام دروغ بود؟!
محسن: نمیدونم اسمش چیه. ولی این فیلم میخواست نشون بده پشت سینمای رئالیستی چه قصههایی وجود داره؟ وقتی میتونه عشق جودت دروغ باشه، وقتی میتونه نصرالله پاسبان نباشه، خیلی از چیزهایی كه فكر میكنیم واقعیه هم میتونه واقعی نباشه. فیضالله میتونه قبلاً زندان نبوده باشه. 
فیضالله: ولی من دروغ نیستم. محسن تو خودت زندان بودی و منو دیدی. 
محسن: من كجا زندان بودم؟ (رو به دیوار) دوربین سوم كات.
كاغذی از دیوار جر میخورد و یك دوربین جاسازی شده كه تا بحال از سوراخی این صحنه را فیلم گرفته بیرون میآید. 
فیلمبردار ۳: از گرما پختیم اون تو. لامصبا از دیشب تا حالا ما رو كردین اون تو، نمیگین ما مردیم یا زندهایم. 
فیضالله: بابا منو دیوونه كردین، من دیگه نیستم. چقدر دروغ. (دستش را به علامت خداحافظی بالا میآورد.) خداحافظ محسن. (رو به فیلمبردار پشت دوربین) خداحافظ سینما.
و میرود.
محسن: كجا فیضالله؟
فیضالله: میرم زندگی واقعیمو بكنم. من فكر میكردم فقط سیاست دروغه.
 
خیابان، روز:
محسن و زینال درون ماشین نشستهاند. حنا نیز درون ماشین است.
محسن: قربونت منو در خونه پیاده كن. 
ماشین جلوی در خانهای میایستد. اما این خانه همان خانة محسن كه در ابتدا دیدهایم نیست. محسن پیاده میشود. 
حنا: (به محسن) عمو خداحافظ. 
محسن: (او را میبوسد) خداحافظ عموجان. زینال دخترتو بیار با حنای من بازی كنه. 
حنا: حنای شمام اومد. 
محسن میچرخد. دختر بچهای به سمت محسن میدود. محسن او را بغل كرده میبوسد. او حنای واقعی است. زینال نیز جلو آمده دختربچه را میبوسد. 
زینال: چطوری حنا خانوم. دختر من توی فیلم نقش تو رو بازی كرد. 
حنای اصلی: عمو زینال سارا رو بذار بیاد با من بازی كنه.
زینال: حالا یه شب میآرمش. الان كار دارم. 
زینال دور میشود و محسن حنای اصلی را بغل كرده به سمت خانة اصلیاش میرود. 
 
جلوی سفارت فرانسه، روز:
زینال از ماشین پیاده میشود. در سفارت بسته است و عدهای كنار در صف بستهاند. زینال تابلوی دكور را از دیوار برمیدارد. آنها كه در صف ایستادهاند با او سلام و علیك میكنند. 
زینال: خسته نباشین. فیلمبرداری تموم شد. برین دفتر تسویه حساب كنید.
صف به هم ریخته میروند. زینال تابلو را در صندوق عقب گذاشته راه میافتد.
حنای فیلم: بابا نمیریم خونه؟ 
زینال: نه بابا اول میریم یه جا من كار دارم، بعد میریم خونه. 
حنای فیلم: اول كجا میریم؟
زینال: میریم سفارت فرانسه.
حنای فیلم: برای چی؟
زینال: من باید برای یه خانومی ویزا بگیرم.
حنای فیلم: مگه هنوز فیلم تموم نشده؟
زینال: چرا بابا این دیگه مربوط به فیلم نیست.
حنای فیلم: پس مربوط به چیه؟
زینال: مربوطِ به زندگیه.
 
تابستان ۱۳۷۴