وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

گرگ ماده سگ نر

Thu, 02/10/2008 - 17:00

گرگ ماده، سگ نر
 
 
هرگاه کسی را قضاوت کرده ام، شب خواب دیده ام   که میان مردم خشمگین ایستاده ام و به مسیح سنگ می زنم. سپس سراسیمه از خواب برخاسته ام و جای جراحات سنگی را که پرتاب کرده ام بر بدن خود یافته ام. جای خوابم از خون جراحاتم پر شده است.
   از رختخوابم بیرون می روم. احساس می کنم من همان رختخواب پر از خون جراحتم که تا کنار کلید چراغ توسعه می یابم. کلید چراغ اتاق را می زنم و روشن می شوم. نه این که چراغ روشن شود، من خودم چون چراغ روشن می شوم. بهتر بگویم: من همان چراغم که روشن می شود.
آیا این یک خیال است؟ یا همان طور که حس می  کنم من تنها یک چیز هستم که اتاق مثل لباس مرا پوشیده است. نه، مثل پوست حدود جسم مرا مشخص کرده است و نور این چراغ، چون یک خودآگاهی یک باره برآمده از من، مرا به خودم واقف می کند. خودی که تا پس خوابش توسعه یافته، و سنگ در دست، در میان مردم خشمگین، به مسیحی که کسی جز خودش نیست سنگ می زند.
اکنون احساس گناه از سنگی که پرتاب کرده ام، چون یک درد، چون یک سوزش عمیق از عمق زخم هایم بیرون می زند. به زخم های تنم دست فرو می برم و آن ها را از خودم جدا می کنم و به دور می اندازم. حالا زخم ها و دردهایم هر یک در گوشه و کنار اتاق ایستاده اند و بِر و بِر مرا نگاه می کنند. با آن که آن ها آن دور ایستاده اند، اما من باز دردها و سوزش زخم هایم را مثل سابق احساس می کنم. پس دست های من چه چیز را جا به جا کرده اند؟ دوباره دردها و زخم هایم را برمی دارم و از پنجره تا دور دست آسمان پرت می کنم. تا دورترین جای ممکن. گویی با آن چه پرت کرده ام، خودم را کش و تاب می دهم. خودم را دور می اندازم و احساس دوری و نزدیکی از من گم می شود. دیگر احساس یک تمامیت مستقل را از پیرامونم از دست داده ام. اکنون همان قدر روشنم که چراغ اتاق، همان قدر مجروحم که مسیح خوابم، و همان احساسی را به پوست تنم دارم، که به پنجره ها و در و دیوار اتاق.
احساس یک چیز را دارم که در همه چیز حضور یافته. یکی که همه چیز است و همه چیز که یکی است. اگر پیش از این به موهای خودم به عنوان بخشی از خودم می اندیشیدم، اکنون گویی درخت بیدی که از پنجره پیداست، بخشی از توسعه وجود من است. پنجره گویی لای انگشت های دست راست من است که آن ها را باز کرده ام تا چشمم درختی را که توسعه من است، از لای پر رمز و راز انگشتانم ببیند. 
باد می وزد و من صدای نفس خودم را می شنوم که بر بیدی که موی من است می وزد. صدای جویبار را از درون رگ های قلبم می شنوم. می کوشم تمامیت خودم را دریابم. دهان دره می کنم و دست هایم را کشاله می کنم و قد می کشم تا ماه آسمان. حالا ماه تصویر دیگری از صورت من است که نمی داند به زمین نگاه کند، بر آن نور بپاشد یا دور و ورش بگردد. زمینی که از چشم ماه رویم مثل ناخن کوچک انگشت پای چپم می ماند.
صدای باد می آید. درختان در موهای من نفس می کشند و در من این سوال موج می زند که اكنون چه وقتی باید باشد؟ در منی که دیروز چون فرداست و آینده چون گذشته. زمان تنها احساس استمرار من در من است. منی که لحظه پیش بودم و لحظه پیش تر بودم و لحظه بعد خواهم بود و لحظه بعد تر خواهم بود. من در خودم جاری ام مثل یک رود. نه مثل یک رود در رودخانه، بلکه مثل یک رود در رود. و حالا رود منم. رودخانه منم. دریا منم. موج منم. طوفان منم. ویرانی منم. آبادی منم. و خورشید زخم کوچکی از من که در جراحت هستی ام می سوزد.
از خواب می پرم. بلندترین قله بدخشان چون خرده سنگی در دستم. می پرسم: آی چه کسی مرا زابراه کرد؟ می شنوم: آی چه کسی مرا زابراه کرد؟
به خودم می نگرم. همه چیز را می بینم غیر از خودم. می کوشم بین منی که می بیند و آن چه دیده می شود، فاصله ای قايل شوم. بر هر چیز که بخشی از من است، نامی می گذارم. می گویم: نام این احساس سوزش زخمِ جراحاتم باشد خورشید. نام این سینه ستبرم بماند آسمان. هستی ام را می کنم پاره. پاره ها را بخش بندی می کنم. نام این این. نام آن آن. نام من من. نام تو تو. هستی ام را خود به دست خود پریشان می کنم.
بر سگ نام سگ می نهم. بر سنگ نام سنگ. حال آن که سنگ در سگ تنیده است و نمی دانم واق از سگ است یا از سنگ؟
سگ را می بینم که روبروی سنگ نشسته و آن را بو می کند تا حدود خودش را از سنگ باز شناسد. نمی تواند. سنگ را لیس می زند.آن را گاز می گیرد و سرانجام سنگ را می بلعد. حالا سگ و سنگ همدیگر را باز نمی شناسند. آن چنان که من، من را از غیر من. سگ و سنگ و من چنان در هم تنیده ایم، که قطره با دریا. که گوسفند با گله. که درخت با جنگل. دیگر گوسفند را یارای تشخیص گرگ از چوپان نیست. گوسفندان از بع بع خویش می گریزند و گرگ از زوزه خود. و من سگ را، همان سنگ را بر می دارم و گرگ را چنان نشانه می روم که گویی کسی را قضاوت می کنم. آن چنان که میان مردم خشمگین ایستاده باشم و به مسیح سنگ بزنم، و جای جراحات سگی را که رها کرده ام یا سنگی را که پرتاب کرده ام بر بدن خود بیابم.
اکنون همه آگاهی من چنان در خود آگاهی من متمرکز می شود که از تمامیت خود تنها سگی را که در خود سراغ دارم به یاد می آورم. چنان از خود بیگانه می شوم که روستا روستا باشد و نه من. و اهالی، اهالی باشند و نه من. و گرگ، گرگ و نه من. چنان که گویی من تنها سگم و همه آن چیزها که من بر آن ها نام های دیگر نهاده ام، هیچ سگ نیستند.
من سگ نگهبان خانه ای در قشلاق زِدی بالای ورزاب شهر دوشنبه در یک زمستان سردتر از سیبری، که چیزی که من نام برف بر آن نهاده ام، آن قدر باریده است که کف کوچه و سقف بام ها با هم یک اندازه شده اند.
اهالی، زیر بام های کم نور و سرد خود در کنار اجاق های ذغال سنگ درباره گرگی حرف می زنند که یک تنه شب های پیاپی به قشلاق آمده، سگ ها را دریده و خورده و رفته است.
 ومن که جز سگ چیزی نیستم، اکنون همه هوش و حواس خود را جمع کرده ام، که وقتی گرگ آمد، بر او بجهم، و گلویش را چنان با دندان بفشارم که چشم هایش از حدقه بیرون بزند، و در خاطره اهالی ثبت شود که آخرین سگ قشلاق، گرگ را درید و جوید و بلعید و ماند.
ناگهان صدای خش خش پایی را بر برف می شنوم و هُرم نفس های موجودی را در حوالی گستره ای که در آنم احساس می کنم. یک بوی عجیب! به جای آن که بترسم، قلقلکم می آید. به جای آن که بگریزم به سوی او خرامان خرامان پیش می روم. و حالا نفس گرگ ماده به پوزه ام می خورد. در چشم های او چنان سحری نهفته که بر جای خود میخکوب می شوم. تنش کش و غوس می آید و همه تن من به سوی همه تن او کشیده می شود. پوزه اش را لیس می زنم. گوشش را آرام گاز می گیرم و او بین دو چشم مرا بو می کند. همدیگر را می شناسیم. به هم می پیچیم و از هم جدا می شویم. انگار هردو زمانی یک وجود بوده ایم و کسی ما را پاره و پریشان کرده و بر تکه ای نام گرگ و بر تکه اى نام سگ گذاشته است. و گویی اکنون ما به بی اعتباری این نام گذاری ها پی برده ایم که ذره ذره تن مان شوق همدیگر را دارد. صدای قلب گرگ را می شنوم. باد در ما زوزه می کشد. برف در ما می بارد. آتش ذغال سنگ خانه ها در ما می سوزد. آب دهانم را قورت می دهم. گرگ هم آب دهانش را قورت می دهد و به زمین برفی می خوابد. بر او می جهم. او ور می جهد و از من به کوچه دیگر می گریزد. تا میان کوچه دیگر که حریم نگهبانی من است، به دنبالش می دوم و یک باره می ایستم. گرگ به کوچه دیگر می پیچد. برایش واق واق می کنم. می شنوم که اهالی می گویند: هوار، هوار، گرگ آمد. هوار، هوار. گرگ رفته خرامان باز پس می آید وباز خود را به پوزه من می مالد. می شنوم که اهالی پای اجاق های ذغال سنگ به زبانی که  زبان سگ ها نیست دعا می کنند. می شنوم که یکی می گوید: این جنگ نیست، این عشق است. سگ و گرگ دارند جفت گیری می کنند. می شنوم که یکی می گوید: گرگ ماده سگ نر را فریب داد و حالاست که از آبادی دور شود و گرگ های نر بر سر او بریزند و پریشانش کنند: هوار، هوار.
ناگهان گرگ ماده مرا نیمه تمام رها می کند و چنگی آرام به روی من می کشد و می گریزد.
در پی گرگ ماده که رفتنش مرا از خودم بیرون می کشد، از آبادی بیرون می شوم. در پشت تپه چهار گرگ نر بر سرم می ریزند و مرا جر می دهند. مرا می درند. مرا پاره پاره می کنند.
 و من با آن که زیر دندان های آن ها جویده می شوم و خورده می شوم، هنوز شهوت یک هم آغوشی نیمه تمام را در چشم های گرگ ماده با یک سگ در حال خورده شدن می بینم و همین نگاه مرا چنان از خود بی خود می کند، که هیچ نری چنین درد و لذتی را با هم به یاد ندارم. اکنون من گرگی خود را در سگی خود باز می جویم و سگی خود را در سنگی خویش و سنگى خويش را...
 
 
تاجیکستان
پاییز ۱۳۸۷
محسن مخملباف