وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

فیلمنامه: بودا از شرم فرو ریخت

Sat, 25/03/2006 - 15:00

 

 

 

 

 

بودا از شرم فرو ریخت          

 

 

 

بامیان افغانستان 

محوطه بت بزرگ بودا، سال ها پیش:

   تصاویری آرشیوی از مجسمه های بودا، گروهی از پیرمردان زیر پای بت بودا نشسته اند و کف می کوبند. دوربین از مجسمه بودا که درون کوه به بلنداى آن تراشیده شده بالا می رود. بودا منفجر می شود و فرو می ریزد. فید اوت.

 

بیرون غار بختی، صبح زود:

   کوه بامیان پر از غارهایی است که مردم در آن ها زندگی می کنند. مادر بختی (دختری ٦ساله) مشک آب بر سر، از دامنه کوه ها به سمت غاری که خانه آن ها است می آید. صدای اذان در فضا پیچیده است. عباس پسر٧ ساله همسایه ، جلوی غار آن ها در حال خواندن الفبا است.

مادر بختی: اوی بچه، نگفتم دیگه اینجا نیا، باز آمدی؟

عباس: خاله مَغاره (غار) ما تاریکه، درس خواندن نمی تانم.

مادر بختی: دختر منو از خوابش بیدار می کنی. بخیز برو به مَغاره تان.

مادر عباس:(از غار بیرون می آید.) چه گپ(حرف) است، هی قال مقال می کنی؟

مادر بختی: بچه ی تو، دختر مرا از خوابش بیدار می کنه.

مادر عباس:(با عصبانیت گوش عباس را می گیرد و با خود به غار می برد.) بخیز بریم مَغاره خودمون.. پای دخترت را بسته کن، قال مقال نکن!

مادر بختی: خودت پای بچه ات را بسته کن، دختر من مرغ نیست که پاشو بسته کنم.

مادر عباس:(با عصبانیت عباس را به طرف غارشان هل می دهد.) بریم، دیوانه کردی مرا. قال مقال زنیکه رو بر سرم می کشی. پایت را بسته می کنم.

   مادر عباس و عباس به جلوی غارشان می رسند. مادر عباس او را به خانه می برد و کتاب عباس را در چهارچوب پنچره غار می کوبد و عباس را بلند مى كند و جلوی پنجره می گذارد.

مادرعباس: بیا اینم نور، درس ات را بخوان.

   عباس در چهارچوب سوراخ غار که به جای پنجره است به خواندن الفبا مشغول مى شود.

عباس: الف، ب، پ، ت، ث...

 

 

داخل غار بختی، ادامه:

   مادر بختی مشک آب را در ظرفی خالی می کند. بختی دختر ٦ساله، بچه کوچک شیرخواره را آرام می کند. بچه آرام نمی شود.

مادر بختی:(بچه را در بغل می گیرد، رو به بختی.) من می رم چشمه پَسِ آب. تو بیرون نری با عباس بازی کنی. بنشین بچه رو آرام کن.(بچه را روی زمین کنار بختی می گذارد.)

   بچه شیرخواره  کم کم آرام می شود. مادربختی مشک آب را برداشته از غار خارج می شود. بچه شیرخواره دوباره به گریه می زند. بختی می کوشد او را آرام کند. بچه آرام نمی شود. بختی برای او قندآب درست می کند و سعی می کند بچه را بخواباند. صدای درس خواندن عباس در غار بختی پیچیده است.

 

بیرون غار بختی و جلوی غار عباس:

   در دهانه سنگی پشت غار بختی، عباس به سینه خوابیده و الفبا را می خواند. مادر او پایش را با طناب بسته است تا نتواند به غار بختی نزدیک شود. اما عباس تا جاییکه طناب راه می داده است خود را به غار بختی نزدیک کرده است.

بختی:(سر از غار بیرون می کند.) آهسته بخوان بچه خواب است.

عباس: ب، س، ج، چ، خ ...

بختی: آهسته بخوان بچه خواب است. گپ آدم را نمی فهمی؟ تو هیچ گپ نمی فهمی!

عباس: مادرم پای مرا بسته کرده. هیچ آمده نمی تانم. الف، ب، پ، ت، ث ...

بختی: عباس تو را گفتم آهسته بخوان، بچه خوابه. تو را می گم آهسته بخوان!

عباس: الف، ب، پ، ت... تو حسودی ات می شه نمی تانی کتاب بخوانی؟

بختی: من در چی از تو حسودی می کنم؟

عباس: تو قد مورچه ای. نمی تانی بری مکتب.

بختی: من خواندن می تانم. خودت خواندن نمی تانی.

عباس:(کتابش را به طرف بختی دراز می کند.) اگه می تانی بیا بخوان.

بختی: می تانم، نمی خوانم.

عباس: اگه خواندن می تانی، این کتاب، بیا بخوان.

بختی: بخوانم بچه بیدار می شه.

عباس: خب بیا بخوان. تو خواندن نمی تانی. بیا بخوان. خواندن می تانی؟

بختی: آره.(به سوی عباس می رود و کتاب را از دست او می گیرد و در حالیکه آن را سر و ته گرفته ورق می زند و می خواند.)

 

درخت، سطل، خانه:

عباس: کتاب را چپه گرفتی، درست بگیر.

بختی:(بی توجه به حرف عباس، کتاب را همچنان سر و ته ورق می زند و می خواند.) سینی، انار، درخت، کاسه، قوری، پیاله، چهار مغز (گردو)، سینی، آدم، یک دانه آدم، دو دانه آدم.

عباس: این که خواندن نیست. تو نوشته هاش را بخوان. عکس هاش را نخوان.

بختی: انار، قلم.

عباس:(کتاب را از دست بختی می کشد.) بده به من نوشته هاش را بخوانم. یک آدم در زیر درخت خواب بود. از بالایش یک چهار مغز افتاد. این مرد از جای خود خیز زد و گفت: به جای چهار مغز خوب شد کدو نبود وگرنه مرا می کشت.

   بختی از فکاهی  کتاب خوشش آمده از ته دل می خندد.

بختی: باز بخوان عباس.

عباس: یک آدم در زیر درخت خواب بود. از بالایش یک چهار مغز افتاد. ترس خورد و از جای خود خیز زد و گفت: به جای چهار مغز خوب شد کدو نبود و گرنه مرا می کشت.

بختی: عباس مرا مکتب می بری؟

عباس: تو کتابچه و قلم نداری.

بختی: از مادرم پول می گیرم کتابچه می خرم.

   صدای گریه بچه بختی را به داخل غار برمی گرداند.

 

داخل غار بختی، ادامه:

   بچه کوچک از خواب برخاسته و گریه می کند. بختی از گوشه ای طنابی را برمی دارد و به پای بچه می بندد تا نتواند از غار بیرون برود.

بختی: گریان نکن. من مکتب می رم، زود می آیم.

   سر دیگر طناب را به گوشه غار می بندد، بچه همچنان گریه می کند. بختی از خانه بیرون می رود.

 

کوه های صعب ا لعبور، روز:

   بختی به دنبال مادر خود در کوه ها و دره های اطراف می گردد.

بختی: آپی(مادر) کجایی؟ آپی؟

 

 کنار چشمه آب، روز:

   بختی در جستجوی مادر خود به چشمه می رسد. زنان و دختران در اطراف جویی که از چشمه جاری است در حال شستشوی لباس و ظروف اند. بختی از زن ها سراغ مادرش را می گیرد.

بختی: آپی مرا ندیدی؟

مادر عباس: تو باز از خانه بور(بیرون) شدی؟ گم می شی آیه ات(مادرت) از سر بچه من جنگ می کنه. برو خانه ات.

 

به سوی دكه کتابچه فروشی، ادامه:

   بختی از جلوی غارها می دود و به دکان کتابچه فروشی می رسد. عروسی با برقع سفید سوار بر الاغی از جلوی جای خالی بودای تخریب شده می گذرد.

 

دكه کتابچه فروشی، ادامه:

   دكه دار مشغول فروش کتابچه و قلم به مادری است که دختر مدرسه ای اش را همراه دارد. بختی با حسرت به کتابچه و قلمی که برای دختر مدرسه ای خریده می شود می نگرد.

زن مشتری: کتابچه چی دارین ؟

مغازه دار: چه رقم کتابچه کار دارین؟

زن مشتری: دو دانه خط دار، دو دانه بی خط.

مغازه دار: اینم دفتر بی خط. دیگه چی بدم؟

زن مشتری: دو دانه قلم سیاه، دو دانه قلم سرخ. پنسیل پاک(مداد پاک کن) و پنسیل تراش(مداد تراش) هم دارین؟

   دكه دار کتابچه سرخ را به دختر می دهد. زن مشتری و دخترش می روند. دكه دار انگار تازه بختی را دیده است.

مغازه دار: خب دختر تو چیکار داری؟

بختی: یه دانه کتابچه چند می شه؟

مغازه دار: ده روپیه، دلت است که مکتب بری؟

بختی: آره.

مغازه دار: مکتب که می ری قلم تراش و پنسیل پاک هم در کار است. پیسه(پول) داری؟

بختی: نه از آیه ام می گیرم.

مغازه دار: یه دونه کتابچه ده روپیه می شه. قلم تراش و پنسیل پاک هم ٥روپیه و ٥روپیه ،کلش ٢٠روپیه(نیم دلار). برو از آیه ات بگیر و بیا.

بختی: دکانتو بسته نمی کنی، تا من پس بیام؟

مغازه دار: نه من هستم.

 

 کوه ها، ادامه:

   کوهی بلند با شکافی ژرف. بختی به سختی راه می رود وهر لحظه نزدیک است در شکاف کوه فرو برود. باد می وزد.

بختی: آپی کجایی؟ به من پیسه بده کتابچه بخرم. آپی کجایی؟

 

جلوی غار، ادامه:

   بختی باز می گردد. عباس هم چنان با پای بسته مشغول خواندن الفباست.

عباس: بختی از آیه ات پیسه گرفتی؟

بختی: هر چی او را پالیدم(جستم)، هیچ نبود.

عباس: یگان(یک) چیز خود را ببر در بازار سودا کن. کچالو(سیب زمینی) دارین؟

بختی: نه.

عباس: سفال(تخم مرغ) دارین؟

بختی: آره.

عباس: چهار دانه سفال ببر به جاش قلم و کتابچه بگیر.

   بختی می رود و از حفره ای که مرغدانی است و پای مرغ و خروسی در آن بسته شده است چهار دانه تخم مرغ بر می دارد و می رود. عباس الفبا می خواند و صدایش کوهستان پر از غار را پر می کند.

فید اوت.

 

دکان کتابچه فروشی، ادامه:

   بختی در حالیکه چهار تخم در دست دارد وارد مغازه می شود.

بختی: این تخم ها را می خری؟

   مغازه دار در حال جابه جا کردن اجناس مغازه خویش است و متوجه منظور بختی نمی شود.

مغازه دار: چقدر تخم کار داری؟

بختی: من تخم دارم، می خری؟

مغازه دار: نه، من خودم تخم زیاد دارم.

بختی: این تخم ها را بگیر، به من کتابچه و قلم بده، قد(همراه) عباس در مکتب می رم.

مغازه دار: از آیه ات پیسه گرفتی؟

بختی: هر چی آیه ام را آواز کردم هیچ نبود.

مغازه دار: تخم هارو ببر بازار سودا کن، پیسه اش را بیار که بهت کتابچه بدم.

بختی: چند روپیه گی؟

مغازه دار: پنج روپیه گی. سیل(نگاه) کن کسی بازی ات نده.

بختی: تو دکان ات را بسته نکن، من زود پس می آم.

مغازه دار: دکانم را بسته نمی کنم، زود بیا.

   بختی می رود.

 

بازار، روز:

   بختی در شلوغی بازار مشغول فروش تخم هاست، می کوشد به رهگذران و به بازار نشینان تخم بفروشد. در جایی پیرمردانی عمامه بر سر مشغول صحبت هستند.

بختی: کاکا تخم می خری؟

مرد: نه نه نمی خرم.

   در گوشه ای دیگر عده ای نشسته اند و چای می نوشند.

بختی: کاکا تخم می خری؟

مرد: نه نه.

 

راسته قصاب ها، ادامه:

   قصابان به کار خویش اند و گوشت ها را تکه تکه کرده به چنگک می آویزند. بختی از راسته قصابان می گذرد.

بختی: کاکا تخم دانه ای پنج روپیه.

   قصابان در کار فروش گوشت هستند.

یکی از قصابان: تخم دانه ای چنده؟

بختی: پنج روپیه.

مرد قصاب: دو دانه اش را به من بده دانه ای سه روپیه.

   مرد قصاب دو تخم مرغ را می گیرد و در ازایش شش روپیه به بختی می دهد. بختی لحظه ای فکر می كند. بعد پشیمان می شود و پول را پس می دهد.

مرد قصاب: نمی دی؟

بختی: نه، دانه ای پنج روپیه است.

   دوباره بختی در گوشه ای ایستاده است. مردی رهگذر با شتاب از کنار او می گذرد. دو تا از تخم مرغ های بختی با تنه مرد به زمین می افتند و می شکنند. بختی بالای سر تخم هایش می نشیند، نمی تواند باور کند که آن ها به همین راحتی شکسته اند.

بختی: کاکا تخم مرا مَیده کردی،(شکستی) پیسه اش را بده.

   به دنبال مرد می رود، مرد با سرعت دور شده است.

بختی: کاکا چرا تخم مرا مَیده کردی؟ 

 

راسته پرنده فروشان، روز:

   بختی با دو تخم باقی مانده در دست روی سکویی در کنار قفس پرنده ای نشسته است و به رهگذرانی که از کنارش می گذرند تخم مرغ می فروشد.

بختی: کاکا تخم می خری؟ دانه ای پنج روپیه، تخم هاش کلان کلانه.(بزرگه)

 

راسته کفاشان، ادامه:

   بختی تخم مرغ ها را در دو دست گرفته رو به یک کفاش.

بختی: کاکا تخم می خری؟

کفاش: پیسه ندارم.

بختی: صندوق خود را سیل کن.

کفاش:(جیب هایش را می گردد.) پیسه نیست.

 

دکه ساعت سازی، ادامه:

   بختی سرش را از دکه یک ساعت ساز داخل می کند. یکی از تخم مرغ ها را رو به ساعت ساز می گیرد.

بختی: این تخم ها را بخر، کلان کلان است.

   مرد ساعت ساز متوجه او نیست و در حال درست کردن یک ساعت مچی است.

بختی: تو چاشت (ناهار) چی می خوری؟ این تخم را بگیر چاشت بخور.

ساعت ساز: (تازه متوجه او شده.) تو ساعت می خوای که من به تو بفروشم؟

بختی: نه.

ساعت ساز: من هم تخم نمی خوام.

 

 دکه صرافی، ادامه:

   صراف مشغول تعویض دلار برای یک مشتری است. بختی تلاش می کند که تخم مرغ هایش را به او بفروشد. مرد صراف در حال چانه زدن با مشتری است و صدای او را نمی شنود. بختی تخم مرغ هایش را به طرف او دراز می کند.

بختی: بیا این را بگیر به من پیسه بده. چوچه های تو(بچه های تو) تخم می خواهند.

   صراف بسته های صدتایی اسکناس را یکی یکی می شمارد و به مشتری می دهد. بختی به دسته های اسکناس نگاه می کند.

بختی: این همه پیسه را چه می کنی؟ تخم دانه ای پنج روپیه است، از من بخر من می خوام کتابچه بخرم مکتب برم.

 

دکان چاقو تیز کنی، ادامه:

   پیرمردی به داسی سرخ شده در آتش چکش می کوبد. پسری طوقه دوچرخه ای را می چرخاند تا آتش کوره را روشن نگاه دارد. بختی به چهارچوب در تکیه می دهد و به آتش سرخ می نگرد.

بختی: کاکا تخم می خری؟

پیرمرد: نه تخم نمی خرم، تخم مرض داره.

بختی: دانه ای پنج روپیه.

پیرمرد: تخم نمی خرم. نان بیار می خرم.

بختی: نان بیارم می خری؟ 

 

کوه ها و کوچه ها:

   بختی به سوی غارها می دود از دور صدای پارس سگ ها می آید. سگی وحشی که به زنجیر بسته شده به او پارس می کند. بختی یواشکی از کنار دیوار پاورچین پاورچین می گذرد.

بختی:(در حالیکه گریه می کند.) سگه منو نخور. من می خوام کتابچه بخرم مکتب برم.

   هر بار بختی می خواهد از کنار سگ بگذرد، سگ به او هجوم می آورد و اگر به زنجیربسته نبود، حتماً او را می درید. در لحظه ای که سگ برای شاشیدن یک پای خود را بلند می کند و آرام می گیرد، بختی می گریزد.

بختی:(از یک پیرمرد) نان کجا پخته می کنند؟

پیرمرد: نان در همین جا پخته می کنند.

 

غار نانوایی، ادامه:

   بختی به غار نانوایی می رسد. زنی در حال پختن نان است. بختی تخم مرغ ها را به طرف او دراز می کند.

بختی: خاله این تخم ها را بگیر در(به) من نان بده.

زن نانوا: برای من پیسه بیار، من تخم کار ندارم.

بختی: آیه ام نیامده.

زن نانوا تخم مرغ ها را می گیرد و در کنار تنور پر از آتش می گذارد.

زن نانوا: آیه ات که آمد، پیسه آورد بیا تخم هات رو پس ببر.

   بختی به تنور پر از آتش و خمیر نان خیره شده است. نان به سختی پخته می شود.

بختی: مرا نان بده، به نیاز خدا(ترا به خدا) مکتب دیر شد خاله جان.

   

به سوی مغازه چاقو تیز کنی، و چاقو تیز کنی:

   بختی نان در دست از میان گله گوسفندان به سوی مغازه چاقو تیز کنی می دود. نان را به پیرمرد می دهد و پول را می گیرد و می دود.

 

مغازه کتابچه فروشی، ادامه:

   بختی از میان گله گوسفندان می گذرد و به دكه کتابچه فروشی می رسد. ده روپیه اش را به دكه دار می دهد.

بختی: یک دانه کتابچه بده.

دكه دار: چهار دانه تخم را دادی ده روپیه گرفتی؟ چرا بیست روپیه نگرفتی؟

بختی: دوتاش میده شد در مابین راه. دوتاش را سودا کردم.(فروختم)

دكه دار: ده روپیه یک دانه کتابچه می شه یا یک قلم. چی بدم؟

بختی: کتابچه.

   بختی کتابچه را از دكه دار می گیرد آن را ورق می زند و خوشحال می دود.

 

بیرون و درون غار بختی، ادامه:

بختی کتابچه در دست دوان دوان به سوی غار می رود. عباس با کیف مدرسه جلوی در غار آن ها منتظر ایستاده است.

عباس: کجا بودی؟

بختی: تخم را دادم کتابچه خریدم.

عباس: کو قلمت؟

بختی: لب سیرینگ(ماتیک) آیه خود رو می گیرم.

صدای مادر عباس:(از دور) عباس برو مکتب ات دیر می شه.

   بختی با عجله به غار وارد می شود. از روی طاقچه آینه ای را بر می دارد. خودش را در آن می نگرد. موهایش را مرتب می کند. بعد ماتیک مادرش را از روی طاقچه برمی دارد و در کیسه اش می اندازد و می رود.

بختی: عباس ایستاد شو.(وایسا)

 

به سوی مدرسه عباس، ادامه:

   جلوی مجسمه فرو ریخته بودا پسران مدرسه ای از هر سو با دوچرخه یا پیاده در گذرند. بختی سراسیمه به دنبال عباس می دود.

بختی: عباس ایستاد شو(بایست). من قد تو مکتب می آیم.

عباس: تیز بیا که دیر شد. تیز بیا که معلم مرا یک لنگه ایستاد می کند.

   عباس دست بختی را گرفته و در خیابان از میان رهگذران در پی خود می کشد و می برد.

 

مدرسه پسرانه، ادامه:

   مدرسه پسرانه درست رو به روی جای خالی بودا در فضایی باز قرار دارد. بچه ها در حال تکرار الفبا به همراه معلم خویش اند. عباس دست بختی را گرفته وارد کلاس می شود و به طرف معلم می رود.

عباس: معلم صاحب اجازه هست بیاییم.

معلم: برای چی ناوقت(دیر) آمدی مکتب؟

عباس: معلم صاحب(آقا معلم) من دست از این دختر را گرفتم آوردم.

معلم: کيست این؟

عباس: دختر همسایه مون.

معلم: تو هر روز دیر می آیی، بهانه می کنی، اله می کنی، بله می کنی. یک روز یکی رو می آری، روز دیگر يكى دیگر رو می آری. برو همونجا در آخر صنف(کلاس) سر یک پا ایستاد شو. دست هات رو هم بالا بگیر. اگر که ناوقت بیایی همین جزایت است.

   عباس به ته کلاس می رود و رو به تخته سیاه و روبه معلم، درست در جای خالی مجسمه بودا روی یک پا می ایستد و دست هایش را بالا می گیرد. بختی جلوی کلاس ایستاده است. معلم رو به بختی می کند.

معلم: چی می خواهی تو؟

بختی: کتابچه خریدم قد(همراه) عباس در مکتب آمدم.

معلم: دختر جان برو، اینجا مکتب پسر هاست. مکتب دخترها نیست. برو.

بختی: در کجا؟

معلم: برو در آخر این راه، مکتب دختر هاست اونجا ترا شامل(ثبت نام) می کنند. تو اینجا قد بچه ها (پسر ها) درس نخوان، قد دخترها درس بخوان.

   معلم بختی را به بیرون کلاس راهنمایی می کند. بختی بیرون می رود و پس از لحظه ای برمی گردد.

بختی: در کجا؟

معلم: اونجا دریا(رودخانه) هست. باز پل می آد. برو اونجا مزاحم ما نشو.

   بختی از کلاس خارج می شود.

   صدای معلم: بچه ها گوش بگیرین طرف تخته، گپ از من که خلاص شد، باز شما جواب می گويید. الف، ب، پ، ت، ث...

 

   بختی چند قدمی از کلاس فاصله می گیرد اما دوباره باز می گردد.

بختی:(به معلم) به نیاز خدا مرا شامل کن.

معلم: برو قسم نخور. اونجا مکتب دخترهاست، اونجا ترا شامل می کنند.

معلم:(در حالیکه بختی را به بیرون کلاس راهنمایی می کند.)س، ش، ص، ض، ط، ظ...

   عباس همچنان بر سر یک پا ایستاده و دست هایش را بالا گرفته و الفبا را تکرار می کند.

   بختی هنوز چند قدمی دور نشده که باز می گردد.

بختی:(به معلم) یک مردک در زیر درخت خواب بود. همین فکاهی رو در من یاد بده.

معلم: برو دیگه، مردک خواب را چی می کنی؟ بان(بمان) که خواب باشه. برو درس ات را بخوان، برو دیگه مزاحم ما نشو.

بختی: یک چهار مغز...

معلم: برو الفبا رو یاد بگیر. چهارمغز را چه می کنی؟

   معلم بختی را به بیرون کلاس می راند، بختی از کلاس دور می شود و صدای بچه ها که الفبا را بعد از معلم خود تکرار می کنند را می شنود.

- س.

- س.

- ش.

- ش...

   زنگ مدرسه به صدا در می آید و بچه ها از کلاس ها بیرون می ریزند.

 

به سوی مدرسه دخترانه، ادامه:

   هلیکوپتری در آسمان در پرواز است. پسربچه ها پای مجسمه فروریخته بودا دراز کشیده اند و با تفنگ های خیالی که از ترکه های درخت ساخته اند به طرف بودا شلیک می کنند و طالب بازی می کنند. بختی از کنار رودخانه به طرف مدرسه دخترانه می رود. پسران کمین کرده اند، یکی از آن ها جلو دویده، راه را بر بختی می بندد.

 

پسرطالب:ما نمی مانیم(اجازه عبور نمی دهیم.) شما کافر هستید. ما نمی مانیم شما کافر هستید.

   پسری که طالب بازی می کند، بچه های دیگر را صدا می کند. پسران با تفنگ های خود به طرف دختر حمله می کنند و راه را بر او می بندند و تفنگ هایشان را به سوی او نشانه می روند.

پسر طالب: ما طالبان هستیم. کجا می ری تو؟

بختی: مکتب.

پسر طالب: چی می کنی در مکتب؟ دستت را بالا بگیر، رو به بودا شو.

   بختی در حالیکه کتابچه اش را در دست دارد دست هایش را بالا می برد و رو به بودا پشت به پسران می چرخد. پسران تفنگ هایشان را بر سر او گذاشته اند.

پسر طالب: چیست در دستت؟

بختی: کتابچه خریدم، مکتب می رم فکاهی یاد بگیرم.

پسر طالب: دختر مکتب نمی ره. 

 

   پسرطالب با عصبانیت کتابچه را از دست بختی می گیرد. بختی هنوز با دست های بالا پشت به بچه ها ایستاده. پسرطالب کتابچه را ورق ورق می کند و آن را به پسران دیگر می دهد. پسران با اوراق دفترچه موشک بازی می کنند. بختی با ترس به اوراق کنده شده از کتابچه اش نگاه می کند و چشمش را از کتابچه می گیرد. بچه ها با موشک های کاغذی به بودا حمله می کنند.

 

جای خالی بودا، ادامه:

   دوربین از سر بودا تا پاهایش پايین می آید.بختى زیر بزرگی مجسمه بودا چون مورچه ای است. پسر طالب تفنگش را بر سر بختی گذاشته است. بختی ترسیده است.

پسر طالب: در دستت چی داری؟

بختی: لب سیرینگ. پیسه نبود قلم بخرم لب سیرینگ آیه خود را آوردم.

 

پسر طالب: تو گناهکاری. لب سیرینگ از زن های کافره. تو را سنگسار می کنیم.

   با ترکه درختى كه در دست دارد بختى را به طرف جای خالی بودا می برد. پسران با ترکه های خود بختى را نشانه رفته اند و پسرکی از روى بلندی به بختی موشک کاغذی پرتاب می کند. پسر طالب یقه بختی را گرفته او را با خشونت هر چه تمام تر به هر طرف می کشاند.

پسر طالب: اینجا را سیل کن این بوداست. ما با طیاره کاغذی اوگارش(تخریبش) کردیم. این را سیل کن. این کله بوداست.(سنگ های تکه تکه شده را نشان می دهد.) این چشم بوداست. تو قدر یه ناخن بودا هم نمی شی.

   در حالی که ترکه اش را بر سر بختی گذاشته او را کشان کشان می برد. پسران تفنگ هایشان را به سوی بختی نشانه می روند.

پسر طالب: بچه ها برین ناخن های پای بودا را جمع کنین، می خوایم سنگسارش کنیم.

 

   پسران از هر سو به سوی سنگ های انباشته شده بر هم که بقایای مجسمه تخریب شده  بوداست حمله ور می شوند.

 

محوطه سنگسار، ادامه:

   بختی ترسیده است. پسر طالب با ترکه بالای سر اوست. در گوشه ای دوپسر با دست های خود در کار کندن خاک های زمین هستند. غباری بر پاست.

پسر طالب: اوی دختر، اونجا را سیل کن، یک دختر لب سیرینگ زده بود سنگسارش کردیم.

   بختی ترسیده است.

بختی: من سنگسار بازی نمی آم.

پسر طالب: این بازی نیست. اونجا گورتو را می کنند.

   با تفنگ چوبی اش بختی را به طرف گور کن ها هدایت می کند. پسران گورکن غبار زیادی بر پا کرده اند. پسر دور می شود و وقتی برمی گردد دور پای دختر با مشتی گچ دایره ای می کشد.

 

پسر طالب: این امر خداست. پایت را از میانه اش بور نکن.(بیرون نکن).

   دختر در میانه دایره ایستاده است. پسر به سوی گورکن ها می رود و مشغول کندن زمین می شود. غبار زیاد و زیاد تر می شود. بختی پایش را از دایره بیرون می گذارد. پسر او را می بیند و با عصبانیت از جایش بر می خیزد و با مشتی گچ دوباره دایره ای دیگر دور پای بختی می کشد.

پسر طالب: ترا نگفتم از امر خدا بور نشو. تو گپ را نمی فهمی؟!

   پسر دوباره به کمک پسران گورکن می رود. بختی دوباره پای از دایره بیرون می گذارد. پسر طالب دوباره با مشتی گچ دایره سوم را دور پای بختی می کشد.

پسر طالب: توبه کن. به راه خدا بیا.

   پسران در حال کندن زمین هستند. بختی در دایره های ایجاد شده لی لی می کند. گروه پسران سنگ در دست از جاده ای که با سنگ های سفید ایجاد شده به طرف دختر هجوم می آورند.

 

پسر طالب:(رو به بچه ها) بچه ها از میانه راه بیاین. بغل های راه مین داره.

بچه ها:(سنگ در دست فریاد می کشند) سنگسار...

   گروه پسران سنگ در دست به دختر می رسند و گرد او می چرخند.

پسر طالب:(رو به گور کنان) در گورش کنین!

   پسران گورکن دختر را گرفته در گور می کنند. گروه پسران سنگ هایشان را برای سنگسار آماده کرده اند.

بختی:(گریان) از برای خدا مرا هلا کنین برم مکتب فکاهی یاد بگیرم.

   بختی با ترس از گور می گریزد. گورکنان دوباره او را در گور می کنند. بختی التماس می کند. پسران سنگ هایشان را به او نشانه می روند.

بختی:(به گریه می زند.) از برای خدا مرا هلا کنین، برم مکتب فکاهی یاد بگیرم. من سنگسار بازی نمی آم. کالا هایم کثیف می شه.

   اشک از چشمان ترسیده بختی بر گونه اش می چکد. پسر طالب پاکتی را که دو سوراخ دارد بر سر بختی می کشد. بختی از سوراخ پاکت، پسران را می بیند که با خشم او را با سنگ نشانه رفته اند.

پسر طالب: به گناهکار آب بدین.

   بختی پاکت را از سر خود می کشد. پسر دوباره پاکت را بر سر او می کند.

پسر طالب: سر خودتو لوچ(برهنه) نکن. توسیاه سر هستی.

   از دلو آب در دست های پسر طالب آب ریخته می شود و بختی از سوراخ دهان پاکت آب می خورد.

پسر طالب:آب بخور که تشنه نمیری.

   از دور صدای الفبای عباس شنیده می شود. بختی یک باره امیدی می یابد. گوش می کند و به دنبال صدا می گردد و فریاد می کشد.

بختی: عباس کجایی؟

   پسر طالب مشت آب را بر صورت او می پاشد و دهان او را از روی پاکت می گیرد.

پسر طالب: جاسوس های آمریکایی اومدند. پوت(مخفی) شوید.

پسران دست ها و دهان بختی را گرفته او را با سرعت از محل سنگسار دور می کنند و در مخفیگاهشان که دهانه غاری است کمین می کنند.

   عباس از میان سنگ چین های سفید که چون راهی می نماید الفبا خوانان به طرف صدا می آید.

عباس: الف، ب، پ، ت، ث، ج، چ...

بختی:(از میان مخفیگاه پسران فریاد می زند.) عباس من اینجایم.

عباس: بختی کجایی؟

   پسر با دست جلوی دهان بختی را می گیرد تا ارتباط او با عباس قطع شود.

پسرطالب: برای آمریکایی ها ویتنام جور کنین.

   پسران به محل سنگسار هجوم می آورند. سطل های آب را در چالی می ریزند و با خاک چالی را استتار می کنند و دوباره به مخفیگاهشان می روند.

   عباس همچنان در دل کوه از راه سنگچین پیش می آید و بختی را صدا می کند.

عباس: بختی کجایی؟ معلم منو از مکتب بور کرد. بیا به مغاره مون برگردیم.

   پسر طالب در حالیکه در کنار پسران دیگر به سینه دراز کشیده است و با دو دستش که چون دوربین جلوی چشمش گرفته است حرکات عباس را دنبال می کند و خود را به سوی بختی می کشد و در گوش بختی چیزی می گوید.

پسر طالب: بهش بگو اگه می خوای منو بنگری به راست بیا.

بختی:(از پشت پاکت) عباس هوش خود را بگیر توى چغوری(چاله) نیفتی.

   پسر طالب دهان پاکت را با دست می گیرد و دست دیگرش را چون دوربینی بر چشم می گذارد و نگاه می کند.

پسر طالب: اگه می خوای بختی رو بنگری به راست بیا.

   عباس با ترس و احتیاط به راست می رود.

پسر طالب: راست برو، بازم راست.

   بختی دست پسر را پس می زند و فریاد می کشد.

بختی: عباس من اینجایم.

پسر طالب: پیش برو. پس برو تا بختی رو بنگری. پس برو. بازم. کمی این سو. کمی آن سو. خوب.

   عباس با صدای پسر به راست، به چپ، به جلو و به عقب می رود تا در چالی می افتد.

   بختی چشمان خود را از روی پاکت با دست می گیرد تا افتادن عباس را در چاله نبیند.

   گروه پسران به طرف عباس حمله می کنند و اسلحه هایشان را به سوی او نشانه می روند. عباس دست هایش را بالا می گیرد. پسر طالب عباس را در گل فرو می کند. عباس کاملا گلی شده و ترسیده است.

پسرطالب: آمریکا در کجا بودی؟

عباس: مکتب.

پسر طالب: اگر راست می گی آ مثل چی؟

عباس: آ مثل آب.

پسر طالب: احمق. آ مثل آمریکا. ب مثل چی؟

عباس: مثل بختی.

پسر طالب: چوب بشین(خفه شو). نام نامحرم رو نگیر.

عباس: ب مثل بابا.

پسر طالب: نه. گمش کن . ب مثل بودا. ن مثل چی؟

عباس: ن مثل نان.

پسر طالب: ن مثل نه. خ مثل چی؟

عباس: خ... خ... نمی فهمم.(نمی دونم.)

پسر طالب: خ مثل خدا.

عباس: خ مثل خدا.

پسر طالب: این رو که من گفتم لوده (احمق)، تو در مکتب چی یاد می گیری؟

عباس:(می لرزد.) خ مثل خواب. خ مثل... خ ... خ... مثل ... خدا.

    عباس دست هایش را بالاتر می برد. پسر با خشم و نفرت به عباس نگاه می کند در همین وقت صدایی از آسمان می آید. پسر با نگاه صدا را دنبال می کند. عباس هم به دنبال صدا می گردد. بادبادکی در هواست.

پسر طالب:(رو به آسمان) طیاره های بمب افکن آمریکایی آمدن بگریزید.

   پسران همه می گریزند و در مخفیگاه خود کمین می کنند. عباس در این فرصت خود را از گل بیرون می کشد و می گریزد.

عباس:(رو به پسران طالب) کلان شوم می کشم تان.

   عباس در راه سنگ چین الفبا خوانان دور می شود. پسران در مخفیگاه تفنگ هایشان را به آسمان نشانه رفته اند. بادبادک های رنگین که باد را می شکافند در آسمان در پرواز هستند. پسران با دست بر چشم هایشان دوربین ساخته اند و بادبادک ها را نشانه رفته اند و به آن ها شلیک می کنند. یکی از بادبادک ها به زمین می افتد و پاره می شود. بچه ها به بادبادک حمله می کنند. بادبادک یکباره آتش می گيرد.

 

غارهای تو در تو:

   در دهانه غار غباری بر پاست. داخل غار تاریک است. پسر تفنگ چوبی اش را بر سر بختی گذاشته او را به داخل غار می آورد و با چراغ قوه راه را روشن می کند. در پیچاپیچ غار در جایی بختی را می ایستاند. سه دختر دیگر پاکت بر سر آنجا ایستاده اند.

پسر طالب:اونجا برو. دستت را بالا کن.

   پسر رو به یکی از دختران با عصبانیت فریاد می کشد.

پسر طالب:ساجق(آدامس) نخور. پرتاب کن.

   پسر اسلحه اش را به طرف دختران می گیرد. بزى برگ های ترکه چوب پسر را می خورد. پسر تفنگ چوبی اش رااز دهان بز پس می کشد.

پسر طالب: دستت را بالا کن. قد هم گپ نزنین. من بسیار جنگ کردم. خسته شدم خواب می رم.

   پسر پشتش را به دختران می کند و در دم خرخر می کند. دختران با هم پچ پچ می کنند. پسر سرش را می گرداند و یواشکی دختران را زیر نظر می گیرد و نورچراغ قوه را به صورت آن ها می اندازد.

پسر طالب: دستت را بالا بگیر. قد هم گپ نزنین. سنگسارتون می کنم.

   پسر از دهانه غار خارج می شود. بختی  یواشکی بیرون رفتن او را نگاه می کند، وقتی از بیرون رفتن او مطمئن شد، به سوی دختران می آید و پاکتش را از سرش برمی دارد.

بختی:(رو به دختران) تو دیگه کی هستی؟

دختر: جمیله.

بختی: روی خودتو باز کن، سیل کنم تو کی هستی؟

دختر: اگه روی خودمو باز کنم می ترسم.

بختی: از کی؟

دختر: ازبچه ها.

بختی: چرا؟

دختر: اگه روی خودمو لوچ کنم بچه ها منو سنگسار می کنند.

بختی:(به طرف دختر می رود، پاکت او را از سرش می کشد و به زمین می اندازد.) پسرها دارن جنگ بازی می کنن، در تو غرضی نیست(به تو کاری ندارند). ترا چرا بندی(زندانی) کردند؟

دختر: از خاطر چشمم.

بختی: چشم تو چی کرده؟

دختر: بچه ها می گن چشم ات گرگ داره!

بختی: گرگ داره یعنی چی؟

دختر: یعنی بسیارمقبول است.

   کوچک ترین دختر که بزی همراه دارد به چشمان او نگاه می کند. پاکت خود را از سرش در می آورد و به زمین می اندازد. بز پاکت دختر را می خورد.

دختر کوچک: چشم های تو مقبول نیست، چشم های من مقبوله.

بختی:(رو به دختر کوچک) تو به این خردی چرا بندی شدی؟

دختر کوچک: از خاطر مقبولی ام(زیبایی ام). از خاطر لب سیرینگ.

بختی: درلبای تو هیچ لب سیرینگ نیست، کی پاک کرده؟

دختر کوچک: لب سیرینگ مرا بچه ها پاک کردند.

بختی: لب سیرینگ را خوش داری؟

دختر کوچک: آره.

بختی: من به لب تو می زنم. به کومه هات می زنم، مقبول شی.

   ماتیک را از کیسه اش در می آورد و بر لب و لپ دخترک می مالد. بعد با دقت او را نگاه می کند.

بختی: مقبول شدی.

   دختر دیگرهنوز آدامس می جود.

بختی: تو چرا بندی شدی؟

دختر:(درحالیکه آدامس می جود.) در راه مکتب می رفتم ساجق می خوردم. بچه ها بندی ام کردند.

بختی: ساجق خوردن مگه گناه داره؟

دختر: بچه ها از ساجق ام عکس یه مردکه فوتبال رو پیدا کردند.(عکس یک فوتبالیست را نشان می دهد.)

بختی:اینقدر ساجق کلان نخور.

دختر:(پاکت بر سر سخت آدامس می جود.) بسیار گشنه شدیم.

بختی: بیاین بگریزیم.

دختر:(درحالیکه آدامس می جود.) من می ترسم. تو برو عسگر(سرباز) بیار مارا هلا بده(آزاد كن).

   بختی با دختر کوچک و بز و دختری که به جرم زیبایی چشم هایش دستگیر شده است از غار می گریزند.

 

بیرون غار:

   بختی به همراه دو دختر زندانی و بز از دهانه غار بیرون می آیند. بیرون غار جنگی برپاست.

   یکی از دختران: من می ترسم اینجا جنگ است، بچه ها ما را سنگسار می کنند. تو بروعسگر بیار ما را هلا بده.

   بختی می گریزد. بیرون غار، گویی یک جنگ واقعی است. دو پسر، یکی بور و یکی سیاه پوست که خود را آمریکایی می نمایند با تفنگ های چوبی به پسرانی که خود را طالبان می نمایند، حمله کرده اند و آن ها را با تفنگ های چوبی خود می کشند. پسران طالب با صدای شلیک آن ها که چیزی جز صدای دهان آن ها نیست، مثل برگ خزان به زمین می ریزند. کتابچه بختی زیر پای جنگجویان به هر طرف پرتاب می شود. جنازه های طالبان در هر کجا به زمین افتاده. مشت مشت گچ چون نارنجک خیالی در هوا پرتاب می شوند و عده ای از بچه ها خود را به مردن می زنند. گویی غبار سفید گچ، بمب شیمیایی است. بختی از کنار جنازه های خیالی  جنگ کودکان، کتابچه اش را از زیر پاها بیرون می کشد و از جاده سنگچین می گریزد.

 

میدان و چهارراه جلوی بودا:

   بر بلندی میانه یک میدان خالی، پلیسی تابلوی ایست در دست ایستاده است. بختی  به سوی پلیس می رود. پلیس سوت می زند و تابلوی ایستش را بالا می برد. بختی در جای خود می ایستد.

بختی: عسگر صاحب بچه ها(پسرها) دختر ها را در مغاره ها بندی کردند، می خوان سنگسارشون کنن، بیا هلاشون بده.

پلیس: من پلیس ترافیکم دختر جان. نه پلیس مغاره ها.

   بختی پشت تابلوی ایست منتظر ایستاده است.از هیچ سویی ماشینی عبور نمی کند.

بختی: عسگر صاحب من دلم است که درمکتب برم فکاهی یاد بگیرم.

پلیس:(به ساعتش نگاه می کند.) یک ۵ دقیقه صبر کن. اگه اینجا حادثه صورت بگیره، مقصر ما هستیم.

بختی:(با بی صبری.) مکتب دیر شد.

   بعد از لحظاتی پلیس به سویی دیگر می چرخد و تابلوی ایست را در جهتی دیگر بالا می برد و سوت می زند. جنبنده ای نیست. بختی از خیابان می گذرد.

 

در راه مدرسه دخترانه، ادامه:

   بختی از میان گله خران که به چرا مشغولند می گذرد و در مسیر رودخانه به پیرمردی می رسد.

بختی: مکتب کجاست؟

پیرمرد: دم آفتاب را بگیر و برو مکتب را پیدا می کنی.

بختی: چی؟

پیرمرد: می تانی رفتن؟

   بختی به آسمان نگاه می کند. اشعه خورشید چشمان او را آزار می دهد. چشمانش را به سختی باز نگه می دارد.

بختی: نه.

پیرمرد: کتابچه داری؟

بختی: آره.

پیرمرد: بده به من کتابچه ات را.

   بختی کتابچه اش را به پیرمرد می دهد. پیرمرد برگی از کتابچه او را می کند. بختی با نگرانی به دست های پیرمرد نگاه می کند.

پیرمرد: قلم داری که برات نوشته کنم؟

بختی: نه.

   پیرمرد با کاغذی که از کتابچه کنده قایقی می سازد.

پیرمرد: رودخانه را بگیر و برو به مکتب می رسی.

بختی: نمی تانم.

   پیرمرد قایق کاغذی را درآب می اندازد. قایق در آبی آب پیش می رود.

بختی: چقدر مقبول شد.

   بختی کتابچه به دست در رودخانه از پی قایق کاغذی می رود. قایق از میان مرغابی های سنگی می گذرد و در جایی می ایستد. اینجا در کنار رودخانه مدرسه اى است.

 

مدرسه ای کنار رودخانه:

   در جای جای فضای کنار رودخانه صندلی ها چیده شده اند و هرجا کلاسی بی سقف بر پاست. بختی از کلاسی به کلاس دیگر می رود. در کلاس های مختلف معلم ها درس های مختلف را تدریس می کنند. بختی به هر کلاسی سر می زند و وقتی از درس کلاس سر در نمی آورد به کلاسی دیگر می رود. زنگ مدرسه به صدا در می آید و بختی یواشکی در کلاسی را باز می کند و داخل می شود. معلم در حال درس دادن است و دست دخترکی را در دست دارد و به او نوشتن اعداد را می آموزد. در این کلاس سقف دار دختران با لباس های رنگی در حالیکه پاهای خود را در زیر میزها تکان تکان می دهند به درس معلم گوش می کنند. بختی در هر سوی کلاس به دنبال جایی برای نشستن می گردد. به هر کجا که می رود دخترکان او را دور می کنند و به او جايى نمی دهند.

بختی: به من جا بدین.

یک دختر: بور شو. اینجا برای تو جا نیست.

   بختی از لابلای نیمکت ها می گذرد. در جایی دختران او را بین نیمکت ها له می کنند. بختی به گریه می افتد. بچه ها باز به او جا نمی دهند. بختی از نیمکتی بالا می رود تا جایی برای نشستن پیدا کند. بچه ها او را پايین می اندازند.

   معلم همچنان در حال آموزش نوشتن اعداد روی تخته سیاه است. بختی جایی برای نشستن نمی یابد.

معلم:(به یکی از دختران) زینب بیا برو تباشی(گچ) بیار.

   دختری از صندلی خود بر می خیزد و به دنبال گچ از کلاس خارج می شود. بختی بلافاصله در جای خالی او می نشیند و با خوشحالی به درس معلم گوش می دهد.

معلم: دخترها کتابچه های خود را بور کنین. کتاب دَری، صفحه یک.

   دختران کتاب های خود را بالا می برند. بختی نیزکتابچه اش را بالا می برد. معلم عکس های کتاب دری را به دختران نشان می دهد و از آن ها سوال می کند.

معلم: دخترای خوب این چیه؟

بچه ها: انار.

معلم: زیر درخت چیه؟

بچه ها: توت.

معلم: در میان بشقاب توته. توت خوردنیه یا نه؟

بچه ها: آره.

معلم: این چیه؟

بچه ها: چهارمغز.

   بختی با شنیدن کلمه چهارمغز خوشحال می شود و همه حواسش را جمع می کند. دخترکی که به دنبال گچ رفته بود به کلاس برمی گردد و گچ را به معلم می دهد و جای خود را اشغال شده می بیند. یقه بختی را می گیرد و او را از جای خود بیرون می کشد.

دختر: بخیز، بخیز.

بختی: اون سوتر بشین منم بشینم.

دختر: اگه دلت است که بنشینی یک کاغذ از کتابچه خود به من بده.

معلم در پای تخته الفبا را می نویسد.

معلم: دخترهای خوب من اول روی تخته نوشته می کنم، بعد شما نوشته کنین. آ... ب...

   دختر کتابچه بختی رااز دست او به زور می کشد و ورقی از آن را می کند. دختر ها ی کلاس همگى متوجه دعواى آن دو شده اند. معلم همچنان درس می دهد. دختر در ازای کاغذی که از دفترچه بختی می کند او را در کنار خود جای می دهد. بختی می نشیند و کتابچه اش را باز می کند.

معلم: نوشته کنین، آ... ب ...

   بختی ماتیک را بیرون می آورد و بر دفترش می نویسد. دختر متوجه ماتیک می شود و آن را از دست بختی می کشد و بر لب های خود می مالد. بختی قلم او را می کشد. دختر ماتیک را به صورت بختی هم می مالد. بختی اول دست او را پس مى زند، بعد تسلیم می شود. لحظاتی بعد دختر و بختی دختران دیگر را با ماتیک رنگ می کنند. بعضی از دختران مقاومت می کنند و بعضی تسلیم می شوند.

دختر:(به یکی از دختران) فکر کردی می تانی بگریزی؟(در حالیکه به زور به صورت یکی از دختران ماتیک می مالد.) بده من در کومه هات(گونه هات) نوشته کنم چهار، مقبول می شی.

   معلم در حال درس دادن است و بختی و دختر در کار رنگ کردن صورت دختران کلاس اند.

بختی:(به دختری که از گرسنگی آدامس می جود ماتیک می مالد.) خنده کن مقبول می شی.

   معلم به طرف بچه ها می چرخد و صورت رنگی دختران را می بیند و عصبانی فریاد می کشد.

معلم: چی مالیدین در روی خود؟ هان؟

دختران: خانم اجازه؟ لب سیرینگ.

معلم: کی مالیده این رو؟ چی هست این؟ کی این را آورده؟

   دخترى که ترسیده با انگشت بختی را نشان می دهد.

معلم: کی هستی تو دختر؟ از کجا آمدی؟

بختی:(بی تفاوت به عصبانیت معلم، دختری را که از گرسنگی آدامس می خورد نشان می دهد.) کی؟ این؟ من؟ من بختی هستم.

معلم: از کجا آمدی؟ هان؟ از کدام صنف هستی؟

بختی: صنف اول.

معلم: بیا برو بیرون، تو از این صنف نیستی.

بختی: نمی رم.

   معلم به دختران نگاه می کند. دختران گوشه روسری های خود را با آب دهان خیس می کنند تا صورت هایشان را پاک کنند.

معلم: نگذارین هر کس هر چیزی رو در روتون بماله. هر کسی که می آد در پهلوی خود ننشانید. بیا برو بیرون دختر. زینب تو هم برو بیرون. شرم نکردین روهاتون رو رنگ کردین؟ پاک کنین.

   دختر و بختی از کلاس خارج می شوند.

 

حیاط مدرسه و رودخانه، ادامه:

   بختی وارد حیاط مدرسه می شود و به طرف زنگ مدرسه که پوکه بزرگ فشنگی است می رود، چکش را بر مى دارد و زنگ را به صدا در می آورد. دختران از کلاس ها بیرون می ریزند. لحظه ای بعد مدرسه خالی است. در جای جای مدرسه صندلی های خالی کنار هم چیده شده اند. بختی به یکی از کلاس های بی سقف می رود و روی یک صندلی می نشیند. ابرهای آسمان در بالای تخته سیاه در حرکتند. بختی پاهایش را چون دخترکان مدرسه تکان تکان می دهد و کتابچه اش را باز می کند و شروع به خواندن فکاهی می کند.

بختی: یک آدم در زیردرخت خواب بود. یک چهار مغز از بالایش افتاد. گفت: خوب بود چهار مغز بود، کدو نبود و گرنه مرا می کشت.

   بختى به سمت رودخانه می رود. قایق کاغذی در آب به حرکت می افتد.

 

کنار رودخانه:

   عباس با سر و صورت و لباس های گلی کتاب در دست در لابلای درختان به دنبال بختی می گردد و نام او را فریاد می کند.

عباس: بختی کجایی؟ مادرت از پشتت می گرده.

   بختی از کنار رودخانه در میان درختان مى آيد كه صدای عباس را می شنود.

بختی: عباس من اینجایم. بیا سوی دریا.

   عباس و بختی در میان درختان کنار رودخانه به هم مى رسند.

عباس: بختی کجا بودی؟

بختی: مکتب.

عباس: فکاهی یاد گرفتی؟

بختی: کسی نبود به من فکاهی یاد بده ، خودم از خودم یاد گرفتم.

عباس: مادرم گفته تا که بختی رو پیدا نکردی ترا در مَغاره نمی مانم.

   ناگهان پسران طالب از پشت درخت ها بیرون می آیند و با تفنگ های چوبی راه را بر آن ها می بندند.

پسر طالب: ما آمریکایی هستیم، دست هاتو بالا کن.

   عباس و بختى دست هایشان را بالا می برند. پسران آمریکایی و طالبان که حالا نقش آمریکایی ها را بازى مى كنند، همگی تفنگ هایشان را رو به آن ها نشانه رفته اند.

پسر طالب:(تفنگ چوبی اش را رو به عباس نشانه رفته.) شما تروریست ها کجا می رین؟

عباس: مَغاره مون.

پسر طالب: دروغگوی تروریست، بمیر.(با تفنگ چوبی اش به عباس شلیک می کند.)

عباس که تیر خورده نقش بر زمین می شود. در همین لحظه بختی می گریزد. پسران هیاهوکنان از پی او می دوند.

پسر طالب: گریخت، بکشین اش.

پسران: بکشین اش.

   بختی از لابلای درختان می گریزد. پسران از پی او می دوند. عباس در پی پسران فریاد می کند.

عباس: بختی بمیر تا که تو را هلا کنند.

 

فضای کاه و گاوها و مجسمه بودا:

   بختی می گریزد و خود را به مردانی پاکت بر سر که در حال باد دادن کاه ها و جدا کردن آن از گندم ها هستند مى رساند. گاوها بر خوشه های گندم می چرخند. 

بختی: کاکا بچه ها می خوان مرا بکشند.

مرد: بچه ها آنسو بازی کنید.

   گروه پسران، آمریکایی ها و طالبان آمریکایی شده همه گرد بختی دایره زده، او را محاصره کرده اند. گاوها به دور خود می چرخند و مردان پاکت بر سر کاه ها را باد می دهند. بختی ترسیده است و راه گریز ندارد.

بختی: من جنگ بازی را خوش ندارم.

   پسر طالب آمریکایی شده با عصبانیت تفنگ چوبی اش را رو به بختی گرفته و می خواهد که او را بکشد.

پسرطالب آمریکایی شده: تو تروریستی. تا که تو را نکشیم نمی مانیم به مغاره تان بری. یا الله بمیر.

   بختی ناگزیر از این بازی بی پایان دستش را به تسلیم بالا می برد.

صدای عباس: بختی بمیر تا که تو را هَلا کنن.

   با شلیک پسر بختی بر کاه ها می غلتد و می میرد و مجسمه بودا نیز منفجر شده فرو می ریزد.

   تصاویری از مردانی که پای بت بودا نشسته اند و کف می کوبند. دوربین از پای بودا بالا می رود و صدای انفجار بر تصویر نشسته بودا هنوزشنیده می شود.

 

افغانستان

فروردین ۱۳۸۵

مرضيه مشكينى