وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

درخت

Fri, 29/05/2015 - 01:00

براى مادرم

درخت

 

   چشم نداشت كه ببيند. گوش نداشت كه بشنود. بينى نداشت كه ببويد. زبان نداشت كه بچشد. براى همين صداى باد را كه مى وزيد نمى شنيد، تنها آن را لمس مى كرد. نور خورشيد را نمى ديد، تنها گرماى آن را بر پوست تن خود حس مى كرد. مزه غبار را نمى چشيد و بوى عطر علف را فراموش كرده بود و نمى دانست چه نام دارد و از كجا آمده است. از حواس پنجگانه تنها حس لامسه را داشت و تا آدم ها و اشياء با او همآغوشى نمى كردند، تنهايى اش به هم نمى خورد. درخت نبود اما مثل درخت بود. دستهايش را از دو سو باز كرده بود و منتظر بود تا پرندگان روى سرش لانه بسازند و پسرك گداى سركوچه پابرهنه از او بالا برود و ميوه بچيند. درست است كه مثل درخت خشك بود، اما اگر باز هم كسى پيدا مى شد و با محبت خود به او آب مى داد از نو جوانه مى زد و سبز مى شد. هميشه كه اينطور نبوده است. تا همين چند وقت پيش موجود ديگرى بود و مثل همه آدم ها حواس پنجگانه اش كمى كار مى كرد و در حافظه اش هنوز چند خاطره و نام چند شی باقى مانده بود.

 

٢ 

   امروز روز تولدش بود و نود ساله مى شد. بايد از خواب برمى خاست و خودش را آماده مى كرد. شايد كسى به ديدنش بيايد. مردم شهر آنقدر بى وفا نشده اند كه حتى روز تولد او را از ياد ببرند. اگر هم كسى از راه دور نيايد، در و همسايه كه نزديك اند ممكن است يك تك پا بيايند، تبريكى بگويند و بروند. همين كه يكى بيايد و دور آدم شلوغ باشد، خيالش به هزار راه و بيراه نمى رود.

   پلك هاى سنگين پف آلودش را به سختى از هم باز كرد و قبل از هر چيز آفتابى را ديد كه از پنجره به اتاق تابيده بود. دست هايش را كه درد مى كرد و مثل چوب خشك شده بود، يكى يكى و با احتياط حركت داد تا چشم هايش را بمالد. هميشه مى ترسيد دست هايش در تكان خوردن بشكنند. آن ها را كه تكان مى داد، مثل چوب خشك صدا مى كردند. اگر هم دست هايش تا به حال نشكسته بودند، لطف خدا بود و الا هزاران دست بى آن كه تكان بخورند شكسته بودند.

 چشم هايش را ماليد و تارى چشم هايش كم شد. حالا رنگ آفتاب زردتر شده بود. اين هم هديه تولدش. آفتاب اميد بخش. همين آفتاب براى او بس بود. خوشبختى هاى بزرگ به چه كارى مى آيند. پرده تورى كنار پنجره مى رقصيد: واى من چه خوشبختم. هنوز هستم تا نفس باد را بشنوم. هنوز هستم تا رقص پرده تورى را ببينم.

   يكباره به شوق آمد تا از جايش برخيزد و خودش را تا كنار پنجره برساند و با درخت باغچه خانه اش كه تنها مونس و همدم او بود درد دل كند. خب اگر همين يك درخت را هم در جوانى نكاشته بود، الان با چه كسى درد دل مى كرد؟ چه كسى صبورى آن را داشت كه درد دل يك پيرزن نود ساله را از صبح تا شام گوش كند و خسته نشود. 

 

   به عصايش تكيه كرد و از جايش برخاست.از پاهايش همان صدايى برمى خاست كه از تيرهاى سقف چوبى اتاقش برمى خاست. مگر راه رفتن به اين آسانى بود؟ تا از اين جا به پاى پنجره برسد، ديگر صلاه ظهر شده است. تازه اگر بين راه نيفتد و نشكند و در تنهايى دار فانى را وداع نگويد.

   فكر كرد بهتر است به بچه هايش تلفن كند. اگر دستش را دراز مى كرد به دفترچه تلفن مى رسيد. دفترچه اى كه همه چيزش را تويش نوشته بود تا فراموش نكند. دستش را آرام آرام دراز كرد و دفترچه را لمس كرد و آن را ورق زد. اما چشمش هيچ چيز را به روشنى نمى ديد. همه صفحات شبيه هم بودند و خطوط مثل مورچه پيش چشمش راه مى رفتند و معلوم نبود كدام آنها نام بچه هايش هست و كدام نام دكترهايش و كدام نام خودش. 

   عينكت را كه گم كرده باشى چشم به تنهايى چه مى كند؟ راستى عينكش را گم كرده بود يا شكسته بود؟ هرچه فكر كرد يادش نيامد. اسم بچه هايش چه بود؟ فكر كرد و يادش نيامد. چند تا بچه داشت؟ يادش نيامد. حتما بيشتر از يكى بوده اند و الا چرا همه اش به چند تا فكر مى كرد. خب اگر چند تا بوده اند، چرا حتى يكيشان اين جا نيست كه دستى زير بغلم بگيرد؟ مرده اند يا سر زا رفته اند؟ يا مثل مردم اين شهر بى وفا شده اند. شايد رفته اند دنبال مال و منال دنيا و مادر پيرشان را فراموش كرده اند. از خير زنگ زدن به بچه هايش گذشت. دلش خواست تا لب پنجره برود و زندگى را نگاه كند.

   درخت خوشگلش در حياط ايستاده است و موهايش را در باد تاب مى دهد. از همين جا مى بيندش. پنج قدم را آمده بود و فقط چهار قدم ديگر را بايد مى رفت تا به آرزويش برسد. اگر آرزوهاى آدم دم دست باشد، هيچوقت حتى از رختخوابت بيرون نمى آيى. اگر هم خيلى دور باشد، طاقت رفتن و رسيدن به آن را ندارى. آرزويى خوب است كه نه نزديك باشد و نه دور. به كنار پنجره رسيد:

 

    آخى رسيدم. قدرتى خدا چه درختى شده! چه شاخ و برگى داده! هـرچى من پيرم او جوان. هر چه من تكيده ام، او فربه. درخت خوشگلم، خانوم خانوما! سلاملكم. حال و احوالت چطوره؟ مارو نمى بينى خوشى؟ اگر من نيام بهت سر بزنم، تو كه سراغى از ما نمى گيرى. مثل مردم اين شهر بى وفا شدى. بَه بَه ميوه ام كه داده اى. حالا ميوه هات چى هست؟ 

   چشم هاى تارش از اين جا نمى توانست ميوه ها را تشخيص دهد. با خودش گفت: چه فرقى مى كند كه ميوه درخت، سيب باشد يا گلابى. انار باشد يا هلو. من كه نه دندان جويدن دارم، نه معده هضم كردن. همين آب از گلويم فرو رود، صدبار خدا را شكر مى كنم. با اين كه ديگر از خستگى نمى توانست بيشتر از اين روى پايش بايستد، اما دلش وسوسه اش كرد كه به حياط برود و از ميوه درخت بخورد. سلانه سلانه راه افتاد. اذان ظهر را كه مى گفتند به پاى درخت رسيد. به حول و قوه خدا درختش پر از ميوه شده بود. دستش را دراز كرد و يكى از آن ها را چيد و نزديك چشمش آورد. ميوه درخت يك اسكناس بود. باور نكرد. شايد خيال مى كرد. ميوه ديگرى چيد. بله بازهم خودش بود. اسكناس نوى نو كه بوى درخت مى داد. فكر كرد معجزه شده است و دست و دلش لرزيد. خداوندگار عالم آخر عمرى خواسته است تلافى خسيس بازى اش را در آورد و كمى دست و دلباز شود. پول ها را لمس كرد تا مطمئن شود پول ها واقعى هستند. بله زبرى پول واقعى را داشتند. چه كسى است كه طمع نكند؟ چشمش رمق گرفت و درخت را روشن تر ديد. از همه شاخه هاى درختش اسكناس آويزان بود. نكند بچه هايش براى آن كه سر به سرش بگذارند، به درخت پول بسته اند. پس خودشان كجا قايم شده اند؟ چرا يكى شان جلو نمى آيد او را بغل كند و پيشانى اش را ببوسد و بگويد: مادر جان تولدت مبارك. خيلى ممنون كه ما را ٩ ماه به دل كشيدى. درد زايمان را تحمل كردى. اگر ما را نمى زاييدى كه ما به دنيا نمى آمديم. نه اين همه اسكناس بر درخت كار آدميزاد نبود. كور كه نبود. چشمش به خوبى درختش را مى ديد. اين طرف حياط كه آفتاب رو بود درخت پر ميوه تر بود. آن طرف كه سايه نشين بود، درخت كم ميوه تر بود. ميوه ها البته خيلى هم ميوه نبودند و بيشتر شبيه گل بودند. گل چهار برگ كه هر پرش يك برگ اسكناس بود و بعضى شان هم شبيه غنچه بودند. اسكناس هاى لوله شده . 

   همانقدر كه خوشحال شده بود ترسيده بود. مردم شهر اگر بفهمند و به خانه اش هجوم آورند و همه پول ها را ببرند چه؟ شايد هم يك بلايى بر سرش بياورند كه ديگر همين دو قدم راه را هم نتواند برود. نرمه بادى وزيد و درخت و پيرزن را  تكان داد. پيرزن خودش را به عصايش چسباند تا به زمين نغلتد. اما باد شديدترى وزيد و يك عالمه برگ گل بر سر پيرزن ريخت. پيرزن فكر كرد اگر باد شديد شود، اسكناس ها را با خودش به شهر خواهد برد. آن وقت دولت مامورانش را مى فرستد و خانه او را مصادره مى كنند و خودش را هم به خانه سالمندان مى فرستد. جايى كه او تنهايى مردن در خانه را به زنده بودن در آنجا ترجيح مى داد. پس چه بايد مى كرد با اين همه پول كه مثل برگ پاييزى زير پايش ريخته بودند؟ 

    درست در يك قدمى پايش يك شاخه از درخت افتاده بود كه پر از غنچه اسكناس بود. گفت خوب است تا شب نشده اين شاخه را بدهم به پسر گداى سر كوچه. اما هر چه كرد دلا شود نتوانست. به سمت در خانه راه افتاد تا پسر بچه گدا را صدا كند. به در كه رسيد عصر شده بود و بچه ها از مدرسه تعطيل شده بودند و به خانه هاى خود مى رفتند. خوشبختانه پسر بچه گدا چند متر آن طرف تر سر كوچه نشسته بود.لازم نبود پيرزن او را صدا كند. پسربچه خودش مى دانست كه بايد پيش پيرزن بيايد، از او پول بگيرد، برايش نان و پنير و شير بخرد و ته مانده پول را هم براى خودش بردارد. براى همين تا پيرزن در چهار چوب در ظاهر شد، پسربچه گدا دوان دوان خودش را به او رساند و سلام كرد و پرسيد: نون و پنير و شير؟ پيرزن گفت: نه، بيا به من كمك كن. 

   پسربچه داخل خانه شد و از ديدن آن همه پول بر درخت و كف حياط شاخ درآورد. پيرزن گفت: من ديگه خسته شدم و ناى ايستادن ندارم. اول مرا كول كن و ببر پاى پنجره اتاق و يك صندلى بگذار تا كار ترا تماشا كنم. بعد هم به حياط بيا و اين پول هايى را كه زمين ريخته جمع كن و بريز توى گونى. مزد خودت هم آن شاخه شكسته كه پر از غنچه پول است. پسر بچه آهسته پيرزن را كول كرد و به اتاق برد. برايش صندلى گذاشت و او را روى صندلى كنار پنجره نشاند و خودش به حياط بازگشت و مشت مشت پول ها را جمع كرد و در گونى كثيف آشغال ريخت. گونى پرشد. اما هنوز كف حياط پر از اسكناس بود. پسربچه جلوى پنجره آمد و پرسيد: بقيه پول ها را چكنم؟ پيرزن گفت: بيا از روى لحاف من ملافه اش را باز كن و پول ها را بريز اون تو. 

   پسربچه به اتاق آمد و ملافه را از لحاف پيرزن باز كرد. يكباره لحاف چل تكه پيرزن كه به زور ملافه از هم نپاچيده بود، روى زمين پخش شد. 

   پسر به حياط رفت و بقيه پول ها را جمع كرد و توى ملافه ريخت. حتى شاخه اى كه پيرزن به خود او بخشيده بود را توى ملافه انداخت و گفت: خداحافظ. 

 

و كشان كشان گونى و ملافه را از پى خود كشيد و از خانه بيرون رفت. 

  پيرزن گفت: اى دل غافل. حالا ديگر از گرسنگى هم بايد بميرم. چه فايده اى دارد اين همه پول داشته باشم، اما كسى نباشد همان نان و شير و پنير هر روزه را برايم بخرد. اگر يك جو انصاف در مردم طماع نباشد، پول هم درد كسى را دوا نمى كند. خواست از جايش برخيزد و به رختخواب برود، ولى پاهايش او را يارى نمى كردند. با خودش فكر كرد، خيلى هم بد نشد. همه عمر دلش مى خواست قدرتش را داشت و اين شهر لعنتى را زير و زبرمى كرد. بى پول ها را پولدار مى كرد و پولدارها را بى پول. و حالا پسربچه گداى شهر از همه پولدارتر شده بود. همين فكرها را در خيالش مزه مزه مى كرد كه پسربچه از ديوار حياط بالا آمد و به پيرزن نگاه كرد. پيرزن فكر كرد پسربچه حالا كه دستش به دهنش مى رسد، دلش سوخته و آمده تا برايش نان و پنير و شير بخرد. اما چون كليد ندارد از ديوار آمده است. اما فقط اين پسر بچه گدا نبود كه بالاى ديوار بود،  هرچه بچه گدا در شهر بود، از ديوار خانه اش بالا آمده بودند و مثل جغد ذل زده بودند و او را نگاه مى كردند. پيرزن گفت: منتظريد بميرم بقيه ميوه هاى درخت را هم بچينيد و برويد دنبال عيش و نوشتان؟ چه شهربدى! اسمت چه بود شهر؟ اما هرچه فكر كرد نام شهرى را كه در آن زندگى مى كرد به ياد نياورد. چه ملت بدى! نامت چه بود ملت؟ اما هرچه كرد نام ملتش را به ياد نياورد. حافظه كه نباشد آدم با زندگى چه مى كند؟ هر چه را مى بينم يادم مى رود. انگار نه انگار كه چشم داشته ام و ديده ام. هر چه را مى شنوم يادم مى رود. انگار نه انگار كه شنيده ام. هر چه را مى بويم يادم مى رود. انگار نه انگار كه بوييده ام. بوى درختم به يادم نمى آيد. از همه بدتر مزه نان و نمك را از ياد برده ام.

   پسر بچه ها از ديوار آمده اند پايين توى حياط و  با اره افتاده اند به جان خانوم خانوما و شاخه هايش را يكى يكى مى برند.

 

مى گويم: ورپريده ها چرا شاخه هاى درخت زبان بسته مرا مى بريد؟ يا مرا بكشيد كه صاحب درخت شويد، يا درخت زبان بسته را از ريشه در آوريد و در حياط خانه خودتان بكاريد كه روزگارتان زير و زبر شود انشالله. نگاهشان كن! منتظر يك كلام حرف من بودند. درخت بيچاره را از ريشه بيرون كشيدند و بردند و كف حياط را هم جارو كردند. 

   پيرزن لحافش را رويش كشيد. اما تنها يك تكه از چل تكه لحاف در دستش آمد. هرتكه از لحاف از باد در يك گوشه افتاده بود. حوصله خوابيدن نداشت. درخيالش برخاست. به يك چشم برهم زدن به حياط رفت. در حفره اى كه جاى درختش بود ايستاد و دستهايش را از هردو سو مثل شاخه هاى درخت باز كرد. چشم هايش را بست كه لحاف چل تكه اش را در باد نبيند. گوش هايش را بست، كه صداى باد را نشنود. بينى اش را بست كه بوى غذاى خانه همسايه را نشنود و لبش را بست كه مزه غبار را نچشد. فقط حضور داشت. مثل درخت خانه اش كه روزى روزگارى در باغچه خانه اش سرسبز بود و ميوه مى داد و مى شد با او درد دل كرد، بى آن كه حوصله اش از آدم سر برود.

    فقط وضع او با درخت يك تفاوت داشت. ديگر كسى در خانه نمانده بود كه با درختى كه او بود درد دل كند.

 

 

لندن 

مى ۲۰۱۵

محسن مخملباف