وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

فيلمنامه: مجنون لیلا

Sat, 14/09/2013 - 12:51

مجنون ليلا

محسن مخملباف

 

 ساحل جزیره ای در عراق، روز:

   آن سو فوج دختران زیبای جزیره به سمت ساحل، لی لی كشان. هر یك در لباسی رنگارنگ و همه حامل خیمه ای سپید و بزرگ بر تختی روان بر دوش.

   این سو خیل پسران رشید به سمت فوج دختران، هروله كنان. هر یك پوشیده در دشداشه ای سپید و حامل آینه هایی بزرگ با دلهایی مالامال از عشق لیلا  زیباترین دختر جزیره كه حالا پوشیده در خیمه است.

   دختران خیمه و تخت روان بر زمین نهاده، چهره در نقاب ها می پوشانند. پسران آینه در دست دور خیمه دختران حلقه زده، آینه ها رو به خیمه می گیرند. خیمه در آینه ها مكرر شده است.

   آن سوتر، گروه مشتاق مادران پیر به سمت پسران، شادان و دامن كشان. دستارشان چفیه های رنگارنگ است. با سلام دختران، مادران از ته دل لی لی می كشند و چفیه بر سر پسران می بندند. 

مادر عاطف: (گره چفیه را می آزماید.) تو عاشق ترینی عاطف، پس لیلا عروس توست. من خواب نما شده ام. 

مادر جمیل: داماد تویی جمیل. به حافظِ عجم تفأل زده ام. 

مادر حُسنی: (موهای آشفته پسرش را زیر چفیه فرو می برد.) شوریده روی من، شوریده خیال مباش؛ كلید خیمه وصل لیلا بازوی توست. به دلت بگو لیلا را به پاروها فریاد كند. 

مادر معصوم: این رسم قبیله است. وقتی كه من لیلای قبیله بودم، پدرت اول قایقران شد تا من مادر تو باشم. پس چرا خوب پارو نزنی پسرم؟ 

مادرمجنون: اول قایقران نشدی، به درك. هر مجنونی لیلایی دارد. این لیلا نشد، لیلايى دیگر. مادر دهر هرچه در بطن دارد، لیلی است یا مجنون. بر من لعنت كه مجنون زاییدم، بر من لعنت پسرم.

 

   اكنون، فوج پدران پیر، دُهلزن و بی قرار، كنار زورق های آماده دل سپردن به دریا. پسران پشت به خیمه ها كرده، سر به نیت كوبیدن در آینه ها عقب می كشند: طبل ریز. پسران سر در آینه ها می كوبند: خون بر هزار پیشانی عاشق. 

   اینك سهم هر جوان، شكسته آینه ای است رو به خیمه لیلا. لیلا بیرون می شود. كِل كشیدن مادران. اما چرا تمامت لیلا در هیچ آینه ای رویت نمی شود؟ در این شكسته آینه، بادام چشم لیلا هویداست. در آن شكسته آینه، غنچه لب او. در آن دیگر شكسته آینه، عناب گونه ها. در آن شكسته دیگر، جادوی رقص انگشتان لیلا یا چادر دلربای به بازی درآمده در باد، یا كمان ابرو. ماه كامل رخ لیلا در كدام آینه است؟ 

   بی تاب ترین پسران، آن ها كه خواستار دیدار لیلا به چشم سرند، عنان اختیار از كف نهاده سر می چرخانند: اینك این لیلا! بنگریدش. 

   دیدار تمثیل عشق آیا ممكن است؟ تنها نوری به چشم می آید، روشن تر از روز، سوزانتر از خورشید و دیگر هیچ.

یكی از پسران: خدای من. 

دیگری: آی چشمم. 

دیگری: كور شدم. 

   نعره جانخراش پسران كور شده. لختی بعد دهل. جوان ها شتابان خود را به زورق ها رسانده، دل به دریا می زنند، تا ما بدانیم تمامی لیلا از آن كیست؟ 

 

دریا، لَختی بعد: 

   زورق های پارویی و موتوری در شتابی غیرقابل وصف و در رقابتی دهشتناك. حسادت عشاق، عاشقان را وا می دارد كه جلوی زورق همدیگر پیچیده، تنها یكه تاز میدان باشند. 

   در این میان، زورق چاق ترین جوان و چه بسا زشت ترين آن ها، از كار می ماند و هرچه می كوشد نمی تواند آن را به دل امواج ببرد. 

   فاصله فانوس دریایی كه شمشیری عربی روی آن تعبیه شده تا ساحل دور نیست. اما رقابت پرتنش عشاق مانع از آن است كه یكی از ایشان بتواند به سهولت این شمشیر فتح بخت لیلا را تصرف كند.

   دست كشیده مجنون، اولین دستی است كه قبضه شمشیر را می بوسد، اما حُسنی به یك قیقاج، فرصت را از دست مجنون ربوده، می گریزد. دیری نمی پاید كه شمشیر به دست جمیل می افتد، از پس آن كه زخمی از شمشیر برتنش می نشیند. حالا فُرجه دیگری است برای مجنون. زورق خویش را در راستای زورق جمیل و عاطف كه با هم درگیرند، می رساند. در لحظه ای هر سه به یك زورق می پرند. اكنون همه زورق ها به هم تن می سایند و از دور چنان می نماید كه تنها یك سفره بر خوان دریا گسترده است. 

دانگی بعد، مغلوبین جدال عشق، زورق از كف داده ها و آن ها كه چندان اهل خوف و خطر نبوده اند، جامانده و درمانده رو به ساحل شنا كنان یا پارو زنان. 

   میدان جنگ اكنون یك زورق است. عاطف و مجنون كه هر دو دستی به قبضه شمشیر و دستی به هدایت زورق دارند، در كشاكشی سخت. برای لحظه ای دور زورق جوان چاق می چرخند كه هنوز در پی راه اندازی موتور زورق خویش است. در این چرخش، مجنون تعادل خویش از دست می دهد و بعید نیست كه به فشار بازوی عاطف در آب بیفتد. لحظه ای به صورت مجنون می رویم. 

ـ تصویری كوتاه از چادر لیلی در باد، از آینه ای كه دیده بود. مجنون، نیرو گرفته به عاطف غلبه می كند. حالیا به صورت عاطف می رویم. 

ـ تصویری كوتاه از چشم لیلی در تكه آینه. 

عاطف به نیروی عشق، مجنون را به آب واژگون می كند. اما مجنون دست از بدنه زورقی كه با شتاب به سوی ساحل می رود نمی كشد. هرچند كه عاطف به ضربه شمشير انگشتی از او را قطع می كند. 

 

ساحل، همان هنگام. 

   زورق موتوری با شتاب تمام به دل ساحل می كوبد و عاطفِ شمشیر بر كف را به زمین می زند. مجنون كه بر شن ساحل كشیده می شده، به جستی فرصت برخاستن را از او می گیرد و لختی بعد، نیمی از عشاق، از جمله حُسنی و جمیل و معصوم، چون گروهی كرم در حاشیه یك حوض خزه بسته، بر گرد شمشیر بر هم می لولند و چنان از خود بیخودند كه نه سایه كشیده ژاندارم های مسلح بعثی را بر روی خود حس می كنند و نه صدای مارش جنگ را كه از رادیوی ژاندارم ها به گوش می رسد. اما صدای گلوله های هوایی رساتر از آن است كه سرانجام حتی مجنون بی خبر بماند. 

   حال از آن همه عاشق دلباخته و جسور در چشم ما چیزی جز مشتی اسیر تقدیری نمانده است. یقه هر عاشقی در چنگال ژاندارمى مسلح. ژاندارمى شمشیر را به ضربه قنداق تفنگ از دست مجنونِ بی انگشت می رباید: بختك جنگ بر جزیره عشاق. 

   پس چرا دختران مجاور خیمه لیلا خاكِ ساحل بر سر نكنند؟ و چرا پدران سرد و گرم روزگار چشیده، ساز و دهل عزای فرجام كار را از هم اكنون سر ندهند؟ و چگونه مادران در پی پسران خویش نگریند؟! از كجا، از كجا كه این آخرین دیدار زندگان نباشد؟! 

   ژاندارم ها، چون قلندران خلیج كه به یك تور همه ماهیان دریا را ربوده باشند، عشاق پابرهنه و سینه چاك را از ساحل زندگی با كشتی به دریای جنگ و مرگ می برند. اما چه كسی می داند كه یكی جا مانده است؟ تنبل ترین عاشق جزیره و ای بسا خوشبخت ترین ایشان!

   چاق مردِ زشت با زورق كاهل خویش به وقت ترین وقت سر می رسد. هنوز از ضجّه و مویه مادران چیزی سر در نیاورده كه شمشیر بخت را جلوی پای خويش می بیند: درست در یك قدمی. پس به طرفه العینی قبضه شمشير در كف خویش می فشارد و سر بر آستان خیمه لیلا می ساید. تنها زنی كه بر این توفیق كِل می كشد مادر اوست. این تنها و تنها یك دلیل برای آن كه بدانیم چگونه حق به حق دار نمی رسد. 

مادر چاق مرد زشت: پسرم وصلت مبارك! 

   مادر مجنون چون شیری غرّان خود را جلوی چاق مرد زشت می اندازد و شمشیر از دست او می كشد. 

مادر مجنون: اول سر من، بعد وصلت با لیلا. آن كه از جنگ دریاها شمشیر به دست پا بر ساحل پیروزی گذاشت مجنون بود. این خون كه بر شمشیر می بینی، نشان جرأت اوست.(رو به دختران) لیلا عروس مرا از این نامحرم دور كنید. 

   دختران به هروله لیلا را چنان دور می كنند كه حتی از پسران بعید می آمد. اما آیا زیبایانِ گریزانِ جزیره، حریف تقدیر خواهند شد؟ 

 

كشتی جنگی، ساعتی بعد. 

   موی عشاق به دست ژاندارم هایی كه گویی تخصص دیگرشان آرایشگری است چیده می شود. جای آن موهای بلند را كلاه كوتاه سربازی می گیرد. كسی از تن مجنون دشداشه می كَند و بر تن او رخت سربازی می كند. مجنون هنوز از زخم انگشت بريده اش بی تاب است. 

   روی عرشه ژاندارمی موی بلند حُسنی را می بُرد. حُسنی موی خویش چسبیده، سر به سمت دریا عقب می كشد. ژاندارم زلف او را چیده به دریا می اندازد. 

حُسنی: نچین. این همان آشفته مویی است كه لیلا را خوش می آمد. 

   ژاندارم دست نمی دارد و موى از او می بُرد. حُسنی او را به كناری می اندازد و خود را به دریا، و رو به ساحل لیلا شنا می كند. اما مگر آتش گلوله ژاندارم ها امان مى دهد؟ پایان قصه یك مغضوبِ زمینی: مرگ در دريا.

 

جبهه بیابانی، روزی دیگر:

   جنگ چیزی نیست جز تعمیم آتشِ عاشق كش صحنه پیشین. ارتشی خشن به سوی مرزهای همسایه پیش می رود. 

   مجنون و سه عاشق دیگر كه در مسابقه بخت از همه پیش افتاده بودند، در میان افراد پیاده نظام در حركتند. دو نگاه به پشت سر و نیم نگاه به پیش رو. تانك ها و ادوات زرهی و نفربرها در زمینه همراه اند. 

   آرام مجنون! كجا می روی؟ آنجا را ببین، كمی عقب تر، جنازه همان دختری را كه بی اعتنا از رویش عبور كردی، چه كم از لیلای تو داشت؟ یا این یكی كه اكنون زیر چكمه های بی اعتنای توست. این یكی خود مجنون لیلای دیگری است. بیهوده سخن به درازا می كشیم، كیفیت خلقت هر مجنون، چنان است كه تنها لیلای خود را لیلا بپندارد. جمیل محو یك تصویر خیالی است. 

ـ تصویری كوتاه از لیلا در خیمه ای به دست باد در رقص. لیلا گویی می رود. 

لیلا: اگر به من رسیدی من از آنِ تو. 

   و جمیل به سوی خلاف آن كه می آمد در پی لیلای خیال باز می گردد. ایست های مكرر فرمانده گردان بی فایده است. پس به شلیك چند تیر پیاپی، جميل جلوی پای مجنون و عاطف و معصوم به زمین می افتد. این تنها دلیل تا بدانیم وقتی كه جنگ است، جایی برای عشق نیست. مجنون و عاطف و معصوم، همچنان از جنازه ها بی عبرت عبور می كنند تا بیاید روزی آنچنان روز، كه از جنازه ایشان بی عبرت عبور كنند. 

 

باتلاق و خانه ای تسخیر شده، شب:

   باران می بارد. چرا نبارد؟ این اشك آسمان است بر حال زمینيان. عراده های جنگی به گِل و لای زمین فرو می شوند و بیرون نمی شوند تا تنها یك خانه را كه مانع از عبور ایشان است تسخیر كنند. جنگی سخت، بین خانه ای كه معلوم نیست از آن كيست، با ارتش در گل فرو رفته. خانه بارها به توپ بسته می شود و فرو می ریزد و در آتش می سوزد، اما همچنان تسخير ناشدنى است. فرمانده آلوده تر از دیگران به لجن، سینه خیز پیش می خزد. 

فرمانده: آنكه خانه پیش رو را تسخیر كند، اجازت داده مى شود تا براى تسخير ليلاى خويش ترك جنگ كند.

   معصوم از جا می جهد و زیر آتش رگباری كه به حمایت از او بر خانه می ریزد، پیش می دود، اما به آتشی كه از خانه می آید، در هم می پیچد. آتش از هر دو سو، چنان چون جهنم. چه كسی به یاری معصوم خواهد رفت؟ مجنون و عاطف، سینه خیز و آلوده در گل و لای چسبناك. در دست معصوم تكه ای از آینه ای است كه از مراسم آئینی جزیره نصیبش شد. آخرين درم زندگى در آینه می نگرد. 

ـ تصویر كوتاهی از لب های لیلا در آینه معصوم.

معصوم: در این حسرت می میرم كه جز لب  لیلا در آينه ندیدم. 

   عاطف تكه آینه خود را به تكه آینه معصوم می چسباند. دو چشم سیاه و دلفریب لیلا به لب هایش اضافه می شود. مجنون نیز تكه خود را به آن ها اضافه می كند. حالا قرص كامل ماه در آینه. چنان كه انگار لب ها و چشم های لیلا را بر آن تعبیه كرده اند.

معصوم: سر خُمّ می سلامت، شكند اگر سبویی.

   ودر دم جان می دهد.

   تصویر ماه از سه تكه آینه ای كه از هم جدا می شوند مى رود. مجنون و عاطف از جنونی كه یافته اند، به یك یورش ناگهانی خود را به داخل خانه نيم سوخته می اندازند. مجنون و عاطف با احتیاط از پله ها بالا می روند و هر كجا را وارسی می كنند كسی در  این خانه نیست. پنجره را باد می گشاید و مجنون و عاطف از خوف پناه می گیرند. باد در كمد را می گشاید و آنچه در آن است را به هر سو می پراكند. مجنون و عاطف دوباره پناه می گیرند. خطری نیست. تنها صدا از لباس عروسی است كه بر جا رختی كمد به بازی در آمده. مجنون جلورفته لباس عروسی را برمی دارد و به عاطف می نماید. عاطف از هیجان به فریاد می آید.

عاطف: لیلا!

   و لباس را در آغوش می گیرد. ساعت دیواری می نوازد و وهم اتاق را پر می كند. حالا مجنون نیز از آن سو لباس عروسی را در آغوش می گیرد و هر دو با ضربه های ساعت می رقصند. و این تنها و تنها یك دلیل برای آن كه بدانیم وقتی رقصیدن را بیاموزیم، جنگیدن را فراموش می كنیم.

   ناگهان میزی واژگون می شود و پسر بچه ای كوچك بیرون می جهد. لحظه ای كوتاه، عاطف و مجنون به پسر می نگرند. پیش از آن كه توانسته باشند از رقص دست بردارند. پسر اسلحه ای بر دوش ندارد و دست به سینه است. لحظه ای بعد، درست یك لحظه بعد، دست های پسر از روی سینه و از هم باز می شوند تا نارنجكی را به اتاق رها كنند و به رقص زنند: انفجار. سه رقصنده، رقص كنان در پنجره و میز و روزنه كمد قاب می شوند. 

   مجنون و عاطف فریاد می كشند و كمك می خواهند. اما جز صدای چكه های خون در گودال باران پاسخی شنیده نمی شود. 

 

   یدك كش در دریا، روزی از سال های بعد:

   پرچم سپید صلح بر یدك كش. قطعنامه صلح از راديو. اسرا كه بسیاری از آن ها با چوبدستی ایستاده اند، یا به كمك دیگری حركت می كنند، به ساحل جزیره می نگرند و آوازی حماسی را با یأسی كامل زمزمه می كنند. در ساحل همان استقبال و شور صحنه اولیه به چشم می خورد.

 

ساحل جزیره، روز:

   همهمه شوریده مردم، به ویژه پدران و مادرانی كه مشتاق دیدار فرزند خویشند. در نگاه همه آنها این سوال موج می زند كه آیا فرزند من در میان این سربازان است؟ از این جزیره یك یدك كش سرباز برده اند و یك یدك كش باز پس آورده اند. پس حكومت امانتدار خوبی است. آنچه را بُرد، پس آورد. اما وقتی از یدك كش تنها مجنون و عاطف پیاده می شوند، دوباره همهمه شاد مردم جزیره به ناله های دردناك بدل می شود. زنان پیر، مجنون و عاطف را دوره می كنند. 

مادر حُسنی: پسر من كو؟(مجنون بی پاسخ است.) حُسنی كه خاطرت هست، همان كه موهایش آشفته بود.

مجنون: مرد. همان روز اول.

   مادر حُسنی از حال می رود و مادر جمیل جلو می آید.

مادر جمیل: و پسر من؟ چرا یك بار بیشتر نامه ننوشت؟

مجنون: مرد. همان سال اول.

   مادر جمیل را زنان می برند و مادر معصوم خود را از میان زنانی كه عكس های قاب كرده پسرانشان را نشان مجنون و عاطف می دهند، جلو می كشد.

مادر معصوم: من مادر معصومم.

مجنون: مرد. همان سال اول. 

   مادر معصوم گویی لای زن ها دفن می شود كه دیگر او را نمی بینیم. مجنون می ایستد و به تك تك زن های قاب به دست نگاه می كند. 

مجنون: چرا قاب عكس من و عاطف دست كسی نیست؟ 

   زن ها ضجه می زنند و پیرمردی دست در گردن مجنون و عاطف می اندازد. 

پیرمرد: مادران تان مردند. همان ماه اول.  از دلتنگى. 

   گویی پدران پیر، طبالان و دهلزنان، جیپ ژاندرمری را دیده اند كه به صدا می آیند.

   ژاندرم ها مجنون گریان و عاطف را كه دیگر رفتار صاحبان عقل را نمی داند، از دل مردم با خود می برند. 

 

ژاندرمری، شب: 

   مجنون هنوز مى گرید. عاطف با دیدن افسر ژاندارمری، دست به دهانش شیپور می زند. 

افسر ژاندارمری: چرا استراحت نمی كنید؟ بهتون گفتند؟ همین هفته عازم كویتین؟ 

مجنون: عاطف دیگه عقل جنگیدن نداره. 

افسر ژاندرمری: جنگیدن به عقل نیازی نداره. 

   دو ژاندارم آن ها را به اتاقى كه چیزی جز یك تخت دو طبقه در آن نیست می برند. 

ژاندارم یك: شبها توى جزیره حكومت نظامیه. یه وقت خیال دیدار فامیل به سرتون نزنه. 

    در بسته می شود. مجنون شانه های عاطف را از پشت می گیرد و او را رو به خود می چرخاند. عاطف هنوز با دهانش شیپور مى زند. 

مجنون: هی گوش كن، بس كن دیگه شيپور نزن. من كویت برو نیستم. با لیلا فرار می كنم. تو هم اینجا بمونی دوباره می برنت جبهه. می خوام بر سونمت دست اقوامت.   

   عاطف همچنان شیپور می زند. مجنون با دستمالی دهان او را مى بندد. از زیر دستمال صدای خفه ای از شیپور زدن به گوش می رسد. عاطف با زوری كه به گلوی خود می آورد، چشم هایش به سرخی می گرایند. مجنون كمك می كند و او را از پنجره بیرون مى دهد و خودش نیز از پنجره بیرون می رود. 

 

كوچه های جزیره، شب:

   شب شكست خورده جزیره ساحلی زیر سایه سربازان حكومت نظامی. پس در خفا باید به خانه لیلا و خویشاوندان عاطف رسید. این حكم عقل است. ولی آن كه از عقل عاری است، خویشتنداری نمی داند و شیپور می زند و خود را از تاریكی دیوارها به روشنی میان كوچه ها می كشاند تا ژاندارمی او را ببیند و ایست دهد. مجنون، خود را در پیچ كوچه مخفی می كند.

ژاندارم: اسم شب؟

   عاطف همچنان شیپورزنان جلو می رود. ژاندارم كه تا كنون عقب عقب می رفته است، با قنداق تفنگ به سینه عاطف می زند و او را نقش زمین می كند. حالا نوبت حمله مجنون است كه به جستی تفنگ را از دست او خارج كند و با دستی كه  دور گردنش انداخته او را تا خفگی پیش برد.

مجنون: نترس سرباز، من هم سربازم، از جنگ بر گشته ام.

   و صورت ژاندارم را رو به خود می چرخاند. هر دو در چشم هم آشنا می آیند.

ژاندارم: مجنون!

مجنون: پسر خاله!

     همدیگر را در بغل می گیرند و روی خاك ها می غلتند.

ژاندارم: من بالای سر مادرت بودم كه مرد. داشت عكستو نگاه می كرد...

   بعد هر دو به هم نگاه كرده می گریند. تازه مجنون در می یابد كه از عاطف خبری نیست. شانه های پسر خاله اش را می فشارد.

مجنون: می رم و برمی گردم.

و در سایه كوچه گم می شود.

 

 

جلوی خانه لیلا، شب:

   پدر لیلا در را می گشاید و مجنون را در آغوش می كشد.

مجنون: ليلا كجاست؟

پدر لیلا: با شوهرش فرار كردند كویت. همون سال اول جنگ.

مجنون: شوهرش؟

پدر لیلا: دو تا بچه دارن.

   مجنون ساكت است. صدای نزدیك شدن ژاندارم ها به گوش می رسد. پدر لیلا، مجنون را به داخل خانه كشیده در را می بندد. سایه ژاندارم ها از در عبور می كند و دوباره در باز می شود. 

مجنون: خوشبخته؟ 

پدر لیلا: كی خوشبخته كه اون باشه؟

مجنون: ازش تو كویت نشونی داری؟ 

پدر لیلا: نرو سراغش، بذار زندگیشو بكنه. 

مجنون: فقط می رم ببینم خوشبخته. (دستش را رو به پدر لیلا دراز می كند.) نشونی اش؟ 

 

كویت، روز:

   تابلوی "به كویت خوش آمدید" زیر چرخ ارابه های جنگی ارتش مچاله می شود و در پی آن نیروهای پیاده نظام فوج فوج وارد می شوند. اما طنز تقدیر این است كه پرچم پیشاپیش چنین ارتشی در دست مجنون باشد. برای آن ها كه ظاهر قصد ما را دنبال كرده اند، چنین به نظر می آید كه ارتش تا بن دندان مسلح بعث عراق در پی مجنون متشكل شده اند تا لیلای او را بیابند. 

   مجنون  در پی لیلای خویش نام هر خیابانی را به دقت می خواند و با نشانی ای كه در دست دارد، مقابله می كند. چشمش به اتوبوسی می افتد كه به سمت عراق اسیر می برد، به سمت آن  دویده و پرچمش را چون اسلحه ای رو به آن ها می گیرد و نشانی لیلا را از اسرا می پرسد. اما اسرا كه از سفارتخانه های غربی جمع آوری شده اند سوال او را جز تهدیدی نمی پندارند و از ترس جزع فزع می كنند. 

 

خانه ای در كویت، شب:

   افسر بعثی، مردانی را كه بیم مقابله از آن ها می رود، سوا كرده می كُشد و بچه هایی را كه لای دست و پا مزاحمند، به سرنوشت پدرانشان دچار می كند و زن ها را به اتاقی می فرستند تا شب، سربازان عراقی بدون عیش نباشند. عدالت بعثی سهمی از این زنان را نصیب چند مجنون مى كند. 

افسر بعثی: بیا جلو سرباز، چند ساله ای؟ 

مجنون: حسابش را ندارم قربان. تا قبل از جنگ با ایران بیست و سه ساله بودم. 

افسر بعثی: این زن از آن تو. پس از عیش نعش او را پس فرست. 

   مجنون در خلوتِ با زنی وحشتزده كه در چهره مجنون چیزی جز سیمای قاتل خویش را نمی بیند. مجنون دست به جیب لباسش برده و نشانی لیلا را بیرون آورده رو به زن می گیرد. زن كه هنوز در بُهت مرگ نزدیكان خویش است زبانش بند آمده و شكسته بسته اشاراتی می كند كه چیزی دستگیر مجنون نمی شود. 

مجنون: بگو از كدام سو بروم؟ 

   زن به سمتی اشاره می كند. مجنون لوله اسلحه را رو به سمت زن می گیرد. زن از وحشت جیغ می زند و مجنون بی درنگ رگباری از آتش به پنجره می بندد و كمك می كند تا زن را از در پشتی برهاند و خودش از دیوار حیاط می گریزد. زن كویتی كه هنوز منگ است، صدای چند جیغ می شنود و بعد در و پنجره اتاق های دیگر شكسته می شود و به همان ترتیب چهار سرباز دیگر زنان را به سمت حیاط راهنمایی می كنند و خود از دیوارها می گریزند. 

   آیا هركدام از آن ها به جای عیاشی، تنها نشانی لیلای خویش را پرسیده اند؟ 

 

خیابانها و محله های كویت، شب:

   مجنون به سوی نشانی لیلا می رود و می كوشد به چشم كسی نیاید و اگر دیده می شود در هیئت سربازی باشد كه در پی مأموریتی است. در مسير گریز او، گروهی به غارت خانه ها و طلافروشی ها و بانك ها سرگرم اند. در كوچه ای صدایی به مجنون ایست می دهد و مجنون به كوچه ای دیگر می گریزد و در پیچ كوچه در تله ای كه یك تور ماهیگیری است گرفتار می آید و تا به خود بیاید به دست های ناپیدا به پشت بامی كشیده می شود و كلتی را روی شقیقه خود حس می كند و نور چندین چراغ قوه بر او می تابد. با آن كه صورت محاصره كنندگان پوشیده است اما مجنون پی می برد كه در اسارت جوانان كویتی است. این است كه به حرف می آید. 

مجنون: من نیومدم با شما بجنگم. اومدم دنبال این نشونی. 

یكی از جوانها: لابد آمده ای سراغ خانه لیلا. هركس را گرفتیم همین را گفت. 

جوان مسلح: (كلتی را كه به صدا خفه كن مجهز است روی پیشانی او می گذارد.) وقت ما تنگه سعی كن یه اطلاعاتی بدی كه به دردمون بخوره. كی هستی؟ كجا می رفتی؟ چیكار داشتی؟ 

مجنون: مجنونم. عاشق لیلام… بردنم جنگ، ردشو گم كردم. نشونی لیلا را اینجا گیر آوردم. ایناهاش. 

   آدرس را نشان می دهد. كنار نشانی به وضوح اسم لیلا را نوشته است. 

جوانی دیگر: (از خواندن نشانی فارغ می شود)، لیلا همسایه ماست. همونكه دوتا بچه داره؟ نشونی اش درسته. 

مجنون: دوتا بچه داره، یه هشت ساله یه ۵ ساله، شوهرش چاقه، خودش مثل ماه می مونه. هركی بهش نگاه كنه كور می شه. 

همان جوان: من دیدمش اما كور نشدم. عشقه كه كورت كرده. منم یه بار همین جوری شدم. اومده بودم كربلا زیارت، یكی داشت با چشم های سیاهش می رفت…

 

خانه لیلا، ساعتی بعد: 

   جوان خانه ای را به مجنون نشان می دهد و می رود.در خانه باز است. مجنون وارد می شود. خانه را از اشیاء قیمتی خالی كرده اند. جنازه شوهر لیلا، نقش زمین شده است. در اتاق خواب دو كودك لیلا خوابیده اند. مجنون لحاف از روی آن ها كنار می زند. غرق در خون اند. مجنون هركجا را می گردد از لیلا خبری نیست. در صندوق ها و كمدها را باز می كند اما جز چند عكس موهوم از ليلا كه در آینه عشاق دیده بودیم، نشانی از لیلا نیست. حتی چشم عكس هم به گلوله ای سوراخ شده است. آیا او را كشته اند؟ یا در خیل غنایم جنگی به عراق برده شده. از این همه وهم و پرسش ذهنی، چه چیزی جز جنونی آنی عاید مجنون ما می شود؟ این است كه بر خلاف قبل كه آرام و مخفیانه به خانه وارد شد، به كرداری عاطف گونه دچار می آید و از خانه بیرون می زند. بیرون درگیری شدید است. مجنون، هر سایه و صاحب سایه ای را كه پیش رویش می بینید، به گلوله می بندد وصدای درگیری را قطع می كند و وقتی اسلحه را به روی سینه خود می گذارد، كمی دیر شده است و دیگر گلوله ای باقی نمانده است. دهانش كف می كند و از تشنج به حالت غشوه می رود.

   لختی بعد سایه نیروهای بعثی از پناه تاریكی ها بیرون آمده، جنازه های تفنگداران آمریكایی را كه به نیت نیروهای بعثی توسط مجنون كشته شده اند، جمع می كنند.

 

بیمارستانی تحت اشغال در كویت، روز:

   مجنون بستری است. یك افسر عالیرتبه به عیادت می آید.

افسرعالیرتبه: مجنون تویی؟

مجنون: بله قربان.

افسرعالیرتبه: بر خلاف اسمت خیلی عاقلانه رفتار كردی. این نشان ترفیع درجه ای است كه گرفته ای.

   مشغول چسباندن درجه مجنون به لباسش می شود. درجه داری به اتاق دویده و احترام می گذارد.

درجه دار: قربان دستور عقب نشینی فوری.

   افسرعالیرتبه مجنون را رها كرده، به راهرویی می دود كه خیلی ها از آن در حال فرارند. دو سرباز به سراغ مجنون می آیند و برانكارد او را به راهرو می كشند. همه برانكاردها از دستپاچگی سربازان به همدیگر خورده، بعضی از مجروحین به روی زمین می افتند اما حتی آنقدر فرصت وجود ندارد كه آن ها را با خود ببرند. 

 

كافه ای در عراق، شبی از یك ماه دیگر:

   مجلس عیش و نوش است. در هر گوشه ای افسران عالیرتبه و درجه داران جمع اند و به نشخوار خاطرات تلخ و شیرین مشغول اند. مجنون مبهوت كنار یكی از این میزهاست. كسی برای او مشروب می ریزد. 

   "عاطف" همان عاشق دیوانه كه پیش از این او را در جزیره گم كردیم در لباسی مندرس به گدایی آمده است. آنقدر قیافه او عوض شده است كه اگر سر و صدای نگهبان برای بیرون كردن او بلند نشده بود، حتی مجنون او را نمی شناخت. مجنون جلو رفته وساطت می كند و در گوشه ای با او خلوت می كند. عاطف بی اعتنا به مجنون مى نگرد و هرچه را جلویش می گذارند می خورد. 

مجنون: منو می شناسی؟ (عاطف به خوردن مشغول است.) مجنون؟ هشت سال با هم اسیر بودیم. یادت هست؟ (عاطف به خوردن مشغول است.) دل جفتمان یه جا گیر بود. (عاطف به خوردن مشغول است.) لیلا رو چی؟ نمی شناسی؟ 

   عاطف به خوردن مشغول است. حتی گاهی چون گوسفندی آنچه را خورده از نو نشخوار می كند. مجنون از جیبش تكه ای آینه در می آورد و روبروی عاطف می گیرد. طوری كه رفلكس نورهای كافه از آینه به چشم او می زند. عاطف دستش را ناگهان جلوی دهانش برده و شیپور می زند و از جايش بلند مى شود. كمی دورتر، لای دو میز به یكی از افسران مست برخورده، او را به زمین می اندازد. افسر برخاسته در حالت مستی می كوشد عاطف را كه دور میزها می چرخد بگیرد، اما تنها باعث خنده دیگران می شود. از حركت آن دو كم كم میزها به زمین می ریزد و افسران مست كافه به جان هم می افتند. هنوز جنگ در كافه ارتش مست عراق مغلوبه نشده است كه جمعیتی از تظاهر كنندگان با كوكتل و سنگ به كافه هجوم می آورند. مردم خسته، دیگر عصیان كرده اند. گیریم كه مجنون و عاطف بی گناه باشند و گیریم كه تر و خشك با هم بسوزند. 

 

تظاهرات در كربلا، روز:

   در كربلا جنگ جلوه دیگری دارد. مراسم آئینی بسان "واقعه كربلا". مردانی شمشیر به دست به همراه زنان و كودكان خود و همه یا حسین گویان. این سو انگار كه خوب رسم و رسوم قرآن بر سر نیزه كردن را آموخته باشند. ارابه های جنگی پوشیده با آیات قرآن. 

   مجنون در این میان با گروهی جنازه ها را به داخل كامیون ها می ریزند. بازی تقدیر هركس را از نقشی به نقشی می برد. گاه از یك بره، گرگ؛ گاه از یك شیر، موش؛ و در اینجا از قهرمان ما مجنون، آدمی ساخته است به واقع مجنون و مبهوت كه تنها به كار عملگی ظلمه می آید. گویی هنوز تقدیر باید حادثه ای از چنته بیرون كند و می كند: لیلا… جنازه لیلا؛ در انبوه بر خاك افتادگان، دو سرباز دست و پای لیلا را گرفته به بالای كامیون می اندازند. این تصویر در ذهن مجنون چند بار مكرر می شود. 

 

قبرستانى رو به دریا، غروب: 

   دوربین با گوركنی از دل گوری بیرون می آید. چشم انداز ما گورستانی است آماده دفن كشته شدگان. در دریا به چه مناسبت قایق های جلوی هم می پیچند و چرا قایقرانان با شمشیری به جان هم افتاده اند؟ این كدام لیلاست كه دختركان بر تخت روان می برند؟ ماشین های حامل اجساد ارتش در هر گوشه قبرستان در رفت و آمدند. قبرستان از دیوانه عاری نیست. یكی از آنها همان عاطف ماست كه به دریا ماتش برده است. لحظه ای بعد مجنون از ماشین پیاده می شود. در حالی كه لیلای در لباس عروس پوشیده را بغل كرده و در امتداد چراغ های ماشین ها به سمت گوری می برد و با او لب گور می نشیند. عاطف ماتمزده به سمت او می چرخد و گامی به جلو می گذارد و خیره می شود. بعد انگار كه همه خاطرات تلخ و شیرین گذشته را به یاد آورده باشد، چشم باز می كند و شیپور می زند. اول دیوانه های قبرستان و بعد گوركنان و دست آخر سربازانی كه در كار دفن اند، جلو می آیند. افسر سرپرست گورستان جلو می آيد. در چشم او یك عروسی واقعی به پا شده. دیوانگان در رقصند و سربازان از احساسی نامعلوم به دست زدن آمده اند. افسر كلتش را كشیده، مجنون را با تیر می زند. مجنون، لیلی را در آغوش كشیده به داخل قبر می كشد. سربازان بیل به دست، از ترسی كه بر فضا حاكم شده، گور مجنون و لیلا را از خاك پر  می كنند. ماه آسمان را، ابرها به همان گونه می پوشانند، كه خاك گور چهره لیلا را.

   

   دیوانگان دست از رقص و پایكوبی بر نمی دارند. طوری كه صدای رقص و پایكوبی آن ها حتی روی لیدر پایانی فیلم ادامه دارد. اینجا عزاست یا عروسی؟ جز آن كس كه قصه قصه اوست، هیچ كس نمی داند. 

 

تهران

پايیز۱۳۷۱

محسن مخملباف