وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف - Makhmalbaf Family Official Website

گفتگو: شادی زندگی، غم انسانی

Sat, 14/09/2013 - 13:23

 
گفتگو: هفته نامه سينما، ايران ، ۱۳۷۵
 
 
شادی زندگی، غم انسانی
 
 - مقدمتاً بگو چرا در تمامی عمر بی تاب بوده ای و چه حسی تو را به اين آشوب كشانيده است؟
محسن مخملباف : ضرب المثلى داريم كه من دوست دارم آن را به فرمى غير معمول بخوانم :
" هرچه نصيب است همان مى دهند        گر نستانى، به از آن مى دهند "
   حقيقت در هر دوره اى از زندگى جلوه اى به من نشان داد و چون مرا راضى نديد، جلوه زيباترى از خود به من نشان داد. من اكنون ممنونم از اين دست و دل بازى حقايق.
- ولى خيلى ها پس از يك دغدغه كوتاه به يك آرامش طولانى رسيدند و از آن پس يكسره تبليغ حقيقتى را كردند كه يافته بودند.
محسن مخملباف : خوشا به حالشان. لابد حقيقت مورد جستجوى ايشان يك حقيقت دم دست بوده است. درست مثل حقايق دوران كودكى من. وقتى كه بچه بودم، محله، در چشم كودكى من، مركز عالم امكان بود و سقاخانه سر گذر، مركز قداست عالم. همين چند وقت پيش، دلم هواى محله كودكى ام را كرد، رفتم. هنوز كسانى محله را مركز عالم مى دانستند و براى من دل مى سوزاندند كه چرا بيخود خودم را آواره و در به در كرده ام وهزار توصيه كه برگرد و اصرار داشتند كه حتى بوى لجن جوى هاى اين محله را هم نمى شود با بوى گلاب قمصر كاشان عوض كرد. براى خودشان هم پربيراه نمى گفتند. عادات ساليان عمر را، با ارزشهاى ازلى يكى گرفته بودند. سالها عمر لازم بود و از كودكى بايد به نوجوانى مى رسيديم، تا محله جايش را به شهر و كشور بدهد و گرايشات ناسيوناليستى، جاى تعصبات محلى را بگيرد و محله را جزئى از يك كل بزرگتر بدانيم كه كشور نام دارد و براى دفاع از ارزشهاى ميهن پرستانه بايد هزاران ناسزا به هزار جاى ديگر مى داديم. غافل از اينكه تمدن بشرى، يك قافله است كه صدها سال پيش، شتر سرزمين ما از آن جا مانده است. اينكه چرا جا مانده است، موضوع بحث من نيست، فقط مى دانم كه جا مانده است. و ما از اين نكته غافل بوديم و هر كشورى را كه از تاريخ ما عقب مانده بود، عقب افتاده و هركه را جلو افتاده بود، گمراه دانستيم و گمان برديم زمان واقعى عالم، زمان جارى در سرزمين ماست و سالها عمر لازم بود تا بدانيم كه نه تنها سرزمين ما مركز عالم نيست، كه اساساً كره زمين مركز عالم نيست و اين تازه كشفى نبود كه ما كرده باشيم و جوان كه شديم تازه فهميديم آنچه را ما قرار است از فردا كشف كنيم، قافله تمدن بشرى ده نسل پيش از ما كشف كرده. چرا كه وقتى ديگران مشغول مكاشفه بودند، ما حضور نداشتيم و اگر حضور داشتيم، آن را درك نكرديم. نمونه اش هنرمند فرزانه ما كمال الملك است كه در عصر امپرسيونيستها در پاريس حضور يافت، اما درنيافت كه نقاشى تا دوره امپرسيونيسم پيش رفته و براى همين فقط چند كپى از آثار كلاسيك براى ما سوغات آورد. مى پرسيد چرا كمال الملك فقط به آثار كلاسيك توجه كرد؟ براى آنكه كلاسيسم، هنر برخاسته از دوران قرون وسطى است و براى كمال الملكى كه در قرون وسطى ايران زيسته بود، بسيار سخت بود كه قبل از آنكه در سرزمينش ايران، مراحل تاريخى بعد از قرون وسطى را درك كرده باشند، بتواند امپرسيونيسم را در نقاشى درك كند. فرزانه هنر ايران گناهى نداشت. او معلول علل تاريخى سرزمين عقب مانده خويش بود. كمال الملك و سرزمينش كه به همراه قافله تمدن بشرى نمى رفته اند، تا مثلاً در نقاشى، از كلاسيسم برسند به رمانتيسم و انسان گرايى و از قرون وسطى برسند به عصر تجربه و علم، و در هنر لاجرم برسند به رئاليسم و حتى امپرسيونيسم. كمال الملك  همچون زادگاهش يك جايى جا مانده بودند و وقتى او سر از موزه لوور در آورد، بسيارى از مسايل را به جا نمى آورد. براى همين است كه نسل بعد از كمال الملك، وقتى ملتفت عقب افتادگى تاريخى اش از قافله تمدن بشرى مى شود، مجبور مى شود عقب افتادگى هاى تاريخى يك ملت را از قافله تمدن، فوراً در شخص خود جبران كند و آنچه را ملل ديگر در پانصد سال طى كرده اند، ايشان در يك دهه، در خود شخصى شان طى كنند و اگر قافله تمدن، هر ايسمى را با يكى دو نسل تجربه كرده است، هم عصران من با خواندن يك كتاب و ديدن يك موزه مى بايد اين دوره و ايسم را فشرده تر طى كنند. چرا كه اين هنرمندان، نه تنها تاوان عقب ماندگى تاريخى ملتشان را مى پردازند كه غرامت عدم درك به موقع فرزانگان ملى شان را هم بايد بپردازند و مجبور مى شوند ظرف يكى دو دهه، راهى را طى كنند، كه ملل ديگر در پانصد سال طى كرده اند. شما اگر به حقيقت سيال هستى ايمان آورديد و از اين عقب افتادگى و آن پيشرفت ها مطلع شديد و مصدر هيچ امرى هم نبوديد كه بتوانيد منشأ تغييرات بنيادى در جامعه خودتان باشيد، چاره اى نمى ماند جز اين كه يك تنه به جاى همه تغيير كنيد و همه آن جا ماندنهاى تاريخى جامعه تان را، لااقل در خودتان جبران كنيد.
   پس طبيعى است كه آن هم محله اى كودكى ام، كه محله را همچنان مركز جهان  مى داند و درويش زير گذرش را با يك واسطه، به خداى خلقت منسوب مى داند، آرامشش بيشتر از من باشد و يا طبيعى است كه آن منتقد شهرستانى كه فهم هم ولايتى هايش را متر و معيار مى داند و همين كه فيلمى از سطح شعور آنها بالاتر رفت، فيلم را روشنفكرانه و بيهوده مى داند، به اين ناآرامى من بخندد و بگويد: عمو جان چرا خودت را اذيت مى كنى، درست است كه نبايستى روستايى بود و جهان بينى محدود داشت، اما جهان مگر چقدر گسترده تر از ولايت ماست؟ و من از او مى پرسم: مگر منطق شووينيزم آلمان چه بود؟ جز همين نوع استدلال كه آلمان مركز جهان بشرى است و هيتلر شخص اول كره زمين. و جالب اين است كه پيرزنهاى آلمانى، همان حسى را به هيتلر داشتند، كه روستاييان اينجايى، به كدخدايشان. اين يكى مشد حسن را با يك واسطه برگزيده خداوند مى داند، آن يكى هيتلر را.
   و من نه خيلى زود و نه خيلى دير، اما سرانجام و بالاخره باورم شد كه محله ما مركز توجه ويژه خداوند نيست و همين طور خوب فهميدم كه لجن جوى محله ما از گلاب قمصر كاشان خوش بوتر نيست و اگر ما به آن معتاديم، از براى عادت ماست، نه از بابت ارزش آن.
   و همين طور باورم شد كه خداوند حساب ويژه اى براى من باز نكرده، همچنان كه براى تو، و آنچنان كه براى او و سنگينى وزن من و تو همان اندازه اى است كه ترازوها به سبب جاذبه كره زمين از ما نشان مى دهند و نه بيشتر. و اين در مقايسه با وزنى كه ترازوهاى قياس، از كره زمين نشان مى دهند، ناچيز است و تازه كره زمين، غبار سبك و سرگردانى است در يكى از كهكشان هاى گمنام هستى.
اخيراً فيلمى ديدم به اسم "ميكروكاسموس" كه حاصل پنج سال از عمر يك زن و شوهر بيولوژيست فرانسوى بود، بر روى زندگى حشرات. اين فيلم به راحتى ما را در جريان غوغايى قرار مى داد كه در زير سكوت يك بركه آرام جارى بود. چيزهايى مثل تلاش هوشمندانه يك بچه سوسك، براى جا به جايى يك سنگ، توسط ابزار و يا دست و رو شستن پشه اى در صبحگاه و يا زد و خورد دو حشره و فرار رندانه يكى از آنها بعد از پيروزى بر حريف. و عبادت بودا وار يك آخوندك، در شعاع خورشيد و يا عشق بازى دو حلزون. عجيب تر اينكه همه اين رفتارها بى اندازه شبيه رفتار انسانها بود. طورى كه آدم به اين حس مى رسيد كه اگر ما پشه يا سوسك يا حلزون هم به دنيا مى آمديم، هيچ دست كمى از آنچه امروز داشتيم، نداشت و مهم اين است كه ما از كدام زاويه و با كدام چشم، به اين طبقه بندى انواع جانداران نگاه مى كنيم و جاى آن منتقد شهرستانى خالى بود تا ببيند تماشاچى معتاد به فيلمهاى هاليوودى، از موفقيت آن بچه سوسك در جا به جايى سنگ چنان به هيجان مى آمد كه لحظاتى طولانى دست مى زد ؛ چنان دستى كه رمبوى هاليوود هم آن را به ياد نمى آورد. و رفته رفته چنان شد كه تماشاچيان براى مرگ يك مورچه اشك مى ريختند.
   پس من چطور مى توانستم براى حفظ آرامشم، همچنان چون آن روستايى مانده باشم و كدخداى روستا و درويش محله ام را قطب عالم امكان دانسته باشم؟! و يا حتى در مدارج بالاترى به بيمارى مزمن و مسرى ناسيوناليسم و حتى شريف تر از آن بيمارى اومانيسم گرفتار شده باشم؟!
   پرسيديد چه چيزى مرا به آشوب كشانيد، پاسخ مى دهم تنگى ديدگاه هاى محله كودكى ام در مقابل عظمت آفرينش. و آن همه دغدغه و دستپاچگى كه پرسيديد، براى طى كردن سريع راه دور و درازى بود كه از محله ما تا جهان حقايق بالاتر وجود داشت. من آنچه را پاهاى تاريخ از تنبلى، برايم طى نكرده بود، بايد با پاهاى كوچك شخصى ام به شتاب مى پيمودم. و اكنون از اين راه طى شده راضى ام و با تواضع بسيار مى دانم كه من " هيچ چيز، جز يك نگاه نيستم " و وزنم بر كره زمين ناچيز است و وزن كره زمينى كه در آن ايستاده ام، در مقايسه با وزن هستى، ناچيزتر. پيش از من ميلياردها آدم بر اين كره خاكى زيسته اند. و پس از من بى شمارى از آدميان بر زمين خواهند زيست و امروزه از اين ميان، من به همان اندازه مى توانم مدعى باشم كه با فيلمسازى ام جهان را متحول كرده ام، كه يك پروانه ادعا كند وقتى از روى گلى به گل ديگر پرواز مى كند نظم جهان را به هم مى ريزد. لذا من كه روزگارى به عنوان كودكى در محله كودكى ام، معلول شرايط تاريخى و جغرافيايى خويش بوده ام و در آن روز نسبت به حقايق محدود پيرامونم، شيفته بودم، امروز به عنوان ذره اى ناچيز، در مقابل عظمت جهان هستى، فقط شگفت زده ام. راهى كه من طى كرده ام، راهى است از شيفتگى حقيقت مطلق به شگفتى در برابر حقايق نسبى. و براى همين به راحتى صداى آن سوسك مادر را مى شنوم كه همسايه ماست و مدام قربان دست و پاى بلورين بچه اش مى رود و به راحتى و روانى از حفظم شعر زيبا و هر روزه مورچه شاعرى جوان را كه هر روز از بلنداى برگ تربچه اى مى خواند كه:
" دوباره آدميان از خواب برخاستند
تا زير پاهاى بى چشمشان
قصه هزاران مورچه عاشق را ناديده بگيرند."
- دوره هاى فيلمسازى شما با تحولات اجتماعى ايران هم خوانى بسيارى دارد. از ديدگاه شما اين چهارده فيلم سينمايى را به چند دوره مى توان تقسيم كرد؟
محسن مخملباف : به چهار دوره. دوره اول شامل : " توبه نصوح، دو چشم بى سو، استعاذه و بايكوت "، دوره دوم شامل : " دستفروش، بايسيكل ران و عروسى خوبان "، دوره سوم شامل فيلم هاى : " نوبت عاشقى، شبهاى زاينده رود، ناصرالدينشاه، هنرپيشه"  و دوره چهارم شامل : " سلام سينما و نون و گلدون گبه" .
- چه خصايلى بر دوره اول فيلمسازى شما حاكم است؟
محسن مخملباف : به لحاظ محتوا، كارهاى اين دوره اخلاقى است و به لحاظ تكنيك، تجربه هاى اوليه من.
- آيا از چهار كار اين دوره هنوز به هيچ كدام آنها علاقه اى داريد ؟
محسن مخملباف : بله به استعاذه كه دومين كار من است و به بايكوت كه چهارمين كار است. استعاذه را اخيراً ديدم و از آن خوشم آمد. به لحاظ فرم يك كار سورئاليستى است كه مى توان رگه هاى سورئاليستى آثار بعدى مرا از اين كار دانست و به لحاظ محتوا هم يك بحث بشرى است، همان قصه سوء تفاهم هاى بشرى كه به شيطان و وسوسه هاى او نسبت مى دهيم. حتى به اصرار خودم در تور مرور بر آثارى كه از من در چند كشور ديگر راه افتاده، قرارگرفت. به اين فيلم در مجموعه آثار من بى مهرى شده و بايكوت را به لحاظ دغدغه هاى فلسفى اش دوست دارم.
- چگونه از اين مرحله گذشتى ؟
محسن مخملباف : با دو چيز. اول با مطالعه حدود چهارصد كتاب در زمينه سينما. دوم با درك نابسامانى هاى اجتماعى پيرامونم.
- قصه مطالعه چهارصد كتاب سينمايى را در مدت شش ماه شنيده ام. اگر مى شود براى آنها كه مايلند توضيح بيشترى بده؟
محسن مخملباف : پيش خودم فكر كردم اگر قرار است سينما را ادامه دهم، بايد آن را بهتر بياموزم، اما به دانشكده ها و كلاس ها و منتقدين معتقد نبودم. به همان شيوه اى رجوع كردم كه رسم مطالعه ما در زندان بود. يعنى اول سعى كردم از انتهاى كتاب هاى سينمايى، ليست كتابهاى منتشر شده ديگر را پيدا كنم و به هر كتابخانه اى سر زدم و سراغ كتابهاى سينمايى را گرفتم  واين ليست را تكميل كردم. طورى كه اين ليست كاملترين ليستى شد كه تا آن زمان درباره سينما وجود داشت. بعد آنچه را مى شد خريد، خريدم و آنچه را نمى شد، به امانت گرفتم و در كنج خانه نشستم و همه را به دقت خواندم و بابت هر موضوعى فيش مهيا كردم و پس از خواندن بيست كتاب متوجه شدم نويسندگان همه از روى هم مى نويسند و كتابهاى بعدى با سرعت بيشترى خوانده شد چرا كه تكرار مكررات بود. اما هيچ نكته  تازه اى را از قلم نينداختم، مگر آنكه آن را در فيش مربوطه وارد كردم. و بعد كه كار مطالعه و فيش بردارى تمام شد، دوره خلاصه كردن و حذف مطالب تكرارى فراهم شد و همه اينها آنقدر خلاصه شد و مورد حذف اضافات قرار گرفت كه به كتابچه كوچكى بدل شد كه از نظر من خلاصه دانش كتابهاى سينمايى ايران تا آن زمان بود.
- اين دوره شش ماهه مطالعه، مربوط به چه زمانى است ؟
محسن مخملباف : مربوط به سال هزار و سيصد و شصت و سه، قبل از ساختن فيلم بايكوت. اما در واقع اين مطالعه پس از ساختن فيلم بايكوت ادامه يافت و تكميل شد.
- فيلم چطور ؟ مشهور است كه در اين دوره چهارصد فيلم را ديدى ؟ آيا به آرشيو خاصى دسترسى داشتى؟
محسن مخملباف: در واقع حدود پنجاه فيلم را كامل ديدم. و اما آرشيوى كه در اختيار داشتم، همان آرشيوهاى كرايه فيلم در حاشيه خيابانهاى تهران بود كه در آن ايام پر بودند از فيلمهاى ويدئويى مبتذل فارسى و هاليوودى كه بيش از پنج دقيقه از هيچ كدامشان را به دليل خشونت و تصنع و دروغ نمى شد تحمل كرد. در لابلاى اين فيلمها تعدادى فيلم خوب هم ديده مى شد كه مهمترين آنها امروزه برايم "دزد دوچرخه" دسيكاست. اما بيشترين تأثير را من از كتابها گرفتم. نكته دومى كه باعث شد من از دوره اول به دوره دوم فيلمسازى ام بروم، شرايط اقتصادى ناشى از دوران جنگ بود و بى توجهى طبقات مرفه جامعه، به ويژه سرمايه داران مذهبى نسبت به اكثريت محروم جامعه. فيلمهاى دستفروش، عروسى خوبان و باسيكل ران كه مربوط به دوره دوم است، حاصل اين دو عامل است. در همين دوره است كه من سواى از محتوا و تكنيك، دغدغه تجربه در سبك را هم پيدا مى كنم و مى كوشم مثلاً در دستفروش از يك سبك شروع كنم و آرام آرام از سبكهاى ديگر عبور كنم، بى آنكه به يكدستى اثر خدشه اى وارد آيد.
- حالا اين دوره دوم را چطور مى بينى؟
محسن مخملباف: دوره پرواز. كسى نوشت من مثل كسى مى مانم كه سوار بالنى شده و براى آنكه بيشتر بپرد، مدام كيسه هاى شن را از توى بالن به بيرون پرتاب مى كند.
   به هر جهت اين دوره پيچيده اى است و به سادگى نمى توان از آن گذشت. مثلاً من در دوره اول، خشم و حسادت اهل سينما را به سبب وارد كردن مضمون دين به سينما برانگيختم و ناخواسته دوستان و دشمنانى براى من و آثارم فراهم آمد. در عوض مذهبى ها را با هنر آشتى دادم. اين كم چيزى نيست كه بعد از توبه نصوح براى اولين بار در مساجد فيلم نشان دادند. در شرايطى كه مى رفت پس از يك انقلاب مذهبى، اساسا سينما  از جامعه ريشه كن شود و مگر در افغانستان نشد؟
   در دوره دوم اين مرزبندى ها به هم ريخت و عده اى از دوستان قديمى به صف دشمنان پيوستند. بيشترين استدلال آنها اين بود كه ساحت هنر، ساحت مسايل غيرزمينى است و نبايد آن را با طرح مسايل دنيايى مردم آلوده ساخت. عده اى از آنها كه تا ديروز با هنر قهر بودند و به سبب آثار من تازه با هنر آشنا شده بودند، حالا ادعا مى كردند هنر يكسره مذهبى است و نبايد از مسائل اجتماعى در آن سخن گفت. از نظر من اينها شكمشان زيادى سير بود و اجاره خانه شان، عقب نيفتاده بود و الا فقيرترهايشان نظر ديگرى داشتند.
   آثار همين دوره براى من شهرت جهانى آورد و اهل سينماى داخل را هم بالاخره تسليم كرد. چون اكثريت منتقدين داخلى هم گوش و چشمشان به نظرات منتقدين خارجى بود. البته در اين دوره دوستان جديدى هم براى آثار من پيدا شد. اينها مردم محروم ايران بودند و همينطور آدم هايى كه حساسيت هاى اجتماعى داشتند.
- نظرت راجع به كارهاى اين دوره چيست؟ مثلاً نسبت به كارهاى دوره اول؟
محسن مخملباف : طبيعتاً سه كار دوره دوم پخته تر و حرفه اى تر از چهار كار دوره اول من است. هر چند كه همان چهار كار دوره اول من، هم به لحاظ مضمون و هم به لحاظ قدرت تكنيكى بالاتر از بسيارى از مدعيان امروزى است. اما خودم  آثار دوره دوم را بيشتر از دوره اول دوست دارم. مقدمتاً بگويم كه سينماى قبل از انقلاب، آنچنان كه بعدها در ناصرالدينشاه به آن پرداختم، به دو دسته تقسيم مى شد. سينماى فيلم فارسى و سينماى متفاوت. سينماى متفاوت، متأثر از نئورئاليزم و موج نوى فرانسه بود. همه تفاوت سينماى پيش از انقلاب ما در اين دو موج خلاصه مى شد و همين طور كه در زمينه ادبيات، كامو و سارتر را در بيرون داشتيم و صادق هدايت را در ايران؛ در زمينه سينما هم دسيكا و روسلينى را در بيرون داشتيم، و شهيد ثالث را در ايران. سينماى دوره دوم فيلمسازى من ادامه سينماى متفاوت اين دوران است با تفاوت هايى. مثلاً در هر سه فيلم دوره دوم، هم رگه هاى سورئاليستى در فرم، و فلسفه در محتوى وجود داشت، كه تقريباً در سينماى قبل از انقلاب ايران به اين شكل بى سابقه بود.
- از سه فيلم دوره دوم كدام را بيشتر مى پسنديد، و يا بهتر است بگوييم بيشتر مورد استقبال واقع شد؟
محسن مخملباف : قضاوت در اين زمينه دشوار است. در داخل عروسى خوبان و دستفروش مخالف و موافق را با هم درگير كرد و بايسيكل ران چون ظاهر غيرايرانى پيدا كرده بود، كمتر به تنش هاى موافق و مخالف دامن زد. به لحاظ استقبال بين المللى هر سه فيلم موفق بودند، اما فقط بايسيكل ران جوايزى دريافت كرد. چرا كه بنياد فارابى و ارشاد با ارسال عروسى خوبان و دستفروش به بخش مسابقه هر فستيوالى در خارج از ايران، مخالفت كردند تا مبادا اين دو فيلم جايزه اى بگيرند و اين طرف سروصداى مخالفين افزون تر شود.
- چه نكته مثبتى را براى دوره دوم قائليد؟
محسن مخملباف : دردمندى اجتماعى و پختگى تكنيكى. برخى از علاقمندان فيلمسازى من در همين دوره دوم باقى ماندند و برخى با من از اين مرحله گذشتند و به دوره سوم رسيدند. اگرچه من در دوره دوم به سهم خود به سينماى ايران در داخل و خارج اعتبار داده ام، اما بيشترين اثرگذارى فرهنگى را از طريق دوران سوم ايجاد كرده ام و به همين خاطر در دوره سوم، بيشترين مشكلات را داشته ام و بيشترين تاوان و غرامت را بابت همين دوران فيلمسازى ام پرداخته ام. 
- آيا بين مرحله دوم و سوم هم مطالعات وسيعى داشته اى؟ مثلاً به آن شكل كه در بين دوره اول و دوم داشته ايد؟
محسن مخملباف : بله. يك دوره مفصل ديگر مطالعه كردم: در زمينه روانشناسى، جامعه شناسى و فلسفه. دقيق نمى دانم شايد حدود دويست سيصد كتاب خواندم و دوباره همان روش فيش بردارى و خلاصه كردن و طبقه بندى.
- پس دوره سوم محصول مطالعات اين دوره است؟
محسن مخملباف : بله. اما اضافه كنيد سفرهاى مرا به خارج از ايران و مشاهده عينى انسان امروز در جوامع ديگر و درك تفاوت اين انسان با آنچه تاكنون درباره او در ايران شنيده بوديم. شايد بايد تغيير آثار مرا در دوره سوم، ناشى از چهار چيز كلى دانست. اول سرخوردگى از رسيدن به دمكراسى و عدالت اجتماعى در ايران. دوم نقد آثار دوره دوم خودم، سوم سفرهاى خارج از ايران و چهارم مطالعات روانشناسى، جامعه شناسى و فلسفى جديد. چون در زندان هم من دوره هاى طولانى اى در اين زمينه ها مطالعه كرده بودم، اما نه به اين وسعت و نه با اين روش مقايسه اى. در اين دوره من گويى نويسندگان كتابها را با هم درگير كرده بودم تا آنها با هم بحث كنند و من از بيرون گود، منطق آنها را مقايسه كنم، تا بدانم كدام عقلانى تر و مستدل ترند.
- خلاصه نظراتى كه در دوره سوم به دست آوردى چيست ؟
محسن مخملباف : خلاصه اين نظرات را در چند جا به روشنى عرضه كرده ام، در يادداشتى كه براى فيلم نوبت عاشقى نوشتم. در مقاله سينما همه سينماست و در مقاله رئاليسم همه رئاليسم است. همان بحث نسبيت و نقش موقعيت در افكار و رفتار آدمى.
- در اين دوره به خود سينما هم پرداخته ايد؟
محسن مخملباف : درست است. براى آنكه به سبب فيلم نوبت عاشقى و شبهاى زاينده رود، مخالفين آثار من كل سينما را زير سوال بردند و حتى دوباره مدعى شدند كه هنر گمراه كننده است و مى خواستند وانمود كنند، به غير از ارزشهاى ايدئولوژيك ـ سياسى، هر ارزشى از جمله ارزشهاى هنرى و به ويژه ارزشهاى سينمايى بيهوده است و حتى آنرا شيطانى خواندند. طبيعتاً عكس العمل من هم دفاع از ارزشهاى انسانى در هنر، و به ويژه سينما بود. (در اين دوره هنرمندان و هنرشناسان عجيب و غريبى يك شبه روئيدند كه وجه اشتراك همه آنها با هم و همه آنها با هنر، مخالفت با نوبت عاشقى و شبهاى زاينده رود من بود.) 
- مايلم كه محتوا و فرم سه دوره فيلمسازى ات را خودت خلاصه كنى، تا بعد به دوره چهارم برسيم.
محسن مخملباف : به لحاظ محتوا در دوره اول، يك اخلاق گرايم، در دوره دوم، يك مصلح اجتماعى و در دوره سوم، يك منتقد فرهنگى. به لحاظ فرم در دوره اول، يك تجربه گراى خود آموز. در دوره دوم، يك هنرمند حرفه اى و در دوره سوم، يك نو آور.
- چرا اين دوره را مهمترين دوره  فيلمسازى ات مى دانى؟
محسن مخملباف : براى آنكه به هدف زدم. براى آنكه در اين دوره است كه عميقاً فهميدم بزرگترين مشكل ما فرهنگ است و بزرگترين مشكل گشاى ما نيز فرهنگ. در بى فرهنگى فرقى بين فرقه ها نيست. از راست مذهبى دو آتشه تا چپ بى خداى تروريست. از روشنفكر مدعى اومانيسم تا عوام بى سواد متعصب، همه از يك درد رنج مى برند : بى فرهنگى  و لا جرم خشونت. و به خاطر همين است كه تا دم از دوستى و عشق مى زنم، به دعواها دامن زده مى شود. اگر در اين دوره دست روى زخم هاى عميق جامعه نمى گذاشتم، از اين بيمار چنين فريادى برنمى خاست. 
- آيا مشكل سياه و سفيد بودن شخصيتهاى دوره اول در دوره سوم رفع شد؟
محسن مخملباف : بله. براى همين حتى ناصرالدينشاهِ سانسورچى هم خوبى هايى دارد و هنر مى تواند او را هم به رستگارى خودش برساند. در حالى كه مثلاً در عروسى خوبان، براى هيچكس كه مخالف قهرمان فيلم است، هيچ راه رستگارى اى فرض نشده. در واقع در دوره اول فرهنگ شخص من متاثر از فرهنگ مردم جامعه است. در دوره دوم فرهنگ من متاثر از فرهنگ روشنفكران جامعه است، و هنوز من در دوره اول و دوم بازتاب فهم جامعه ام هستم. اما از دوره سوم به شعور شخصى خود رسيده ام. شعورى كه از نقد فرهنگ مردم و روشنفكران در عمل اجتماعى، و در سعى و خطا به دست آورده ام. در اين دوره اگر هم تاثيرى از كسى گرفته باشم، نوابغ جهانى ا ند. كسانى مثل انيشتين، مثل پلانگ ، مثل پوپر، مثل گاندى، مثل ماندلا و نه از روشنفكران عقب مانده وطنى. بعضى از اين روشنفكران تصور مى كنند كه من تغيير كرده ام تا شبيه آن ها باشم، حال آنكه من تغيير كرده ام كه شيبه آنها نباشم. اگر آنها خاصيتى داشتند كه اسباب تحولى در اين جامعه شده بودند. آنها حتى از تحول در خودشان عاجزند، چه رسد به اينكه جامعه ايران را عوض كنند. اين دسته از روشنفكران قيافه كسانى را مى گيرند كه انگار از رحم مادرشان روشنفكر بيرون آمده اند و حقيقت انگار جفتى بوده است كه با بند ناف به شكم آنها وصل بوده است و از وقتى هم به دنيا آمده اند، نيازمند مطالعه و تحقيق و تجربه نبوده اند و اگر هم گاهى از سر بزرگوارى مطالعه كرده اند، تغييرى در آنها حاصل نشده چون رحم پر بركت مادر آنها حقيقت را با جنين ايشان يك جا پرورده است. خوشا به حال ايشان، ولى رحم مادر من روشنفكر توليد نمى كرد و من مجبور شدم با مطالعه، با تجربه، با سعى و خطا خود را نسبت به فرهنگ زادگاه و خاستگاهم تغيير دهم و خوشبختانه هيچ وقت از رحم روشنفكر مادر ايشان عبور نكردم تا مثل آنها فكر كنم. از نظر من اكثريت جامعه مدعى روشنفكرى در ايران، جز نامش، فاقد روشنفكرى است و فاقد كمترين قدرت تغييرى، متناسب با برداشتهاى دانش روز بشر. به نظر مى رسد آنها چند فرقه سياسى اند، كه به لحاظ مكانيسم انديشيدن، بيشتر دگم و متعصبند و تنها با نام هاى گوناگون با هم مخالفت مى كنند. من خودم را وابسته به هيچ كدام از اين فرقه ها نمى دانم. من وابسته به نسلى هستم كه بدون هيچ تيتر، فرقه، يا دار و دسته اى، با آغوش باز به استقبال حقيقت مى روند اما هر حقيقتى را هم چنان كه انيشتين مى پنداشت، تا وقتى بطلانش ثابت نشده، به عنوان حقيقت مى پذيرند و نه بيشتر. كسى كه مى پندارد حقيقت را يافته است، احتمالا ديگر از جستجوى حقيقت خسته شده است، نه اين كه حقيقت را يافته باشد. جهان آينده متعلق به كسانى است كه از پيش تصميم شان را در باره حقيقت نگرفته اند. نكته آخر اينكه حقيقت جويى، روشنفكرى است؛ نه مدعى دائمى و مالك حقيقت بودن.                
- برگرديم به سبك. آيا مى توان تفاوتى از نظر سبك، بين اين سه دوره از كارهاى تو قايل شد؟ مثلاً آيا مى توان رد رئاليسم يا سورئاليسم را گرفت و در دوره اى يكى از آنها را وجه غالب گرفت؟
محسن مخملباف : اول برويم سراغ رگه سورئاليسم. بهترين مثالش در دوره اول، فيلم استعاذه است. در دوره دوم، اپيزود سوم دستفروش، قسمتهاى آخر داستان. در دوره سوم، ناصرالدينشاه و حتى در دوره چهارم قسمتهايى از فيلم گبه. مثلاً آنجا كه عمو با دست از آسمان رنگ آبى را مى گيرد. بعد برويم سراغ رئاليسم. در دوره اول، قسمت هاى مستند فيلم دو چشم بى سو در مشهد. در دوره دوم، اپيزود اول دستفروش و قسمت هاى مستند فيلم عروسى خوبان و در دوره سوم، قسمت هايى از فيلم شبهاى زاينده رود و كل سلام سينما و نود درصد گبه. بيش از هرچيز اين دو سبك در آثار من به هم بافته شده اند. و البته بيش از هرچيز بستگى داشته است به مضمون و محتواى آثار. هرچه داستان زمينى تر بوده است، گرايش من به رئاليسم بيشتر بوده.
- آيا مى شود گفت كه در دوره دوم كارهاى شما بيشتر اجتماعى و در دوره سوم بيشتر فلسفى است؟
محسن مخملباف : هم بله، هم نه.
بله، چون بيشتر موضوعات دوره دوم مسايل روز اجتماع است، اما مگر سلام سينما اجتماعى نيست؟ و نه، چون كه هم در دوره دوم وهم در دوره سوم، مسايلى با لحن فلسفى مطرح مى شوند.
- آيا هر دوره اى با آخرين فيلم آن دوران تمام مى شود؟
محسن مخملباف : وجه غالب آن تمام مى شود، اما اثراتش را در دوره هاى بعدى هم مى توان ديد.
- گفتيد كه لحن دوره سوم بيشتر فلسفى است، در دوره چهارم به كجا رفته ايد؟
محسن مخملباف : به سمت شعر.
- قبل از آن كه به فرم دوره چهارم بپردازيم، مى خواهم بپرسم اگر بخواهيم بدانيم تك كلماتى را كه در هر دوره در ذهنت و با خودت واگويه مى كرده اى كدام هاست؟ مثلاً آيا در دوره دوم كلمه عدالت، طنين خاصى در ذهن تو داشته است؟
محسن مخملباف : كلماتى كه در دوره اول در ذهن من تكرار مى شده اند، اينهاست: "اخلاق، مرگ" كلمه دوره دوم : "عدالت اجتماعى" و در دوره سوم : "نسبيت و دمكراسى" و در دوره چهارم : "شادى زندگى و غم انسانى"
- گفتى كلماتى كه در دوره چهارم فيلمسازى در ذهنت طنين انداز است، شادى زندگى و غم انسانى است. اينها از كجا مى آيد؟
محسن مخملباف : به روشنى نمى دانم. چون هنوز در اين دوره نفس مى كشم و از نقد آن عاجزم.
-  به هر جهت اين كلمات بدون تحليل و جمع بندى در ذهن تو شكل نگرفته، دلايل اهميت اين دو كلمه چيست؟
محسن مخملباف : شايد نياز به چيزهايى كه بايد باشد و نيست.
-  مثلا در دوره اول كارهايت، تو به مرگ فكر مى كردى و ديگران به زندگى. اكنون بسيارى به مرگ فكر مى كنند و تو به زندگى.
محسن مخملباف : زمانى من چريك بودم و در مسير مبارزه، مرگ موضوع روز ما بود؛ اين است كه تا سالها بعد به انديشيدن به مرگ عادت داشتم. بعد هم ياد مرگ، تأثير اخلاقى در من مى گذاشت و اصرار داشتم اين يادآورى در جامعه تأثير اخلاقى بگذارد. اكنون وفور مرگ، هم در جامعه و هم در پيرامون من، به افسردگى و بى انگيزگى همگان دامن زده و حالا گمان مى كنم براى حفظ تعادل هم كه شده، بايد از زندگى و شاد زيستى حرف زد. البته وقتى همسرم مرد، مرگ در خانه ما موضوع لحظه ها شد و من به عنوان يك پدر مدتها تلاش كردم تا شاد زيستى را به بچه هايم برگردانم و بعد خود اين موضوع جديدى شد و فكر كردم چرا نبايد شاد زيستى را به فرزندان غم زده ايران هم يادآورى كنم.
- آيا ستايش از زندگى نمى تواند يك واكنش باشد؟
محسن مخملباف : يك بار آل احمد گفته بود وقتى در عرصه اجتماع و مبارزاتش شكست خوردى، مى كوشى مدينه فاضله ات را در خانه بنا كنى. شايد هم به اين نتيجه رسيده ام كه براى عدالت اجتماعى و دمكراسى از دست فيلم هاى من كارى بر نمى آيد. هنوز به روشنى نمى دانم. اما دلم براى زندگى شخصى مردم روزگارم مى سوزد. اگر به آرمان هاى اجتماعى اش نرسيد، چرا حداقل به يك نگاه شاد زيستانه در زندگى نرسد؟ گيريم كه نسل من تا زنده است، به دمكراسى و عدالت اجتماعى نرسد، آيا نبايد سهمى از شعف زندگى ببرد؟ آيا سهم مردم روزگار من فقط غم ومرگ و انقلاب و جنگ است؟! 
- در كنار شاد زيستى، غم انسانى را مطرح مى كنى. غم و شادى را چطور كنار هم مى نشانى؟
محسن مخملباف : غم انسانى، همان نگرانِ شاد زيستى ديگران بودن است. به دليل شرايط اقتصادى، اين يكى هم كم شده. هيچ كس شاد نيست و همه غم مى خورند، اما غم خويش را و كمتر كسى غم انسانى ديگران را دارد.
- داستان فيلم بعدى ات چيست؟
محسن مخملباف : قصه اش بماند براى خودم، اما موضوع فيلم هاى دوره چهارم من ستايش از زندگى و شادى و رضايت و اميد و عشق و دوستى و زيبايى است. همان هفت چيزى كه از ما قهر كرده اند.
- حالا چرا پس از سينماى سياسى ـ اجتماعى ـ فلسفى، به سراغ سينماى شاعرانه رفته اى؟
محسن مخملباف : به اين خاطر كه در سينماى شاعرانه بهتر مى توان از پس ستايش از زندگى و شادى و عشق و دوستى و زيبايى و رضايت و اميد برآمد. 
- فقط يك سؤال ديگر. آيا فكر نمى كنى سينماى شاعرانه جنبه اجتماعى كارهايت را از بين ببرد و به يك نوع سينماى شخصى برسى؟
محسن مخملباف : در نهايت مخاطب هنر فرد است، اما برآيند آن تأثير اجتماعى است. رمانى كه مى نويسيم قرار است در خلوت خواننده اثر بگذارد و حتى فيلم سينمايى اى را كه جمعى مى بينيم، اثرگذارى اش فردى خواهد بود. در هيچ كجا هيچ جامعه اى با ديدن هيچ فيلمى انقلاب نكرده است. اما ديدن فيلم ها در بسيارى از افراد انقلابى بزرگ را باعث شده. من دلخوش انقلابى هستم كه در تك تك افراد جامعه اتفاق مى افتد.