Makhmalbaf Family Official Website - وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف

فیلمنامه: سگ های ولگرد

Thu, 25/09/2003 - 20:00

 
 
 
 
سگ‌هاى ولگرد
 
افغانستان
خرابه‌هاى كابل، روز:
   كودكان افغان در بيابان‌هاى پر از زباله. زاهد هشت ساله و خواهرش گل غتى شش ساله مشغول پركردن كيسه‌هاى روى دوش شان از كاغذهاى باطله هستند. زاهد كتاب‌هاى نيمه‌ سوخته را ورق مى ‌زند و كنجكاوى‌اش كه ارضا شد، آن را در كيسه پشتش مى ‌اندازد. 
زاهد:(به خواهرش) گل غتى طالبان كتاب‌هاى خارجى ‌رو اينجا مى ‌سوزوندند، نگاه كن. 
   از لاى آشغال‌ها حلقه‌اى از يك فيلم نيم سوخته را در‌مى ‌آورد و آن را رو به نور مى‌‌گيرد.
گل غتى:(به برادرش) بريم دير بشه زندان راه مون نمى ‌دن، ساعت پنج است. 
زاهد: بيا نگاه كن ببين چه خوشگله. 
   گل غتى جلو مى‌آيد و مى‌كوشد از حلقه فيلم نيمه سوخته كه در مقابل نور خورشيد گرفته شده تصوير درون آن را دريابد.از درون تصوير صداى گنگى مى‌آيد، بعد صدا واضح ‌تر مى ‌شود و بچه ها درمى ‌يابند كه در اطراف آن‌ها اتفاقى دارد مى‌افتد. به اطراف مى ‌نگرند. گروهى از بچه‌ها هر يك از سويى مى ‌دوند. گويى گم شده‌اى را دنبال مى ‌كنند. 
يكى از بچه‌ها: از اين ور رفت. 
   زاهد و گل غتى نيز حلقه فيلم نيم سوخته را به داخل كيسه ‌شان مى اندازند و در پى بچه ‌ها مى ‌دوند و در غبارى كه دويدن بچه‌ها ايجاد كرده گم مى ‌شوند. ابتدا معلوم نيست آن‌ها به دنبال چه چيزى مى ‌دوند، اما بعد معلوم مى ‌شود كه آن‌ها در پى يك سگ كوچك پشمالو گذاشته‌اند. سگ كوچك وحشتزده از دست بچه‌ها مى ‌گريزد و از اين خرابه به آن خرابه پناه مى ‌برد. بچه‌ها نيز با سنگ و آشغال به او حمله ‌ور مى ‌شوند اما از گرفتن او عاجزند. سرانجام سگ كوچك در يك اتاق مخروبه گير مى‌افتد و يكى از پسربچه‌ ها براى آن كه جلوى فرار او را بگيرد يك در شكسته را جلوى چهارچوب در قرار مى ‌دهد. 
   سگ كوچك پارس مى ‌كند و راهى براى گريز مى ‌جويد. از ديد سگ، بچه‌ها از آسمان به سمت چاهى كه در اوست سر مى ‌كشند و به سوى او سنگ و آشغال مى‌اندازند، سگ از درد زوزه مى ‌كشد. 
يكى از بچه‌ها: اين سگ خارجى ‌هاست او را نكشيد، قيمت دارد. 
بچه ديگر: اين سگ امريكايى هاست. من خودم صاحبش را ديدم. وقتى امريكا حمله كرد، همين سگ همراه آن امريكايى بود كه عموى زاهد را كشت. 
يكى از بچه‌ها:(با شنيدن اين جمله با هيجان مى ‌دود.) زاهد بيا سگ امريكايى كه عموى ترا كشت گير افتاده. زاهد كجايى؟ سگ امريكا... 
بچه‌اى ديگر:(سنگى به سوى سگ پرت مى ‌كند.  سگ زوزه مى كشد.) سگ‌هاى امريكايى هيكل شان بزرگ است. اين سگ‌ انگليسى ‌هاى مادر قحبه است. من خودم وقتى خارجى ‌ها بعد از يازده سپتامبر حمله كردند، صد تا از اين سگ ‌ها را ديدم كه همراه شان بودند. همين سگ ‌ها را ول مى ‌كردند توى خونه ‌ها و هر جا بوى طالب مى آمد اين سگ‌ها پارس مى ‌كردند و خارجى ‌ها اونجا‌ را منفجر مى كردند. 
گل غتى: زاهد بريم ديرمون مى ‌شه. راه مون نمى ‌دهند. 
     زاهد و گل غتى كه تا به حال از سوراخى كه در بلندى واقع است سگ را نگاه مى ‌كرده اند، جا عوض مى ‌كنند و خود را به پشت در بسته مى ‌رسانند و از سوراخ در به سگ نگاه مى ‌كنند. همهمه بچه‌هاى بيشترى كه از دور نزديك مى ‌شوند، شنيده مى ‌شود. 
يك پسربچه:(مانع از سنگ انداختن بچه ديگر مى ‌شود.) عجب خرى هستى سنگ ننداز. اين سگ روس‌هاست. ببين چقدر پشمالوست از سيبرى آمده. 
پسربچه‌اى ديگر:(به دفاع از پسربچه‌اى كه مظلوم واقع شده، به پسربچه‌ مهاجم حمله مى ‌كند و يقه او را مى ‌گيرد و روى خاك مى ‌غلتند.) تو خودت عجب خرى هستى، روس‌ها ٩سال پيش  از اینجا رفتند، اين سگ بچه است، خيلى عمرش باشد يك سالش است. 
پسربچه‌ ديگرى:(آن‌ها را سوا مى ‌كند.) هر دوتاى شما خيلى احمق هستين. روس‌ها ٩سال است كه رفته‌اند، اما جاسوس ‌هايشان هستند. همين سگ جاسوس روس‌هاست. شما نمى ‌فهمين چطور همه جا را بو مى ‌كشه؟ اين سگ‌ ها دنبال اورانيوم مى ‌گردند.(سنگى به سوى سگ پرتاب مى ‌كند كه سگ پارس مى ‌كند.)احمق‌ها به جاى اينكه همديگر را بكشيد، اين سگ را بكشيد. همين روس‌ها پدر مرا كه مجاهد بود، كشتند. 
   مشتى سنگ به سوى سگ پرتاب مى ‌كنند. سگ زوزه مى ‌كشد. گروهى ديگر از بچه‌ها سر مى ‌رسند. زاهد در ميان آن‌ هاست. 
زاهد: سگ را نكشيد، آتش بزنيد. من اين سگ را آتش مى ‌زنم. امريكایى ها خانه ما را آتش زدند. همين سگ‌ ها خانه ما را بو كشيدند عموى مرا پيدا كردند.
   دوستان زاهد كيسه‌هاى روى دوش شان را كه پر از كاغذ باطله و بطرى ‌هاى آب معدنى مصرف شده است، روى زمين مى ‌ريزند و با چوب‌هايى كه در بطرى ‌هاى آب معدنى فرو شده مشعلى مى ‌سازند. با اولين كبريت مشعل زاهد روشن مى ‌شود . زاهد مشعل خود را به داخل اتاق مى‌اندازد. گل غتى جيغ مى ‌كشد. 
گل غتى:(به برادرش) بريم من مى ‌ترسم. 
زاهد: تو برو من مى‌آم. 
   زاهد كيسه‌اش را مى اندازد و در را باز مى ‌كند و در ميان مشعل‌هايى كه به پايين سرازير مى ‌شوند، به داخل دويده، سگ را بغل مى ‌كند و مى ‌گريزد. 
پسربچه:(فرياد مى زند.) آتيش نندازين اين سگ مال يك خيريه خارجيه كه به خانه‌هاى بى ‌سرپرست نان و روغن مى ‌دهند. 
يكى از پسربچه‌ها: خيريه ها به ما كمك نمى كنند. همه پول ‌هارو براى خودشون آفيس و ماشين مى ‌خرند. خيريه‌ هاى خارجى جاسوسند. اومدن اينجا ببينند ما چه كار مى ‌كنيم. 
   گل غتى كيسه آشغالى كه از برادرش باقى مانده  را بر روى كيسه‌اى كه بر دوش خود دارد مى‌اندازد و به راه مى‌افتد. از سنگينى بچه ها به سختى راه مى ‌رود، اما هنوز وسوسه مى ‌شود كه آشغال ‌هايى را كه از بچه‌ها روى زمين ريخته در كيسه خود بريزد. در دوردست بچه‌هاى مشعل به دست در غبارى كه از دويدن شان برپا شده به دنبال زاهد و سگ كوچك مى ‌دوند.
 
جلوى در زندان، شب:
   گل غتى با كيسه‌هاى آشغال جلوى در زندان منتظر برادر خويش است. زاهد در حاليكه سگ را به بغل دارد، دوان دوان مى ‌رسد و در زندان را مى ‌كوبد. 
گل غتى: در زدم منو راه ندادند. 
زاهد:(دوباره در مى زند.) در را باز كنيد. 
نگهبان:(از لاى دريچه كوچك)ملاقاتى تموم شده، فردا بياين. 
زاهد: سركار ما ملاقاتى نيستيم، ما زندانى هستيم. 
نگهبان: اگه زندانى هستين، پس بيرون زندان چيكار مى ‌كنين؟
زاهد: ما زندانى هاى شب ايم. سركار عاطف خودش مى ‌دونه. 
   دريچه مى ‌افتد و نگهبان مى ‌رود. بچه‌ها منتظر مى مانند تا دوباره دريچه بالا زده شود. گل غتى به سگ نگاه مى ‌كند. يك چشم سگ مجروح شده است. 
گل غتى: چشمش چى شده ؟
زاهد: بچه ها سنگ زدن تو چشمش.
   دوباره دريچه بالا مى رود و اين بار نگهبانى كه نام او عاطف است، به بيرون نگاه مى ‌كند. 
پسر بچه: سلام سركار عاطف، در رو بازكن ما بيايم تو. 
نگهبان عاطف: مگه نگفتم غروب بشه ديگه راه تون نمى ‌دم. 
زاهد: تقصير اين سگه شد، بچه‌ها مى خواستن بكشنش، من ورش داشتم در رفتم، دير شد. حالا ترا خدا در و بازكن ما بيايم تو. 
نگهبان عاطف: اين بار آخر باشه دير مى‌آين‌ها، اگه ديگه دير بياين توى زندان راه تون نمى ‌دم.(در ورودى را باز مى ‌كند.) اون سگ توله را بنداز بيرون بيا تو. 
زاهد: بيرون بمونه بچه ها مى كشنش، گناه داره. 
نگهبان عاطف: اينجا زندانه، سگدونى كه نيست. 
گل غتى: مى ‌بريمش تو‌ى سلول خودمون. 
نگهبان عاطف:(به سگ نگاه مى ‌كند.) چشمش چى شده؟
زاهد: مى ‌خواستن آتيش اش بزنند، من نذاشتم. با سنگ زدن توى چشمش. 
نگهبان عاطف: بياين تو(بچه‌ها داخل مى ‌شوند.) كيسه‌ها تونو خالى كنين. 
   بچه‌ها كيسه هايشان را خالى مى ‌كنند. كيسه ها پراز كاغذ پاره و پلاستيك هاى نوشابه و آب معدنى و كتاب‌ها و فيلم‌هاى نيم سوخته است. نگهبان عاطف از سر كنجكاوى كتاب‌هاى نيم سوخته خارجى و فيلم هاى نيم سوخته را نگاه مى ‌كند. نگهبان ديگر با دست بدن ظاهر را بازرسى مى ‌كند. 
نگهبان عاطف:(به سرباز ديگر فيلم نيم‌ سوخته را نشان مى ‌دهد.) ببين اين چيه، رقص هنديه؟
نگهبان ديگر:(نگاه مى ‌كند.) فيلم روسيه، يه زن و مرد داشتن همديگر را ماچ مى ‌كردند، مردِ فيلم سوخته، زنش مونده. 
نگهبان عاطف: چيز ديگه‌اى همراه تون ندارين؟
بچه‌ها: نه. 
نگهبان عاطف: پس اون سگم بندازين توى كيسه تون. كسى نبينه سگ مى ‌برين تو زندان. 
   بچه ها سگ را توى كيسه مى‌اندازند. سگ پارس مى‌كند. نگهبان عاطف چشم بند به چشم بچه‌ها مى ‌بندد و از نگهبان ديگر مى ‌خواهد تا آنها را به سلول شان ببرد. نگهبان از جلو راه مى‌افتد و بچه ‌ها با چشم بسته كيسه بردوش از پى او مى ‌روند. سگ همچنان درون كيسه وول مى ‌خورد و پارس مى ‌كند.
 
سلول مادر بچه‌ها، شب:
   بچه ها در سلول مادرشان هستند. حالا معلوم مى ‌شود كه آنچه از كاغذ و پلاستيك در روز جمع كرده‌اند، به كار روشن كردن آتش براى گرم كردن سلول مى آيد. يك پيت حلبى سوراخ شده، ظرف آتشى است كه آرام آرام كاغذهاى باطله و پلاستيك ‌هاى زباله را در خود مى ‌سوزاند. يك كترى كه حالا ديگر آبش گرم شده، روى پيت حلبى است و سگ كوچك كه از فرط پرسه زدن در كوچه‌ها كثيف شده، در لگن آبى به دست مادر و بچه‌ها شسته مى ‌شود. وقتى پشم‌هاى تن سگ كوچك خيس مى ‌شود، تازه معلوم مى ‌شود كه سگ حتى كوچك تر از آن است كه ديده مى ‌شده. وقتى شستشوى سگ تمام مى ‌شود، سگ براى خشك كردن خود ورجه ورجه مى ‌كند و از خشم لباس های دختر و مادر را به دندان گاز مى گيرد. مادر مى خوابد و دو دستش را باز مى ‌كند و هر يك از بچه‌ها را در يك آغوش خود مى ‌گيرد و لحاف را روى خود مى ‌كشند. 
مادر: فردا برين ملاقات باباتون در زندان مردان. بهش بگين كه از تنهايى شب‌ها پيش من توى زندان مى ‌خوابين. بهش بگين مادر ما گناهى نداره. بهش بگين وقتى تو رفتى و گم شدى و سه سال نيومدى مادر ما فكر كرد تو كشته شدى. براى اين رفت دوباره شوهر كرد. بهش بگين اگه من شوهر نمى ‌كردم، شما سرپرست نداشتين، نون‌آور نداشتين. بهش بگين حالا كه شوهر دوم مادرم كشته شده، اگه تو زنده موندى، تو مادرمونو ببخش و با هم زندگى كنين. اگر تو رو كشتن ... نه اينو بهش نگين... نگين اگه تو رو كشتن، بگين اگه تو از شكايت مادر ما نگذرى، مادر ما رو بكشند، ما تنها مى‌مونيم.
   سگ پاى بچه‌ها را ليس مى ‌زند. نگهبان زن زندان جلوى در سلول مى‌آيد.
نگهبان: وقت خاموشى است، خواب كنيد.
    زاهد بر مى ‌خيزد و سگ را در بغل خود مى ‌خواباند و پتو را به روى او هم مى ‌كشد. صداى گريه بچه كوچكى كه زندان را روى سرش گذاشته‌ است قطع نمى ‌شود. نگهبان كه از در سلول‌ ها رد مى ‌شود، خود را به سلول بچه شيرخوار مى ‌رساند. 
نگهبان:(به مادر بچه) چرا ساكتش نمى ‌كنى؟ وقت خاموشيه. 
مادر بچه شيرخوار: سركار بچه ام مريضه. بايد ببرمش دكتر. 
نگهبان زن: اگه بچه‌ات دكتر لازم داشت، چرا اونو نذاشتى پيش مادرت. 
مادر بچه شيرخوار: مادرم شيرنداره بهش بده. اينجام سلول سرده، بچه‌ام سرماخورده. 
   بچه همچنان گريه مى ‌كند و نگهبان قدم مى ‌زند. مادر بر مى ‌خيزد و بخشى از كاغذ‌پاره‌ ها و پلاستيك‌هاى زباله را همراه با كمى آتش كه درون كاسه‌اى فلزى انداخته است، به نگهبان ‌مى ‌دهد تا به سلول بچه شيرخوار بدهد. سگ جلوى ميله‌هاى سلول رو به نگهبان زنى كه قدم مى ‌زند پارس مى‌كند. نگهبان زن لحظه‌اى به سگ نگاه مى‌كند.
 
حياط زندان زنان، روز:
   زندانيان زن در صف دريافت سهميه صبحانه‌اند. گل غتى نيز با ظرفى خالى در صف زنان ايستاده است. نوبت به او مى ‌رسد. 
نگهبان زن: تو سهميه ندارى، از سهم مادرت بخور.
   گل غتى از صف بيرون مى ‌رود و مادرش سهميه صبحانه را كه تكه‌اى نان و چاى است مى ‌گيرد و با گل غتى به سلول مى ‌رود. درون حياط، زنان در صف ايستاده‌اند و مادر بچه‌ شيرخوار، سينه‌اش را به دهان بچه‌اش گذاشته است.
مادر: تكليف خودت معلوم نشد؟
مادر بچه شيرخوار: هنوز نه. قاضى گفت خدا‌رو شكر كن كه حكومت طالبان عوض شده، والا سنگسارت مى ‌كردن. گفتم: حالا چى مى ‌شه؟ گفت: هنوز قانون مجازات جديدرو ننوشتن، فعلاً توى زندان مى ‌مونى تا حكومت جديد اوضاعش امن بشه، قانون مجازات رو از نو بنويسه. گفتم: من چه مى ‌دونستم شوهرم نمرده، تو اين ٢٠ سال، هفت ميليون آواره شدن، دو ميليون مردن، منم چهار سال صبر كردم. فكر كردم شايد شوهرم جزو اون دو ميليون نفره كه مرده، با اصرار مادرم رفتم دوباره شوهر كردم. قاضى گفت: چرا فكر نكردى شوهرت جزو اون هفت ميليونى هست كه آواره شده؟! 
مادر: با شوهرت دومت چه كردند؟
مادر بچه شيرخوار: زندانه. شوهر اولم گفته اگه آزادش كنند مى ‌كشتش. به قاضى گفتم: تورو خدا اونم ول نكنين. گفت: خاطرت جمع اگه نكشيمش، ولش نمى ‌كنيم. 
   زن زندانى ‌اى كه رخت مى ‌شسته و حالا رخت‌ها را روى بند پهن مى ‌كند، بين آن دو را با لباس‌هايى كه مى‌آويزد مى‌پوشاند.
 
سلول مادر، روز:‌
   بچه‌ها با مادرشان نان و چاى مى ‌خورند و لقمه‌اى نان نيز براى سگ مى‌اندازند. سگ نان را بو مى ‌كند و نمى ‌خورد. دوباره سرو كله نگهبان زن پيدا مى ‌شود. 
نگهبان زن: مگر قرار نبود صبح كه شد برين بيرون. الان رييس زندان مى‌آد بازرسى. اگه شمارو اين تو ببينه، همه ما رو توبيخ مى ‌كنه. اين سگم ديگه شب با خودتون نيارين كه راهش نمى ‌ديم. 
   بچه‌ها كيسه‌هاى خالى ‌شان را به دوش كشيده، سگ را بغل مى ‌كنند و از سلول بيرون مى ‌زنند. نگهبان زن دوباره به چشم آن‌ها چشم‌ بند مى ‌زند كه مسير ورود و خروج زندان را نبينند.
 
خيابان‌هاى شهر، روز:
   بچه ها در خيابان‌ها مى‌آيند. گل غتى سگ كوچك را به پشتش بسته است و گهگاه خم مى ‌شود و زباله‌اى را كه به درد آتش زدن مى‌خورد، در كيسه خود مى‌اندازد. ظاهر نيز مشغول همين كار است. 
گل غتى:(به برادرش) مگه مادر نگفت برين ملاقات بابا. 
زاهد: دست خالى كه نمى ‌شه. بذار براش كاغذ جمع كنيم. تو هم برو پول جمع كن براش هديه بخريم. براى جاى زخم اش هم بايد دارو بخريم. 
   گل غتى به گدايى از ماشين‌ها مشغول مى ‌شود. و زاهد نيز در حاليكه مراقب اوست آشغال‌هاى خيابان را جمع مى ‌كند. سرنشينان بعضى از ماشين‌ها براى سگى كه به دوش گل غتى بسته شده، ابراز احساسات مى ‌كنند و يا آن را به هم نشان مى ‌دهند. گل غتى در لحظه‌اى متوجه پسربچه‌هاى آشغال ‌جمع كنى مى ‌شود كه ديروز در پى سگ گذاشته بودند. گل غتى وحشت كرده، برادر خود را خبر مى ‌كند و هردو مى ‌گريزند.
 
تسبيح فروشى، روز:
   بچه ‌ها از خيابان عتيقه‌ فروشان وارد يك دكان تسبيح فروشى مى ‌شوند. 
زاهد: اين تسبيح چنده؟
فروشنده: پنج افغانى.
گل غتى: اين يكى قشنگ‌ تره.(يك تسبيح لاجوردى رنگ را نشان مى ‌دهد.)
زاهد: اين يكى چنده؟
فروشنده: ده افغانى. 
زاهد: چرا اين يكى اينقدر گران تره؟
فروشنده: براى اين كه هر كى با اين تسبيح خدا را ياد كند، ملائكه دو برابر باهاش ثواب حساب مى ‌كنند، اما اگر با آن يكى دعا كند، فقط يك بار ثواب حساب مى ‌كنند. 
   بچه‌ها تعجب كرده‌اند و هر دو تسبيح را جلوى صورتشان گرفته‌‌اند و نگاه مى ‌كنند. 
فروشنده: اين تسبيح را براى چه كسى مى ‌خواهيد؟
گل غتى: براى پدرمان. 
فروشنده: تسبيح مى ‌چرخاند چون كه اعصابش خراب است، يا اين كه مؤمن است و ياد خدا مى ‌كند؟
زاهد: مومن است و ياد خدا مى ‌كند. 
فروشنده: كم ياد خدا مى ‌كند، يا خيلى ياد خدا مى‌كند؟
زاهد: خيلى ياد خدا مى ‌كند. صبح تا شب، شب تا صبح. او طالب است و الان هم در زندان است. 
فروشنده: پس برايش از اين تسبيح‌ ها ببريد كه سرعتش بيشتر است.(يك تسبيح كامپيوترى را درمى‌آورد و فشار مى‌دهد و شماره مى‌اندازد.) نگاه كنيد هر بار كه ذكر مى‌گويد، يك بار اين را فشار مى‌دهد، خودش شماره مى‌اندازد. 
   بچه ها تسبيح كامپيوترى را مى ‌گيرند و فشار مى ‌دهند. گل غتى نيز كنجكاو است و با تسبيح كامپيوترى ور مى ‌رود. 
زاهد: قيمت اين تسبيح چند است؟
فروشنده: ٢٠افغانى. 
زاهد: نه همان پنج افغانى را مى ‌برم. 
گل غتى: نه اين يكى را ببريم. 
   تسبيح آبى رنگ لاجوردى را روى سينه‌اش مى ‌گيرد و خود را در آينه مى ‌بيند.
 
داروخانه، روز:
   بچه‌ها وارد داروخانه مى ‌شوند. 
زاهد: ما مرهم براى زخم مى ‌خواهيم. 
داروخانه چى: مرهم براى چه زخمى؟
زاهد: براى زخم گلوله پدرم. 
داروخانه‌ چى: گلوله كجاى پدرت را سوراخ كرده؟
زاهد: قلبش را. 
داروخانه‌ چى: پس چطور هنوز زنده است؟ نشان بده پسرم ببينم تير به كجايش خورده است. 
   پسر دستش را به سمت راست سينه‌اش مى ‌گذارد و داروخانه‌ چى مى ‌رود و دارويى مى‌آورد و به دست آن‌ها مى ‌دهد.
 
جلوى در زندان مردان، روز:
   بچه‌ ها جلوى زندان مردان اند. در نيمه باز است. آن‌ها وارد مى ‌شوند. نگهبانى جلوى آن‌ها را مى ‌گيرد. 
زاهد: سلام. 
نگهبان: كجا مى ‌رين؟
زاهد: ‌ملاقات پدرم. 
نگهبان: پدرت كيه؟
زاهد:عبدالقيوم.
نگهبان: جرمش چيه؟
زاهد: طالب بوده. 
نگهبان: بذارين ببينم هنوز اينجاست يا از اينجا بردنش.(بعد با تلفن قديمى‌اى صحبت مى ‌كند و مطمئن مى شود كه پدر آن‌ها هنوز آنجاست.) اما فقط يكى تون مى ‌تونين برين تو. 
زاهد: اينم خواهرمه. اينم سگ خودمونه، پيداش كرديم. 
نگهبان: سگ كه اصلاً نمى ‌شه. فعلاً يكى تون برين. 
زاهد: تو اگه برى بلدى حرف‌هاى مادر رو به بابا بگى؟
گل غتى: نه. 
زاهد: پس من مى ‌رم تو برو دم در. 
   گل غتى بيرون مى‌آيد و جلوى در زندان منتظر مى‌ايستد. سگ پارس مى‌كند و گل غتى او را از پشت باز مى‌كند. سگ كمى دور مى ‌شود، بعد پايش را بلند مى كند و مى ‌شاشد. زاهد با كيسه خالى برمى ‌گردد. 
گل غتى: حرف‌هاى مامانو گفتى؟
   زاهد توى فكر است و راه مى‌افتد. گل غتى نيز سگ را بغل مى ‌كند و راه مى‌افتد.)
 
پياده‌ رو، روز:
   بچه ها مى ‌روند. 
گل غتى: پرسيدم حرف‌هاى مامانو گفتى؟ 
زاهد: آره گفتم. 
گل غتى: چى گفتى؟
زاهد: گفتم ديگه. 
گل غتى: با گريه گفتى؟
زاهد: آره. 
گل غتى: دلش نسوخت؟
زاهد: نه. 
گل غتى: پس دلش چى شد؟
زاهد: گفت آدم مادر نداشته باشه، بهتر از اينه كه مادر بد داشته باشه. 
گل غتى: مادر ما كه بد نيست. 
زاهد: گفت من براى خدا رفتم جنگ. زنم رفت زن يه مرد ديگه شد. 
گل غتى: خب مى ‌خواستى بگى اون مرده كه شوهرش بوده، كشته شده. 
زاهد: خودش مى‌دونست كه كشته شده. 
گل غتى: پس چى گفت؟
زاهد: گفت به جهنم كه مرد. حالا اگه مادرتم بكشن، دوتايى مى ‌رن توى جهنم با هم زندگى مى‌كنند. 
گل غتى: توى جهنم مى ‌رن يعنى چيكار مى‌كنن؟
زاهد: يعنى توى آتيش زندگى مى ‌كنند ديگه. مثل اين سگه كه بچه‌ها مى ‌خواستن آتيش اش بزنند، فرشته‌ها هى آتيش‌شون مى ‌زنند. 
گل غتى: اگه تو گريه كرده بودى، پدر مادر را مى ‌بخشيد. مى ‌خواستى بگى به خاطر ما ببخش. 
زاهد: حالا فردا تو برو خودت بگو. چون گفت دو روز ديگه امريكايى ‌ها مى ‌برنشون زندان گوانتا...نا...نامو. (اسم زندان را درست تلفظ نمى كند.) گفت: حتماً فردا تو بايد برى، مى ‌خواد ببيندت. 
گل غتى: چرا نگفتى اگه مارو دوست دارى مادر مارو ببخش؟!
زاهد: گفت: اگه مى ‌خواين شمارم دوست داشته باشم، بايد برين مسجد هى نماز بخوونين.
 
مسجد، روز: ‌
   بچه‌ها با سگ شان وارد مسجد مى شوند. پيرمرد‌ها مشغول وضو گرفتن هستند. بچه‌ها شروع به وضو گرفتن مى‌كنند. پيرمردى كه خادم است آن‌ها را مى ‌بيند و به خشم مى‌آيد. 
پيرمرد: اومدين اينجا چيكار؟ 
زاهد: اومديم نماز بخوونيم. 
پيرمرد: پس چرا با سگ اومدين؟ مگه نمى‌دونين سگ نجسه؟
گل غتى:(به پشت سگ آب مى ‌پاشد.) الان مى ‌شورمش تازه جيش كرده. 
پيرمرد:(عصبانى‌تر مى‌شود.) شما نمى‌دونين نجاست سگ با آب پاك نمى ‌شه و اگه يك سگى توى يك كاسه‌اى آب بخوره، هفت بار بايد اون كاسه‌رو با خاك بشورين تا پاك بشه؟!
زاهد: اين سگ مال خارجى ‌ها بوده، تميزه، سگ ولگرد كه نيست. 
پيرمرد: ديگه بدتر، نجس اندر نجس. يه بار چون سگه، نجسه. يك بار هم چون سگ خارجى ‌هاى كافره نجسه. حالا من بدبخت بايد همه مسجد رو هفت بار خاك مال كنم، تا پاك بشه. 
   وضوگيرندگان از اين كه سگ به آن‌ها ماليده شود، پرهيز مى ‌كنند و پيرمرد كه گويى خادم مسجد است، بچه‌ها و سگ را بيرون مى ‌راند.
 
خيابان بيرون مسجد، روز:
   بچه ‌ها از مسجد بيرون مى ‌آيند. سگ به خادمى كه همچنان آن‌ها را از مسجد دور مى ‌كند پارس مى ‌كند و در عقب بچه‌ها مى ‌دود. از گلدسته‌ مسجد صداى اذان غمگينى شنيده مى شود.
گل غتى: اگه ما سگ ‌رو با خودمون نبريم و بريم توى مسجد براى مامان دعا كنيم، خدا آتيش جهنمِ مادر ما رو كم مى ‌كنه؟
زاهد: من چه مى ‌دونم. 
گل غتى: پس بايد چيكار كنيم كه خدا مادر رو نسوزونه؟ مادر كه اين سگه نيست ما ورش داريم فرار كنيم تا خدا آتيش اش نزنه... تازه خدا همه جا هست، نمى شه از دستش كه در رفت. 
زاهد: من چه مى دونم. 
   گل غتى متوجه غيبت سگ مى ‌شود، برمى ‌گردد. سگ از خستگى و گرسنگى در دوردست نشسته و درپى آن‌ها نمى‌آيد. گل غتى، زاهد را خبر مى ‌كند و هردو به سوى سگ مى ‌دوند و گل غتى او را بغل مى ‌كند، درست مثل مادرى كه بچه كوچكش را بغل كرده است. 
گل غتى: گشنشه. 
زاهد: منم گشنمه. من مى ‌رم نون بخرم تو هم برو يه چيزى بخر ناهار بخوريم. 
   پسر به سوى نان‌ فروشى مى ‌رود و دختر از يك گارى طوافى، سه عدد سيب مى ‌خرد. بعد در گوشه‌اى مى ‌نشينند و غذا مى ‌خورند. اما سگ نه نان مى ‌خورد و نه سيب را و تنها آن‌ها را بو مى كند. گل غتى سيب و نان را گاز مى ‌زند. 
گل غتى: اگه اين غذا نخوره كه مى ‌ميره. 
زاهد:(همچنان در خود فرو رفته است و در غصه‌اى غرق است.) من چه مى ‌دونم.
 
جلوى زندان زنان، غروب:
   گل غتى و زاهد به همراه سگ خود را به جلوى در زندان زنان مى ‌رسانند و در مى ‌زنند. سربازى دريچه را بالا مى ‌زند. پيرزنى جلوى در منتظر است و آه و ناله مى ‌كند كه حالا چطور بچه بى ‌مادر را نگه دارد. 
بچه‌ها: سركار عاطف هست؟
نگهبان: يه دقه صبر كنين. 
   دريچه مى‌افتد. لحظه‌اى بعد دوباره دريچه بالا مى ‌رود و چشم‌هاى نگهبان عاطف پيدا مى ‌شود. 
نگهبان عاطف: سلام بچه‌ها. 
بچه‌ها: سلام. ما اومديم. 
نگهبان عاطف: بچه‌ها شرمنده‌ام. رييس زندان فهميده، دستور داده بچه‌ها‌رو ديگه توى زندان راه ندن. 
زاهد: حالا درو باز كن ما بيايم تو ديگه. رييس كه الان نيست. 
نگهبان عاطف: نه براى من دردسر داره. 
پسر: حالا درو باز كن ديگه. 
نگهبان عاطف: روم نمى ‌شه. بذارين درو باز نكنم كه خجالت نكشم. 
گل غتى: حالا چى مى ‌شه مارو باز هم راه بدين، از زندون تون كم مى‌آد؟
نگهبان عاطف: به خدا تقصير من نيست. اگه دست خودم بود، حتى مى ‌ذاشتم تا آخر عمر توى زندان زندگى كنيد. زندان كه مال ننه‌ام نيست، زندان مال همه است. ولى زندانى ‌بودن يك مقرراتى داره. اگه زندان حساب و كتاب نداشت، يك ميليون آواره كه برگشتند توى كابل دلشون مى ‌خواست از سرما شب‌ها بيان توى زندان بخوابند. 
گل غتى: پس حالا ما چيكار كنيم؟
نگهبان عاطف: برين پيش فاميل هاتون. 
زاهد: فاميل‌هاى ما يا كشته شدند، يا آواره. پدرمونم كه زندانه، بذار بيايم تو ديگه. 
گل غتى: حالا تورو خدا بذار ما يه شب ديگه اقلاً بريم زندان، پيش مادرمون بخوابيم. 
نگهبان عاطف: من كه كارى نمى ‌تونم براتون بكنم. فقط هرچى بگين، بيشتر خجالت مى ‌كشم. پس من رفتم. خداحافظ. 
   دريچه را مى ‌اندازد. بچه‌ها مستأصل مانده‌اند.  به هم نگاه مى ‌كنند و به پيرزنى كه آه و ناله مى ‌كند و دوباره در مى ‌زنند. سگ پارس مى ‌كند. در باز مى ‌شود و نگهبان ديگرى بچه‌ ‌شيرخواره‌اى را كه شب پيش از گريه زندان را روى سرش گذاشته بود، به دست پيرزن دم در زندان مى ‌دهد و مى‌رود. 
پيرزن: آخه من چه جورى به اين بچه بى ‌مادر شير بدم؟! خدارو خوش مى‌آد؟ يا مادرشم ول كنين، يا بچه‌ را هم بگيرين. 
    سرباز در زندان را باز مى ‌كند و با فرياد آن‌ها را از در زندان دور مى ‌كند. 
زاهد: پس اقلاً اين كاغذ‌هارو بده مادرم آتيش روشن كنه، يخ نكنه. 
   سرباز گونى كاغذها را مى ‌گيرد و مى ‌رود.
 
خرابه‌هاى شهر، شب:
    در تاريكى شبى كه زير سيطره صداى پارس سگ‌ هاست، بچه ها وحشت كرده‌اند. زاهد آتش روشن مى ‌كند. سگ كوچك نيز از وحشت، يك سره پارس مى ‌كند. مردى سوت ‌زنان و آواز ‌خوانان مى ‌گذرد. 
زاهد: لابد گشنشه اينقدر پارس مى ‌كنه. 
گل غتى: نه مثل من ترسيده. 
زاهد: خب من هم مى ‌ترسم، مگه هر كى ترسيده بايد پارس كنه. 
گل غتى: تو كه سگ نيستى پارس كنى. 
زاهد: پس اگه آدم بترسه، چيكار مى كنه؟
گل غتى: من چه مى ‌دونم. 
زاهد: مثل اون مردك سوت مى ‌زنه و آواز مى خونه. 
   سگ لنگش را بلند مى ‌كند و جيش مى ‌كند. گل غتى چشمش را با دست مى ‌پوشاند. 
گل غتى: من مى ‌ترسم. 
زاهد: دست تو بذار روى چشمت بمونه. ببين ترس‌ات كم مى ‌شه. 
   پشت به گل غتى شروع به شاشيدن مى ‌كند. 
گل غتى: منم جيش دارم. 
زاهد: خب برو اون عقب تو تاريكى جيش كن. 
گل غتى: من مى ‌ترسم. 
زاهد: پس من مى ‌رم اون عقب. تو همينجا جيش كن. 
گل غتى: من تنهايى مى ‌ترسم. 
زاهد: نترس. من همين جا هستم. آواز مى ‌خونم تو نترسى. 
   دور مى ‌شود و سوت مى ‌زند و آواز مى ‌خواند و بعد بازمى گردد. 
گل غتى: از اينجا بريم. بريم يه جاييكه بازم آدم باشه. من از تنهايى مى ‌ترسم. 
زاهد: مگه مامان نگفت از تنهايى مى ‌ترسه، ولى از آدم‌ها بيشتر مى ‌ترسه. اگه بريم يه جايى كه آدم‌ها هستند، اونا بدونند كه ما تنهاييم و كسى ‌رو نداريم، يه بلايى سرمون مى‌آرند. 
گل غتى: اگه يكى بياد اينجا، بخواد بلايى سرمون بياره چى؟ هيچكى نيست كمك مون كنه. 
زاهد: به من چه! مى ‌خواى بريم، بيا بريم. ولى اينجا همون جاست كه روزها دوستش دارى، حالا تاريك شده ديگه دوستش ندارى. 
   بچه ها مى روند و در تاريكى گم مى ‌شوند.
 
بيابانى ديگر، شب:
   صداى ژنراتور كوچك برق با همهمه سگ‌ها درهم آميخته است. از ماشين فولكس قراضه بدون چرخى، نورى بيرون مى ‌زند و صداى موسيقى مى‌آيد. بچه‌ها جلو مى ‌روند. روى ماشين آنتن يك تلويزيون نصب شده و در داخل ماشين تلويزيونى روشن است. بچه‌ها با حيرت به تلويزيون نگاه مى ‌كنند. سه تصوير كوتاه ديده مى ‌شود. 
ـ تصويرى از بن‌ ‌لادن. 
ـ تصويرى از فروريختن برج‌ها در ١١سپتامبر. 
ـ تصوير بوش پشت تريبون. 
   بچه‌ها مى ‌كوشند بيننده تلويزيون را كه از پشت سر ديده مى ‌شود ببينند. آرام مى ‌چرخند. پيرمردى روبروى تلويزيون خوابش برده و خروپف مى ‌كند و لب‌هاى بسته‌اش از خروپف خودش تكان مى‌خورد. بچه‌ها آهسته جاى خود را عوض مى ‌كنند تا در سايه امنيت اين ماشين قرار بگيرند و مشغول تماشاى تلويزيون مى ‌شوند. صداى موسيقى يا گزارشِ گزارشگر مى ‌آيد و نور تلويزيون روى صورت بچه‌ها بازى مى ‌كند. سگ كوچك پارس مى ‌كند و پيرمرد خوابيده را بيدار مى ‌كند. بچه‌ها خود را پشت ماشين مخفى مى ‌كنند و زاهد جلوى دهان سگ را مى ‌گيرد. اما سگ باز هم پارس مى ‌كند. 
پيرمرد: تخم سگ ‌ها باز اومدين دزدى. ديگه چيزى مونده كه به غارت بره؟!
   پيرمرد سرش را از پنجره بيرون مى ‌كند و با چوب دستى‌اش به اين سو و آن سوى ماشين مى‌كوبد. بعد در ماشين را باز مى ‌كند و بيرون مى ‌آيد و در پشت ماشين بچه‌‌ها را مى ‌بيند و چوب دستى ‌اش را بالا مى ‌برد تا بر سر آن ها بكوبد. گل غتى و پسر مى ‌گريزند و سگ به پيرمرد پارس مى ‌كند. پيرمرد با چوب دستى‌اش در پى آن‌ها مى ‌دود و آن‌ها را تهديد مى ‌كند. بچه‌ها دور مى ‌شوند.
 
خيابانى در شهر، شب:
   گل غتى و پسر به همراه سگ مى‌آيند. در گوشه‌اى از خيابان چرخ ‌هاى طوافى پارك شده‌اند و چند فانوس منطقه را روشن كرده است. 
گل غتى: من سردمه. 
زاهد: بيا بريم توى اون گارى ‌ها. 
   هر دو نزديك مى‌شوند و خود را به يك گارى مى ‌رسانند. زاهد كمك مى ‌كند كه گل غتى و سگ را بالاى گارى بفرستد. خودش نيز بالا مى ‌رود. ابتدا سگ را درون گارى مى ‌فرستد. صداى پارس سگ مى ‌‌آيد و پسربچه‌اى جيغ ‌زنان از سوراخ گارى بيرون مى‌آيد. قيافه شرى دارد. يقه پسر را مى ‌گيرد. 
پسر شر: نامرد بازيه؟
زاهد: نمى‌دونستم كسى اون تو خوابيده. دنبال جا مى‌گشتم. 
پسر شر: جا مى ‌خواستى مثل آدم در مى ‌زدى، مى ‌گفتى كه جا مى ‌خوام. 
گل غتى: ما نمى ‌دونستيم تو اون تو خوابيدى. 
زاهد: اين سردش بود. 
   سگ همچنان از داخل گارى پارس مى ‌كند و سرش را بالا مى‌آورد. 
پسر شر:(آن‌ها را به گارى كنارى راهنمايى مى ‌كند.) برين تو اين يكى بخوابين.(آن‌ها به داخل گارى ديگر مى ‌روند. پسر شر فانوس را هم به آن‌ها مى ‌دهد.) اگه سردتونه اينم بگيرين. 
   فانوس به داخل گارى مى ‌رود. حالا بچه‌ها و سگ هم چون اعضاى يك خانواده به هم چسبيده‌اند. لحظه‌اى بعد دريچه پايين گارى باز مى ‌شود و دوباره سروكله پسر شر پيدا مى ‌شود. 
پسر شر: اگه فردا شب خواستى بياى اينجا، اين دختر رو همراه ات نيار. اينجا براى دخترها امن نيست. پريشب يه دختر رو از بغل باباش كشيدن و بردند، معلومم نشد چى شد. باباش دو روزه داره دنبالش مى ‌گرده.(قفلى را كه در دست دارد به آن‌هامى ‌دهد.) درو از تو قفل كنين.
   زاهد به چفت در از داخل قفل مى ‌زند. دختر از شنيدن ماجرايى كه براى بچه ديگر اتفاق افتاده ترسيده است. 
گل غتى: از اينجا بريم من مى ‌ترسم. 
زاهد: بگير بخواب! 
   سايه‌اى رو صورت گل غتى مى‌افتد. اين سايه مال پسر شر است كه از دايره سوراخ كف گارى به داخل خم شده است. 
پسر شر: از كجا مى آيين؟ از زندان كه درنرفتين؟
زاهد: ما تو زندان شب‌ها پيش مادرمون مى ‌خوابيديم، از امشب راه مون ندادن. 
پسر شر: منم تا يك ماه پيش توى زندان بودم، فرار كردم. غذاش خيلى خوب بود، جاش هم گرم بود، اما نه سينما داشت نه گشت و گذار. 
زاهد: براى چى زندان بودى؟
پسر شر: شب با دوستم رفتم توى يك ويدئوكلوپ، يك تلويزيون و يك ويديو و صد تا نوار ورداشتيم بيايم تماشا كنيم، پليس مارو دستگير كرد. حالا دوستم هنوز تو زندانه، اما من در رفتم. 
گل غتى: كاشكى ما جاى اون دوستت تو زندان بوديم. 
پسر شر: زندان رفتن كه كارى نداره، دزدى كنين، دعوا كنين، مى ‌برنتون زندان. (بعد به صدايى كه از بيرون شنيده، لحظه‌اى سر بيرون مى كند و دوباره سر به داخل گارى برمى ‌گرداند.) نور چراغو بكشين پايين، كسى نفهمه آدم اين توئه. 
   پسر شر مى ‌رود.
 
خيابانى در شهر، صبح زود:
   خورشيد مى ‌دمد. صداى پرندگان مى ‌آيد. صف گارى ‌ها در كنار هم چيده شده. يكى دو پيرمرد كه تازه از خواب بلنده شده‌اند، بارى را از جايى به جايى مى ‌برند. جاروكشى، جاروكنان از كنار گارى ‌ها مى ‌گذرد. لحظه‌اى بعد از يكى از گارى ‌ها پسركى كه از خواب بيدار شده سر بيرون مى ‌كند. دست ‌هايش را براى بيدار‌شدن كامل از خواب باز و بسته مى ‌كند و دهان دره مى ‌كند. آرام آرام از گارى ‌هاى ديگر بچه‌هاى ديگرى بيرون مى‌آيند و كيسه‌اى را به دوش مى‌اندازند و سكه اى را در كاسه جلوى پسر شر مى اندازند و مى روند. گل غتى و زاهد را نيز بيدار مى‌كند. 
پسر شر: اجاره اتاقو بدين و برين. 
زاهد: اجاره چى؟
پسر شر: اجاره اتاق و اجاره چراغ. بى ‌چراغ يه افغانى، با چراغ دو افغانى. 
  زاهد به ناچار هر چه پول در جيب دارد، درمى‌آورد و به پسر شر مى ‌دهد. پسر شر مى ‌شمارد. 
پسر شر: اين كه يه افغانى‌ام نيست. 
زاهد: ديگه پول ندارم. 
پسر شر: حالا جون مى ‌دى براى دزدى كردن. وقتى آدم هيچى نداره، راحت ‌تر دزدى مى ‌كنه. فرداشب پول امشبم بايد بدى والا اتاق بى ‌اتاق. خواهرتم  نيار، از ترس اينكه خواهرتو نبرند، ديشب منم خوابم نبرد. 
   بچه‌ها راه مى‌افتند و مى‌روند. سگ دست گل غتى را ليس مى‌زند. 
گل غتى: من گشنمه. سگم گشنشه. همه‌اش داره منو ليس مى‌زنه. 
زاهد: يه چيزى بدزديم كه يا سير شيم يا بگيرنمون ببرند پيش مامان. 
گل غتى: من مى ‌ترسم. 
زاهد: تو عقب وايسا. من مى ‌دزدم مى ‌آم.
 
جلوى مغازه گوشت فروشى و كوچه‌هاى اطراف، روز:
   گل غتى سگ را بغل كرده كنارى مى‌ايستد و زاهد مدام از جلوى دكان قصابى كه شقه‌هاى گوشت را آويخته مى ‌گذرد. يكى دو مشترى زن با برقع سرمى ‌رسند. قصاب مشغول فروختن گوشت به آن‌ها مى ‌شود. در غفلت قصاب، پسر كله يك گاو را برداشته مى ‌گريزد. گل غتى درپى زاهد مى ‌دود و گم مى ‌شوند.
 
خرابه، روز:
   پسر شقه گوشت را جلوى سگ مى ‌گيرد. سگ گوشت را بو مى ‌كند، اما نمى ‌خورد. 
زاهد: معلوم نيست اين سگ چى مى ‌خوره پس؟ نه نون مى ‌خوره، نه ميوه مى ‌خوره، نه گوشت مى ‌خوره. 
گل غتى: با آتيش بپزيم، شايد بخوره. خودمونم بخوريم. 
   زاهد پلاستيك‌هاى خالى بطرى آب را آتش زده، با كاغذ‌هايى كه بر روى آن مى ‌ريزد، آتش قابل‌توجهى فراهم مى ‌كند و كله گاو را روى آتش مى‌گيرد. از بوى گوشت، آرام آرام سگ ولگرد ديگرى نيز مى‌آيد تا شايد تكه‌اى از گوشت به او هم داده شود. گل غتى تكه‌اى از گوشت گرم را با دست مى ‌كَند و جلوى دهان سگ كوچك مى ‌گيرد. سگ گوشت پخته را مى ‌خورد. گل غتى و زاهد نيز از همان شقه گوشت مى ‌خورند و تكه‌هايى را هم جلوى سگ‌هاى ولگرد ديگر مى‌اندازند. آرام آرام سگ‌هاى ولگرد نيز سر مى ‌رسند و آن‌ها را دوره مى ‌كنند.
 
خيابانى پرت، روز:
    گل غتى و زاهد نشسته‌اند و به عبور مردمى كه تك و توك از هر سو عبور مى ‌كنند، مى ‌نگرند. يك مرد تنومند كه در دستش نان و ميوه دارد عبور مى ‌كند. 
گل غتى: اگه مى ‌خواى دزدى كنى كه مارو بگيرن برو نون اين آقا رو وردار و فرار كن. 
زاهد: زورم به اين آقا نمى ‌رسه. اگه منو بزنه درب و داغون مى ‌شم. 
   مرد عبور مى ‌كند و گل غتى و زاهد دوباره منتظر مى ‌مانند. مرد ديگرى كه نان و ميوه در دست دارد، عبور مى ‌كند. 
گل غتى: اين آقا مهربونه. برو از اين آقا بدزد. 
زاهد: ببين چقدر قدش بلنده. اگه منو بزنه درب و داغون مى ‌شم. 
   پيرمردى ناتوان كه به سختى عبور مى ‌كند، مى ‌گذرد. نانى در دست دارد. هردو به او نگاه مى ‌كنند. 
زاهد: تو همين جا باش، من مى ‌رم نون اين پيرمرد رو بدزدم. 
   زاهد مى ‌رود و گل غتى و سگ در حاليكه آماده گريختن هستند، منتظر مى ‌مانند. 
    زاهد نان را از دست پيرمرد قاپ مى ‌زند و مى ‌گريزد و به سوى گل غتى مى ‌آيد. پيرمرد كه از نزديك معلوم است بينايى درستى ندارد، شروع به ناله و نفرين مى ‌كند. 
پيرمرد: الهى تو آتيش جهنم بسوزين. الهى خدا جوابت رو بده كه از من پيرمرد اين يه لقمه نون ‌رو گرفتى. 
   گل غتى و زاهد ايستاده‌اند و او را نگاه مى‌كنند. سگ نان را بو مى‌كند و ليس مى‌زند. 
گل غتى: اين كه بلد نيست مارو بگيره ببره زندان. 
زاهد: بابا ما اينجا وايساديم برو پليس بيار، مارو ببره زندان. 
پيرمرد: الهى خدا ذليل تون كنه. 
   پيرمرد راه خودش را مى ‌گيرد و نالان مى ‌رود. 
گل غتى: بريم نون شو پس بديم، گناه داره. 
   زاهد مى ‌رود و گل غتى نيز به دنبال او مى ‌رود و به پيرمرد مى ‌رسند. 
زاهد: بابا بيا نون تو بگير.
پيرمرد:(خوشحال مى ‌شود.)خدا خيرتون بده. 
   گل غتى از كيسه‌اش سيبى را كه ديگر پلاسيده شده در مى‌آورد و به پيرمرد مى ‌دهد. پيرمرد سيب را مى ‌گيرد و نگاه مى ‌كند و آن را پس مى ‌دهد.
پيرمرد: مال خودت دخترم، من كه دندون سيب خوردن ندارم.
 
جلوى در زندان زنان، روز:
   زاهد و گل غتى جلوى در زندان ايستاده‌اند و در مى زنند. دريچه زندان زنان بالا مى ‌رود و چشم‌هاى نگهبانى پيدا مى ‌شود. 
نگهبان: كى هستين؟
زاهد: ماييم. 
نگهبان: شما كى هستين؟
زاهد: ما زندانى ‌هاى شبيم. ديشب مارو توى زندان راه ندادين، بيرون خوابيديم. 
گل غتى: آنقدر ترسيديم. تازه سردم بود. 
نگهبان: اينجا كه خونه خاله نيست هرشب بياين مهمونى. اگه خيلى زندانو دوست دارين، برين يه جرمى انجام بدين، بهتون دستبند بزنند تا ما بندازيم تون توى زندان. 
گل غتى: ما مى ‌خوايم بريم پيش مادرمون. 
نگهبان: جرم اش چيه؟ 
گل غتى: جرم اش اينه كه خيال كرده بابامون كشته شده، بعد از چند سال شوهر كرده. 
نگهبان: فهميدم. همون زن فاحشه ‌‌رو مى ‌گين. 
زاهد:(عصبانى مى ‌شود.) مادر خودت فاحشه است. 
   در زندان باز مى ‌شود و نگهبان خشمگين بيرون مى‌آيد تا زاهد را بزند. زاهد مى ‌گريزد. نگهبان چند قدم كه مى ‌رود سنگى برمى ‌دارد و به سوى او مى‌اندازد. 
نگهبان: مادر فاحشه وايسا تا نشونت بدم. 
زاهد:(از دور به نگهبان سنگ مى‌اندازد.) مادر  خودت فاحشه است.
نگهبان:(در زندان را نشان مى ‌دهد.) مگه زندان نمى ‌خواى؟ بفرما، بيا برو تو تا نشونت بدم مادر فاحشه. 
زاهد: مادر فاحشه خودتى.
 
بيابان، روز:
   زاهد و گل غتى به سراغ ماشينى كه شب قبل در آن تلويزيونى روشن بود، مى‌آيند. در ماشين بسته است و از پيرمرد خبرى نيست و به چهار در ماشين از بيرون قفل‌هايى نصب شده است.
زاهد: تو مواظب باش، من قفل درو با سنگ مى ‌شكنم، تلويزيونو مى ‌دزديم. ديدى اون پسره تلويزيون دزديده بود، برده بودنش زندان. 
   گل غتى به اطراف نگاه مى ‌كند و زاهد سنگى را مى ‌يابد و به جان يكى از قفل‌ها مى‌افتد و آن را مى ‌شكند و داخل مى ‌شود تا تلويزيون را بردارد، اما تلويزيون به ماشين جوش شده است. 
زاهد: نمى ‌شه ورش داريم با آهن تلويزيونو به ماشين بسته. 
گل غتى: بلدى تلويزيونو روشن كنى، حالا كه صاحابش نيست تماشاش كنيم. 
زاهد: بيا سراينو بگير تا برقشو روشن كنم. 
   بچه ها داخل ماشين شده، به تماشاى تلويزيون مى ‌نشينند. دختر كاملاً مجذوب شده، اما زاهد نگران است و گهگاه به اطراف نگاه مى ‌كند و دوباره جذب تلويزيون مى ‌شود. سگ از شيشه اطراف را نگاه مى ‌كند و پارس مى ‌كند. زاهد سر مى ‌چرخاند. پيرمرد در چند قدمى آن‌هاست و به سوى ماشين مى ‌دود. 
زاهد:(به خواهرش) فرار كن. 
   زاهد و سگ مى ‌گريزند و گل غتى جلوى در گير مى ‌افتد. پسر و سگ كمى دور مى ‌شوند و مى ‌ايستند. پيرمرد گل غتى را داخل ماشين برده، در را مى ‌بندد. زاهد نگران مى ‌شود و جلو مى ‌رود.
زاهد: ياالله خواهرمو ول كن بياد. 
پيرمرد: (شيشه را پائين مى ‌كشد.) اگه با زبون خوش بياى خودتو تسليم كنى، كارى‌ات ندارم. 
زاهد: يا خواهرمو ول كن، يا برو پليس بيار مارو ببره زندان. 
پيرمرد: من به پليس اعتقادى ندارم. همين پليس دوره طالبانم پليس بود. الانم پليسه. من خودم خطا كار رو مجازات مى ‌كنم. 
زاهد: تورو خدا اذيت نكن. يا خواهرمو ول كن، يا پليس بيار مارو ببره زندان پيش مادرمون. 
   پيرمرد شيشه را بالا مى ‌كشد. گل غتى گريه مى ‌كند. سگ پارس مى ‌كند و زاهد از ناراحتى مى ‌رود سراغ آشغال‌ها و با ميوه‌ هاى گنديده، شيشه ‌هاى ماشين پيرمرد را هدف قرار مى ‌دهد. پيرمرد مدتى با گل غتى حرف مى ‌زند، بعد بيرون آمده در را قفل مى ‌كند و به دنبال زاهد مى ‌گذارد. زاهد و سگ دور مى ‌شوند، بعد پيرمرد از راه ديگرى مى ‌رود. زاهد دوباره با ترس به سمت ماشين نزديك مى شود و با سنگ به جان قفل مى‌افتد. اما قفل جديد، بزرگتر از قفل قبلى است. از دور دوباره پيرمرد دوان دوان مى ‌آيد. زاهد با سنگ يكى از شيشه‌ها را مى ‌شكند و گل غتى را  مى ‌گريزاند. وقتى كه به اندازه كافى مى ‌دوند و دور مى ‌شوند، نفس‌نفس زنان و آهسته مى ‌روند. 
زاهد: اذيتت كرد؟
گل غتى:(گريان) نه. 
زاهد: پس بهت چى مى ‌گفت؟
گل غتى: مى ‌گفت تو نترس، با تو كارى ندارم. من خودمم يك دختر قد تو داشتم، كه طياره بمب انداخت كشته شد. دختر من مى ‌شى؟
زاهد: تو چى گفتى؟
گل غتى: گفتم نه.  
زاهد: حالا بايد بريم زندان بابارو ملاقات كنيم، داره دير مى ‌شه.
 
جلوى در زندان مردان، روز:
   وقت ملاقات است. زاهد و گل غتى وارد مي‌شوند. 
زاهد: مى ‌شه هر دوتايى ‌مون بريم بابامونو ببينيم؟ امروز روز آخرشه كه اينجاست. 
نگهبان: نه فقط يكى ‌تون. تو ديروز رفتى. 
زاهد: مى ‌شه هر دوتايى ‌مون بريم بابامونو ببينيم؟ امروز روز آخرشه كه اينجاست.
نگهبان: نه فقط يكى ‌تون. تو ديروز رفتى. 
زاهد: تو برو، پيشش گريه كن، بگو مامانو ببخشه. من اينجا وايسادم تا بياي. 
   گل غتى مى ‌رود و زاهد و سگ منتظر مى ‌مانند. پسر مشغول جمع كردن كاغذ و آشغال مى ‌شود و از يكى دو ماشين گدايى مى ‌كند. گل غتى برمى ‌گردد، زاهد خود را به او مى ‌رساند. گل غتى گريه مى كند. هردو راه مى ‌افتند.
 
پياده‌رو، روز:
   زاهد و گل غتى مى ‌روند. 
زاهد: به بابا گفتى مامانو ببخش.(دختر گريه مى ‌كند.) به بابا گفتى ما ديشب بيرون خوابيديم.(دختر گريه مى ‌كند.) بابا چى گفت؟ (دختر گريه مى ‌كند و دماغش را بالا مى ‌كشد.) مى ‌خواى بريم پيش مامان؟ 
گل غتى:(گريه مى كند.)اونا كه مارو راه نمى ‌دن. 
زاهد: مى ‌ريم التماس مى ‌كنيم شايد راه مون بدن.
 
جلوى در زندان زنان، روز:
   زاهد در مى ‌زند و همان نگهبان كه بار پيش عصبانى شده بود و فحش داده بود، دريچه را بالا مى ‌زند و با ديدن زاهد در اصلى را نيز باز مى كند اما پسر مى ‌گريزد و دورتر مى‌ايستد. 
نگهبان: بچه پر رو باز كه اومدى؟
زاهد: بذار خواهرم بره تو زندان. 
نگهبان: تو كه گفتى مادر من فاحشه است. 
زاهد: ببخشيد. اما تو هم گفتى مادر من فاحشه است. 
نگهبان: آخه مادر من فاحشه نيست، ولى مادر تو واقعاً فاحشه است. 
زاهد: مادر خودت فاحشه است. 
نگهبان:(چند قدم مى ‌دود و سنگى به سوى زاهد ك پرت مى ‌كند.] بگيرمت مى ‌كشمت.
 
خيابان و پياده‌رو، روز:
   گل غتى و زاهد روى جدول حاشيه جوى خيابان نشسته‌اند. سگ دست زاهد را ليس مى ‌زند و گل غتى سگ را نوازش مى ‌كند و درعين حال مردمان خيابان را مى ‌نگرند و دست آخر نگاهش به مرد صرافى مى ‌افتد كه درحال تعويض بسته‌هاى پول افغانى با دلار است. 
صراف: هفتاد هزار افغانى صد دلار. 
مشترى: هشتاد هزار افغانى، صددلار مى ‌شه نه هفتاد هزارتا. 
گل غتى:اون مرده چقدر پول داره، اگه پولو از دستش قاپ بزنيم، مارو به پليس تحويل مى ‌ده. 
زاهد: ببين هيكل اش چقدر گنده است. از باباى ما هم بزرگتره. اگه من بتونم ازش دزدى كنم، حتماً كتك مفصل به من مى ‌زنه. شايدم منو بكشه. 
   صراف و مشترى كه بگو مگوى ‌شان بالا گرفته، دست به يقه مى ‌شوند. گل غتى و زاهد از آن‌ها چشم مى ‌گردانند. 
گل غتى: اون مردى كه نشسته چيز بفروشه هيچكى ازش چيزى نمى ‌خره ‌رو ببين، اون مهربونه، اگه ما رو بگيره كتك نمى ‌زنه. ببين چشاش چه غمگينه. 
زاهد: گول چشاشو نخور. چون كسى ازش چيزى نمى ‌خره ناراحته. اگه ازش چيزى بدزدند با سنگ سرشو مى ‌شكنه. اون آنقدر خسيسه. يه دفعه ازش چيز خريدم.
   دوباره نگاه مى ‌كنند. به هر سو سر مى ‌چرخانند. زنى برقع برسر در حاليكه در يك دست بچه‌اش را گرفته است و در دست ديگرش سبدى را حمل مى ‌كند، از پياده ‌رو مى ‌رود. 
گل غتى:(زن را نشان مى ‌دهد.) از مادر اون بچه بدزد. مادرها مهربونند. 
زاهد:(به گل غتى) تو مواظب سگ باش، وقتى من دستگير شدم تو هم بيا جلو، بگو با من هم دست بودى. 
   گل غتى با آن كه آماده است، بيش از حد نگران شده و سگ را در بغل مى ‌فشارد. زاهد جلو رفته به زن تنه مى ‌زند و در لحظه‌اى سبد او را گرفته مى ‌دود. زن برقعى فرياد مى ‌زند و درپى زاهد مى ‌گذارد. زاهد به كوچه مى ‌پيچد، زن نيز به دنبال اوست.
 
كوچه بن بست، روز:
   كوچه بن بست است. زاهد در ميانه كوچه مى‌ايستد. زن به او مى ‌رسد. 
زن: هر كى گرسنه است، بايد دزدى كنه؟(زاهد سكوت كرده.) اگه گرسنه‌اى برو گدايى. 
زاهد: گرسنه نيستم. مى ‌خوام برم زندان. 
زن: خدا نكنه بچه جان. توى اون سبد فقط نونه براى بچه ‌هام. يكى شو بردار، بقيه‌ شو بده من. 
   زاهد سبد را مى‌اندازد و عقب‌ تر مى ‌رود. زن سبد را برمى ‌دارد و تكه‌اى نان را به ظاهر مى ‌دهد. حالا گل غتى و سگ نيز رسيده‌اند. 
گل غتى: منم باهاش همدستم. منم ببرين زندان. 
   زن تكه‌اى نان نيز به دختر مى ‌دهد و مى ‌رود.  گل غتى و زاهد با يك تكه نان كه حالا از گرسنگى آن را به دندان گرفته‌اند، از كوچه بيرون مى ‌روند.
 
كوچه‌هاى ديگر، روز:
  زاهد و گل غتى در كوچه‌ها راه مى ‌روند. 
گل غتى: چرا هيچكى مارو دستگير نمى ‌كنه. 
زاهد: آخه هيچكى مارو دوست نداره. 
گل غتى: مگه ما چه گناهى كرديم كه هيچكى نمى ‌خواد مارو ببره زندان. 
زاهد: حتى بابامونم مارو دوست نداره. 
گل غتى: پس چرا اون پسره كه تلويزيون و فيلم دزديده بود، رفته بود زندان. 
زاهد: بيا بريم پيش اون پسره بپرسيم چه جورى گير افتاد؟
گل غتى: نه من مى ‌ترسم. مگه نديدى گفت ديگه منو اونجا نبر. 
زاهد: ما كه نمى ‌خوايم بريم شب اونجا بمونيم.
 
محوطه چرخ‌هاى طوافى، روز:
   پسر شر روى يك گارى طوافى مشغول فروش سى دى و نوار ويديو است. دور و اطراف او را پوسترهاى فيلم‌هاى هندى و هاليوودى پر كرده است. ظاهر و گل غتى به او مى ‌رسند. 
پسر شر: هنوز گير نيفتادين؟
زاهد: هيچكى مارو نمى ‌گيره؟
پسر شر: دزدى ‌ام كردين؟
زاهد: چندبار. 
پسر شر: عجب خوش شانس اين. من بار اول كه دزدى كردم گير افتادم. 
زاهد: مى‌آى تو برى مارو به پليس لو بدى، بگى اينا دزدى كردن. 
پسر شر: من دزدم، نه آدم فروش. همه كابل ‌رو بدن به من، آدم‌فروشى نمى ‌كنم. اما براى يه بليط سينما جيب تورم مى ‌زنم.(مشتش را باز مى ‌كند و پول خردهايى را كه از جيب پسر دزديده جلوى او مى ‌ريزد.) بيا اينم سندش. 
   زاهد شوكه مى ‌شود. . 
زاهد: تو اينارو از كجا ياد گرفتى؟
پسر شر: از فيلم‌ها. اون سينما‌رو مى ‌بينى، يه فيلم با حال مى ‌ده، بانى و كلايد. يه دختر و پسرن همه بانك‌ها را مى ‌زنند، همه آدم‌ها‌رو مى ‌كشند و در مى ‌رن. اگه مى خواين حال كنين با همين پول‌هايى كه تو جيب ات دارى، مى ‌تونين بليط بخرين برين سينما. اما اگه مى ‌خواين مثل بدبخت‌ها گير بيفتين، يه سينما اونوره، هيچكى ‌ام توش نيست، فيلم هنرى نشون مى ‌ده. يه دزد بدبخته تا مى ‌آد دزدى ‌كنه مى ‌گيرنش. 
گل غتى: كدوم سينما؟
پسر شر: جلو خواهرت ‌رو بگير با پسرها حرف نزنه.
 
جلوى در سينما، روز:
   بچه‌ها از بليط ‌فروشى بليط مى ‌خرند. 
زاهد: آقا دو بليط. 
بليط فروش: اين فيلم اش هنريه، به درد شما نمى ‌خوره، اگه برين تو از فيلم خوش تون نياد، بياين بيرون، پول بليط تون‌ رو پس نمى ‌دم‌ها. 
گل غتى: نه بيرون نمى‌آييم. 
زاهد: داستان فيلم اش چيه؟
بليط فروش: اگه داستانش رو بگم، پس ديگه مى ‌خواى برى چى ‌شو نگاه كنى؟
گل غتى: داستانش مال دزديه. 
بليط فروش: داستانش مال دزديه. اما اكشن نداره، دزدش بى ‌عرضه است، كتك خوره. خداييش فيلمش به درد شما نمى ‌خوره. الان برى تو سينما مى ‌بينى كفتر پر نمى ‌زنه. برين اون يكى سينما جلوى درش صف بستن. فيلم هندى نشون مى ‌دن. داداش خودمم بليط فروششه. منم شب‌ ها كه اينجا تعطيل مى ‌شه، مى ‌رم اونجا يه سانس فيلم با حال مى ‌بينم، بعد مى ‌رم خونه. 
زاهد: ما همين فيلمو مى ‌خوايم ببينيم
 
سالن سينما، روز:
   بليط فروش ٢بليط به آن‌ها مى ‌دهد بعد خودش دنبال آن دو مى رود. 
بليط فروش: وايسين بليط ‌رو خودم پاره كنم. سينما كه بى ‌مشترى باشه، همه كارشو يك نفر راه مى ‌اندازه (بليط آن‌ها را پاره مى ‌كند و در را باز مى ‌كند.) صندلى ها خالى است.( چراغ قوه را از جيبش در مى ‌آورد.) لژ خانوادگى، لژ اشرار، صندلى جلو، هر جا مى ‌خواين بشينيد. اما اگه از من مى ‌شنوين، اين سينما نه جلوش خوبه نه عقبش، وسطش بهتره، عقب صداش خرابه، جلوش تار نشون مى ‌ده.  
   با راهنمايى بليط فروش كه حالا چراغ قوه انداخته است، گل غتى و زاهد مى ‌نشينند. غير از آن‌ها دو سه نفر ديگر به طور پراكنده در سالن نشسته‌اند. بليط فروش مى ‌رود و بچه‌ها به تماشاى فيلم مشغول مى ‌شوند. سگ پارس مى ‌كند. دختر دهان سگ را مى ‌گيرد و در گوش او چيزى مى ‌گويد. 
گل غتى: هاپ نكنى ها. اگه هاپ كنى، مارو بيرون مى ‌كنند.
   روى پرده، فيلم دزد دوچرخه در حال نمايش است. (صحنه‌اى كه مرد دوچرخه را مى ‌دزدد و دستگير مى‌شود.) زاهد و گل غتى مجذوب فيلم شده‌اند. سگ نيز به پرده نگاه مى ‌كند.
 
خيابان، روز:
   گل غتى و زاهد در خيابان نشسته‌اند و به عبور دوچرخه‌هايى كه از سركار برمى ‌گردند، نگاه مى ‌كنند. يك پليس راهنمايى وسط چهارراه ايستاده است. 
گل غتى: من مى ‌ترسم. 
زاهد: تو كه هروقت مى ‌خوايم يه كارى بكنيم، مى ‌ترسى. 
گل غتى: آخه مارو مى ‌زنند. فحش مون مى ‌دن. 
زاهد: تو همين جا بشين، هر وقت من دوچرخه ‌رو دزديدم، تو داد بزن دزدو بگيريد. اون وقت وقتى منو گرفتند، تو هم بيا بگو كه با من بودى، تا تورو هم بيارن زندان پيش مامان. 
گل غتى: پس اين چى؟
زاهد: خب مى ‌گيم اونم با ما بوده. 
   گل غتى براى آن كه آماده باشد، سگ را به كمك زاهد به پشت مى ‌بندد و چادرش را جلو سينه‌اش گره مى ‌زند. 
گل غتى: اون پيرمرده خوبه؟
زاهد: نه اون مهربونه، مى ‌بخشدمون. 
گل غتى: اون مرده چى؟ كه داره نون مى خره. 
   مردى با هيكل متوسط دوچرخه‌اش را روى جك زده است و مشغول خريدن نان از نانوايى است. زاهد مى ‌دود و دوچرخه را برمى ‌دارد و مى رود. 
گل غتى:(فرياد مى ‌كشد.) دزد. دزد. 
   مرد صاحب دوچرخه تازه به خود مى‌آيد و به دنبال دوچرخه‌اش مى ‌دود و فرياد مى ‌كند. پليس راهنمايى متوجه شده سوت مى ‌كشد. مردم و بعضى از دوچرخه ‌سواران به دنبال پسر مى ‌دوند. سگ روى دوش گل غتى پارس مى ‌كند. مردم زاهد را مى ‌زنند و او را تحقير مى ‌‌كنند. وانتى سر مى ‌رسد.  پليس زاهد را به درون وانت مى اندازد و دور مى ‌شوند. 
زاهد:(از داخل وانت) اون دختره هم خواهرمه. مى ‌خوايم دوتايى بريم زندان. 
   گل غتى گريان مى ‌دود. سگ بر دوش او پارس مى ‌كند. گل غتى وقتى ديگر نااميد مى ‌شود از دويدن مى ‌ماند و گريان به دورشدن وانت كه پليس و زاهد و دوچرخه و صاحب دوچرخه را مى ‌برد، نگاه مى ‌كند. 
   دوچرخه‌ سواران از اطراف گل غتى و سگ عبور مى ‌كنند. گل غتى هم چنان گريه مى‌كند و آرام آرام به جهت ماشينى كه زاهد را برد مى ‌رود. سگ به دوچرخه ‌سوارانى كه از كنار آنان مى ‌گذرد پارس مى كند.
 
راهروها و حياط زندان پسران، روز:
   زاهد كه چشم ‌بند به چشم دارد، لباس‌هايش را درمى‌آورد و مأمورى آن را بازرسى مى‌كند. بعد دست او را گرفته به سويى مى‌برد. لحظه‌اى بعد جلوى در يك حياط، چشم‌بند را از چشم او برمى ‌دارد و او را به سوى پسران زندانى ديگر مى‌فرستد. در حياط پسرها جمع شده‌اند و به زندانى تازه ‌وارد نگاه مى ‌كنند. زاهد مى ‌خواهد از مأمورى كه او را به زندان آورده، سؤال كند اما مأمور، ديگر رفته است و در را پشت سر خود بسته است. 
زاهد:(رو به يكى از زندانيان) اينجا كه مامانم نيست. 
پسر زندانى: اين بچه ننه مامانشو مى ‌خواد بچه ها. 
پسرزندانى ديگر: پستونك چى؟ پستونك نمى ‌خواد؟!
   پسران زندانى مى ‌خندند و يكى از آن‌ها اداى كودك نوزادى را درمى ‌آورد كه گريه مى ‌كند. پسر ديگرى كه اداى مادر كودك نوزاد را درمى ‌آورد، او را بغل مى ‌كند و مى ‌كوشد او را آرام كند. پسرى كه اداى گريه نوزادى را درمى‌آورد، حالا ديگر اداى نوزادى را درمى ‌آورد كه كم‌كم در آغوش مادرش آرام مى گيرد. زاهد شاهد اين صحنه است.
 
جلوى در زندان زنان، شب:
 
   گل غتى در حاليكه سگ را در بغل دارد با ترديد به در زندان زنان نزديك مى ‌شود و در مى ‌زند. مدتى مى ‌گذرد و جوابى نمى ‌آيد. سگ پارس مى ‌كند و  گل غتى دوباره با دست‌هاى كوچكش ضربه محكم ‌ترى به در مى ‌زند. دريچه كوچك كنار مى ‌رود و چشم‌هاى نگهبانى كه عصبانى شده بود، پيدا مى ‌شود. 
گل غتى: مى ‌شه منم پيش مامان و برادرم زندانى كنين؟
نگهبان: تو كى هستى؟
گل غتى: خواهر دزد دوچرخه.
 
تهران
مهر١٣٨٢
مرضيه مشكينى