Makhmalbaf Family Official Website - وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف

دستفروش ، تولد يك فيلمساز

Mon, 29/02/1988 - 19:00

نويسنده: هوشنگ حسامی
۱۳۶۶

دستفروش، تولد يك فيلمساز
بله، غافلگير شدم، تكان خوردم. به وجد آمدم چون فيلم دستفروش ـ كه اي كاش عنوان زيبا و نمادين تولد يك پيرزن را بر پيشاني داشت ـ رشك برانگيز است، حادثه است، حادثه اي كه مي توان به نقطه عزيمت تعبيرش كرد. اين يك "جشن تولد" است، نه تنها براي فيلم سازي كه از بايكوت تا دستفروش چنين خيز خيره كننده اي برداشته است، كه براي سينماي ايران. نه، اصلاً ترديد نكنيم كه " مخملباف" خميره يك فيلمساز بزرگ را دارد و نفي او وكارش به هر بهانة ممكن، بي فايده است. سينماي او بال گرفته است، پس پروازش را به خاطر بسپاريد...
 
دستمايه فيلم ساز هر چه باشد ـ در مورد مخملباف " تولد و مرگ" كه چيز مطلقاً تازه اي هم نيست ـ در نگاه دقيق، هوشيارانه و موشكافانه اش به هستي، زمان اين جا و اكنون اوست كه به مكاشفه اي نو در آن دستمايه هزاران بار دستمالي شده، بدل مي شود. اگر كسي مدعي شود كه به "موضوع بديع" و " ناگفته" دست يافته است، حتماً از آنچه بر عمر آدمي ـ از آغاز تا امروز ـ رفته است، چيزي نمي داند. پس اين "موضوع" ـ چه فلسفي، چه اجتماعي، چه انساني ـ نيست كه مهم است، مهم زاويه نگاه به آن موضوع است كه مي تواند بديع باشد، زاويه اي كه از هويت فرهنگي آن نگاه، از شهادت به شرايطي عام خبر دهد و نشان دهد كه آن نگاه با اسطوره هاي زمان خويش بيگانه نيست و آنچه را كه بايد ديد، "ديده" است.
 
دستفروش هم از آغاز با آن "جنين به دار آويخته در شيشه" به طرح فلسفي و نيز اجتماعي زاويه نگاه سازنده اش مي پردازد. چرخه مدام اين "جنين" ـ كه پيش از به دنيا آمدنش، سرنوشتي محتوم را انتظار مي برد ـ به "خراب آباد"ي كه "هستي" باشد، قطع مي‎شود. خراب آبادي كه آدمهايش نه تنها به فلج جسمي كه به فلج ذهني هم دچارند. ساكنان اتوبوس دو طبقه اسقاطي، همانقدر از حركت مانده اند كه آن ماشين. از اسطوره هاي زمان ما، پدر و مادري كه سه بچه فلج دارند، خود اگر ظاهراً برپايند، فلج تر از بچه هاي خويشند و فلج آن ها دردناك تر، چون فلج ذهني است و از سر اين فلج ذهني است كه مي كوشند بچه نو به دنيا آ‎مده شان را، جايي، بر سر راه بگذارند تا شايد "خوشبختي و رهايي" را تجربه كند. چيزي كه خود هرگز تجربه نكرده اند و كوشش و جهادي هم براي تجربه كردنش نداشته اند.
 
ديدار زن از مركز نگهداري بچه هاي عقب افتاده ـ يكي از تكان دهنده ترين فصل هاي فيلم ـ و فرارش از آن " دنياي بي مغز ناهشيار" فرار از دنيايي دروني است و تصويري مضاعف از خودش. زن، ناخواسته خود را در آينه اي ديده است كه نبايد مي ديد و اين وقوف گذرا و غم انگيز است كه حس مادرانه اش را در هم مي كوبد و به اميدي عبث، اگر نه براي خود كه براي بچه اش، دل خوش مي دارد. نه، بچه او نيز به سرنوشتي مشابه محكوم است، نبايد چيزي بيشتر از خودش باشد. بايد انعكاسي از خودش، هستي اش، بود و نبودش باشد، پس سر از همان دنياي جنون زده اي در مي‏آورد كه بايد بياورد، چون آدم هاي ديگري هم كه با او و در كنارش، در جامعه اش، در سرزمينش ـ و همه دنيا ـ زندگي مي كنند، در همة شكل هاي ممكن، از آن زن گدايي كه در مسجد مي بينيم تا آن كساني كه در آن خانه مجلل زندگي مي كنند، از فلج ذهن در رنجند و به برزخي ـ خواسته يا ناخواسته ـ گرفتار آمده اند. زن گدايي كه حتي از فرصتي كوتاه هم در نمي گذرد تا با "بچه سرراهي" جيب ديگران را بزند با ساكنان خانه مجلل فرقي ندارد. اين نه تصوير ظالم در مظلوم، كه تصوير دنياي معاصر است. درد را نه در داشتن و نداشتن كه در نبود "عقل و خرد" بايد جستجو كرد.
 
قصه تولد يك پيرزن اما، مقوله ديگري است. جان كلام است، يك غزل ناب سينمايي است. تولد يك پيرزن، مرحله گذار از تولد تا مرگ، احتضار و انتظار در توهمي است كه هم از آغاز "چيزي" نبوده است در غيبت دانايي ! وقتي كه "بر سنگ گور خود به دنيا مي آيي"  اين فاصله را جز آن كه در حال انتظار و احتضار بگذراني، چه چاره خواهي كرد ؟
 
نمايشنامه در انتظار گودوي "ساموئل بكت" را به خاطر مي آوريد ؟ بله، همان انتظار و احتضار است، منتها در جايي ديگر و زماني ديگر. كه نه جايي ديگر و نه زماني ديگر است. اگر "ولاديمير" و " استراگون" پاي تك درختي در يك خراب آباد، در دوري باطل، نجات و رهايي را انتظار، مي برند و احتضار خود را به مضحكه اي از زندگي بدل مي كنند، پسر و مادر هم در آن اتاق و بالكن مشرف بر خيابان است كه احتضار سرا پا مضحكه و در عين حال، غم‏انگيزشان را "زندگي" مي كنند. اگر ولاديمير و استراگون در بيرون از زمان و مكان، ارتباط خود را با ديگراني كه اگر هم بودند فرقي نمي كرد، انتظار مي كشند و "گودو"ي افسانه اي توان به وديعه گذاشته شده در خود را جست وجو مي كنند، پسر و مادر هم در اتاقي كه غبار فراموشي بر قامت كهنه آن نشسته است، نجات را انتظار مي برند و چرخة بي حاصل و باطل "بودن" را تقليد مي كنند و " نبودن" را به مضحكه اي از "بودن" بدل مي سازند.
 
قصة " تولد يك پيرزن" از اتاقي آغاز مي شود كه همه چيز آن به روزگاري در گذشته‎هاي دور ـ عهد عتيق، شايد؟ ـ تعلق دارد، پسر، كه با بستن آن دستمال بر سرش تركيب دوجنسي ـ هم زن، هم مرد ـ تعلق يافته است، مي كوشد تا غبار از اين زمان مدفون شده برگيرد، اما اين غبار زدايي ممكن نيست. غبار در ذهن و جانش نشسته است. اصلاً غبار حضوري آشكار و عيني دارد ؛ مادرش! مادرش در اتاق ديگر، روي آن صندلي چرخدار، ـ تكرار مضمون فلج در قصه اول ـ نماينده غباري است كه پاك شدني نيست. مادري كه وقتي آرايشش مي كنند، به چيزي كريه‏تر از پيش بدل مي شود. پيرزن نمايش بيروني غبار دروني پسر است و به همين دليل هم هست كه وقتي آينه را پيش روي مادر مي گيرد، خودش را در آن منعكس مي يابد. ارثيه مادري كه نه مي خورد و نه دفع مي كند به پسر منتقل شده است ـ چه نگاه هوشمندانه اي به انسان گسليده از خود و روشن بيني!
 
اگر دنيا از ديد مادر به سياهي و فرسودگي مي زند، در چشم پسر نيز، به رغم رنگ رنگ بودن نماي بيروني آن، باز تاباننده برزخي است كه او و ديگران را در چنبره خود گرفته است. پسر، به ظاهر، مي خواهد از قيد اين غبار و برزخ بگريزد، زن بگيرد و خوشبخت شود اما پاي رفتن ندارد. پايش هم از آغاز بريده بوده است! اساساً رفتن را نياموخته است كه برود. عبورش از خيابان را در پناه مردي كه بي‎خيال سرگرم شمردن اسكناس هاست به خاطر مي آوريد ؟ وقتي در بانك مي خواهد مواجب پدر از دست رفته را ـ پدري كه جز خودش نبوده است ـ بگيرد، به جاي امضا در دفترچه بانكي، طرحي كودكانه از يك صورت را ترسيم مي كند. صورتي كه بچة فلج قصه اول را تداعي مي كند. نه، او رشد نكرده است، همچنان فلج است و زماني هم كه در تصادف با اتومبيل، بر زمين مي آيد، پدر و مادر همان بچة فلجند كه براي "ميراث‏خواري" حي و حاضر ايستاده اند! برزخ در آينه برزخ.
 
 در طول ساعاتي كه پسر، ظاهراً در بيمارستاني بستري است، چنان مي نمايد كه مادر به انتهاي راه رسيده است. پاندول ساعت ديواري از حركت مي ايستد، زمان متوقف  مي‏شود، سر پيرزن كه بر صندلي چرخدارش در بالكن مشرف بر خيابان نشسته است، در تلواسه اي دردناك به سويي مي افتد اما درست در همان لحظه آن كالسكه از راه مي رسد، كالسكه اي كه به گور متحركي براي يك عروس كوچك مي ماند! مادر در آن گور ـ كالسكه، تصوير آرزو شده خودش را مي بيند، تولدي دوباره اما در تابوت! چه راه درازي آمده بود تا تولد و مرگش را، يك جا، به سوگشادينامه اي بدل كند ؟
 
پسر مي آيد. مادر را به اطاقش مي برد. پاندول ساعت را از نو به حركت مي اندازد ـ نمايش تكرار زندگي مادر! ـ بر آن مي شود تا غذايي براي مادر آماده كند. خانه را در هم ريخته مي يابد و در ديگ غذا، گربه هايي را كه لانه كرده اند. انگار كه غيبتي هزار ساله داشته است ،.به ستوه مي آيد. از نو مي كوشد تا غبار از خانه برگيرد اما ناگهان بيزار از اين غبارگيري مدام، بر مي آشوبد و در آن آينه تكه تكه شده فرياد برمي آورد كه "عوض شو، خسته شدم، خسته شدم." و اگر نه صدايش، تصويرش در آينه مكرر مي شود و تبديل به جهاني مي گردد كه "خستگي" و "بيزاري" از خود را فرياد مي كند. نه، ديگر آن طبل و شيپوري كه با آن حضورش را اعلام مي كرد، به كار نمي آيد. پاسخ عقل باخته اي به خيل ذهن هاي فلج تنها مي تواند به خندة عارفانه اي ميان جمع بيانجامد. جهاد نياموخته اي چون او چگونه مي تواند از برزخ خودساخته اش بگريزد ؟
 
قصة سوم يعني دستفروش بايد ادامةمنطقي دو قصة اول، و با همان قدرت و استحكام مي بود كه نيست. بله، خشونت، خشونت مضاعف و مرگ در جهان جنون زده آدمياني مبتلا به فلج ذهني يك نتيجه گيري منطقي است اما در ساخت و پرداختش از آن موزائيك كاري ـ به ويژه در قصة دوم ـ خبري نيست. آشفته است، گيج است. حتي گاه ناشيانه و بدسليقه است ـ اشاره مي كنم به آن ماشين زمان! اما با اين همه نبايد از حق گذشت كه در پاره‏اي لحظات، مثلاً وقتي دستفروش عبور گور ـ كالسكه، را مي بيند و به گونه اي سرنوشت آرزو شده اش را همچنان دور از دسترس مي يابد، هوشمندانه عمل شده است. اين قصه ـ در ساخت مخصوصاً ـ به جامعيت فيلم لطمه مي زند. از پس قصة تولد يك پيرزن ـ كه در آن همه چيز از فيلمبرداري و نورپردازي گرفته تا بازي ها و ميزانسن، از طرح تا تحول گسترش موضوع، به بافتي محكم و گيرا دست يافته است ـ قصة سوم دستفروش هم در محتوا و هم در پرداخت ناهمگن مي نمايد. حتي از جنس قصة اول نوزاد هم نيست. مضمون خشونت و خشونت مضاعف و مرگ، سوار بر قصه اي شده است كه توان نمايش آن را ندارد. به عبارت ديگر مضمون بر قصه اي كه بافت پليسي ـ جنايي دارد تحميل شده است. تدوين در اين قصة سوم، تماشاگر را گيج و گاه عصبي مي كند، به ويژه آنكه دستفروش چندان در تصوير كردن مرگ خود، در شرايط متفاوت، به تكرار مي افتد كه وقتي هم براستي مي ميرد، تماشاگر به انتظار آن است كه به يمن معجزه اي از نو سرپا بايستد و...
 
بگذريم... مي‏گوييد نگاه فيلمساز بدبينانه است، پوچگرا است و نيستي گرا ؟ نه، اين اصلاً نهيليسم نيست، تقدير گرايي نيست، قبول جبر نيست، بل اعتراض است، اعتراض به همان فلج ذهني كه راه را بر اختيار بسته است. اعتراض به آشفتگي عظيم و سرسام آوري كه بر جهان و انسان امروز سايه انداخته است. اعتراض به نبود سير و سفري در درون است. اعتراض به سكون و ايستايي است. اعتراض به برزخ بي عدالتي است. اعتراض به نبود جوهر جهاد در انسان معاصر است. اعتراض به عدم شناخت توانايي هاي انساني است و...
 
اگر مي توانيد، انتظار گودو را به انتظار براي هيچ تعبير كنيد، دستفروش را هم مي‏توانيد، اما نه آن و نه اين، هيچ كدام، به " پوچي" ـ به مفهوم عام و رايج كلمه ـ اشاره ندارند. اگر انسان معاصر بتواند بر اين فلج ذهني فايق آيد " انتظار" بدل به حركت، رهايي و آزادي مي شود. انسان در شكل فردي اش بر گور خود به دنيا مي آيد، اما در شكل جمعي اش ماندني است. جاويدان است و هم از اين روست كه ما "خليفة خدا در زمين" تلقي اش مي كنيم. دستفروش، آزادي انسان و جهان آشوبزدة امروز را فرياد مي كند. در دستفروش فيلم ساز به اين يقين است كه در عصر همة بي عدالتي ها، بايد فرياد برآورد كه "چيزي ندانستن، هيچ است، نخواستن دانستن، پوچي و بيهودگي و برزخ است. انسان معاصر بايد از حصار تنگ جهل بگريزد. هر روز نو شود، چون بودن در دانستن، در وراي دانستن هستي است كه روح جويندة آدمي را به آرامشي درخور و شايسته مي رساند."
 
دستفروش با ظرافت، دقت، هوشمندي و مهارتي گاه غبطه‏ برانگيز عصر و زمانة خود  را، در ابعادي تكان دهنده و اين جهاني، شهادت داده است و هم به اين دليل است كه مي توان آ‎ن را به " نقطة عزيمت" براي داشتن سينمايي با هويت و درخور اين روزگار، تعبيرش كرد.