Makhmalbaf Family Official Website - وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف

اراده خوابت را بيدار كن

Wed, 25/02/2015 - 21:00

 

اراده خوابت را بيدار كن

 

 

 

 

اراده ات مى خواست يك چرت بخوابد، يادت نرود بيدارش كنى، والا خواب به خواب مى رود.

 

پنج شخصيت متفاوت هم زمان در ذهنم كنار هم ايستاده اند و به آن ها مى انديشم:

 

اولى: دخترى است ٢٢ ساله به نام سالومه. او قهرمان شيرجه كشور گرجستان است.لاغر است و جثه ريزى دارد. هر آشنايى را كه مى بيند نام او را بلند صدا مى كند و مى خندد. در مقابل هر سوالى اول لبخند مى زند و به هر بهانه اى بى محابا شادى مى كند. با او در فيلم پرزيدنت همكار بودم. او دستيار من بود. بيشتر صحنه هاى فيلم در بيابان و كوهستان و در فصل زمستان فيلم بردارى مى شد و معمولا درجه هوا زير صفر بود. گاهى تا ده درجه زير صفر. سالومه اما لباس زيادى نمى پوشيد و مثل بقيه گروه كه از سرما كنار آتش جمع مى شدند نبود. او با جنباندن خود سرما را از خود دور مى كرد. ما هفته اى يك روز تعطيلى داشتيم. سالومه روز تعطيل را هم براى شنا به استخر مى رفت و اگر مسابقه فوتبالى در كار بود، او خود را مسئول به هيجان آوردن تماشاچيان مى دانست. از او مى خواستم وقتى مجبورم بلند حرف بزنم براى من بلند گو بياورد و دليل مى آوردم كه من وقتى خيلى داد بزنم خودم را ناراحت و حتى گاه عصبانى حس مى كنم و او مى خنديد و مى گفت: من بر عكس با فرياد زدن خود را شاد احساس مى كنم. او مى گفت در استاديوم فوتبال وقتى جمعيت ساكت مى شوند، من با فرياد زدن شادى و هيجان را به تماشاچيان برمى گردانم و هربار با خودم شرط مى بندم كه بيش از قبل موج شادى را به ورزشگاه برگردانم.

   به او گفتم به سن خودت چهل سال اضافه كن و وضعيت جسمى و روحى خودت را در آينده براى من بازگو كن. گفت: مادر بزرگى خواهم بود خندان و پر انرژى. از او علت شادى اش را پرسيدم. خيلى كوتاه گفت: مرگ ناگهانى پدر و مادرم.

   تنها دارايى سالومه يك خانه كوچك بود كه آن را هم فاميلى - كه به او اعتماد كرده بود- بالا كشيده بود و او حالا سالومه مجبور بود هر روز كار كند تا اجاره خانه و خرج زندگى اش را در آورد. پرسيدم از كى همه اين اتفاقات ناگوار برايت افتاده است؟ گفت: از دو سال پيش تا به حال. او افزود با اين اتفاقات فهميدم كه تنها دارايى من همين زندگى اى است كه دارم و هر لحظه ممكن است آن را هم از دست بدهم و مى خواهم تا آخرين قطره زندگى را تا وقت هست بنوشم.

   در تمام چهار ماهى كه با او كار مى كردم در او هيچ نوسانى نديدم، جز يك بار كه به دليل توهينى كه يكى از بازيگران فيلم جلوى ده ها نفر به او كرد بلند بلند گريست، اما باز هم در حالى كه بلندگو جلوى دهانش بود، جملات مرا براى بازيگران و سياهى لشگرها ترجمه مى كرد و وقتى اشكش تمام شد، چشم هايش را پاك كرد و خندان پرسيد: نماى بعدى چيست؟

   يك بار از او پرسيدم اگر قدرتش را داشته باشى با آن فاميلى كه به او اعتماد كردى و خانه ات را از چنگ ات ربود چه خواهى كرد؟ گفت: تنها چيزى كه از اين حادثه آموختم اين است كه هيچ گاه در عمرم مثل او نباشم. سالومه با مرگ هولناك و غمگين پدر و مادرش روبرو شده بود و زندگى و شادى را انتخاب كرده بود. فاميل كلاهبردارش همه دارايى اش را برده بود و او اخلاقى زيستن را انتخاب كرده بود. او از فاجعه معجزه مى ساخت.

 

دومى: به خلاف اولى كه زن بود و جوان، مرد است و سالخورده. اكنون ٧٦ سال دارد. دو سال پيش درباره او فيلم مستندى ساختم با نام لبخند بى پايان. نامش كيم است و كره اى است. تا چند سال پيش با صد نفر همزمان گيلاس به گيلاس مشروب مى نوشيده است و يك روز انتخاب كرده است كه ديگر مشروب نخورد و كات. ديگر مشروب نخورده است. او هر روز ساعت چهار صبح از خواب بيدار مى شود. كمى در خانه دمبل مى زند و هم زمان اخبار تلويزيون را نگاه مى كند. بعد وقتى هوا هنوز تاريك است، يك ساعت در خيابان پياده روى مى كند و با دوستان قديمى اش به تنيس مى رود. وقتى به خانه باز مى گردد، ساعت حدود هفت صبح است. دوش مى گيرد. لباس هاى زيرش را مى شويد. ايميل هايش را جواب مى دهد. با همسرش صبحانه مى خورد و با اتوبوس به سر كار مى رود. او اكنون رييس يك دانشكده سينمايى در سئول است. او همه روزها ناهار و شام را به ملاقات با كسانى و براى كارى تبديل مى كند. در هر ماه يكى از اين ملاقات ها به دوستان دوران سربازى اش اختصاص دارد. آن ها پنجاه و چند سال پيش با هم دوست شده اند. عده اى از دوستان آن دوران مرده اند. اما آن ها كه مانده اند، ماهى يك بار هم ديگر را مى بينند و گذر پنجاه سال بر اراده دوستى آن ها خللى وارد نكرده است.

   كيم تا شصت سالگى معاون وزير فرهنگ كره جنوبى بود و بنيان گذار بسيارى از نهادهاى فرهنگى، موزه ها و سالن هاى سينماست. در حدود شصت سالگى بازنشسته شد اما به جاى نشستن در خانه تصميم گرفت بزرگ ترين جشنواره سينمايى آسيا را ايجاد كند و كرد. جشنواره بوسان سال ديگر بيست ساله مى شود و اكنون بزرگ ترين جشنواره سينمايى آسياست. با سالى حدود دويست هزار تماشاچى و دو هزار ميهمان بين المللى و نمايش چند صد فيلم در ده روز.

   كيم مدام به سفر مى رود. هر كجا او را دعوت كنند نه نمى گويد. دوربين كوچكى را همراهش دارد و اگر به يادگار با شما عكسى بگيرد، حتما كپى اى از آن را برايتان پست مى كند و از اين طريق صد ها دوست در سرتاسر كره زمين دارد. هر كجا موزه زيبايى يا پاركى يا مجسمه اى ببيند عكسى مى گيرد. در ملاقات هاى روزانه اش معمارى را تشويق مى كند كه از آن عكس الگو بگيرد و طرحى را آماده كند و سرمايه گذارى را تشويق مى كند كه سرمايه ساختن آن بنا را جور كند و دو سه سال بعد عكس يادگارى او تبديل شده است به موزه اى يا مجسمه اى يا پاركى واقعى در كره.

   او همه اين كارها را به هنگام سفر و ملاقات هاى ناهار و شامش انجام مى دهد. تقريبا بيست سال است او را مى شناسم. اول بار او را در جشنواره بوسان ديدم و بعدها در جشنواره هاى جهانى ديگر دنيا. يك بار در جشنواره اى در اسپانيا بودم. نيمه شب بود و بى خواب بودم و از پنجره اتاقم در هتلى خيابان را نگاه مى كردم و او را ديدم كه با لباس ورزشى در خيابان مى دويد. براى كيم فرقى نمى كند كه در كجاى دنيا باشد، هر كجا باشد ساعت چهار از خواب بيدار مى شود و تا هوا روشن نشده در خيابان راه مى رود و مى دود و هر كجا باشد ساعت هفت صبح سر ميز صبحانه است. از او پرسيدم كلماتى كه در مغزش مى گذرد چيست؟ پاسخ داد: آرزو و تلاش.

   از همه مدل هايى كه اديان، فلاسفه، عرفا و روان شناسان پيشنهاد مى كنند، كيم روش خود را انتخاب كرده است: برنامه روزانه.

   او يك برنامه روزانه ثابت را انتخاب كرده است و آن را در هر مكانى با اصرار انجام مى دهد و به همه اهداف خود از طريق همين برنامه روزانه مى رسد.

   كيم كم حرف است و هرگاه دوستانش را مى بيند با صداى بلند مى خندد و آن ها را در آغوش مى گيرد و اگر كسى در مخالفت با او حرف بزند سكوت و لبخندش قطع نمى شود.

   عليرغم آن كه او را پدر سينماى كره مى دانند و ده ها بنياد و موزه و موسسه فرهنگى را تاسيس كرده است، آدم ثروتمندى نيست. با حقوق كارمندى اش زندگى مى كند و حقوق كارمندى اش هم صرف ناهار و شامى مى شود كه با ديگران مى خورد و اگر زنش - كه داروخانه كوچكى دارد- نباشد براى خرج زندگى اش مى لنگد.

   از او برنامه آينده اش را پرسيدم، ليستى در اختيارم گذاشت كه به روياى يك جوان بيست ساله شبيه بود.

   درمثال اول سالومه كه دختر بود و جوان و در مثال دوم كيم كه مرد بود و سالخورده، چيزهاى مشتركى ديده ام: لبخند مدام. انرژى. از دست ندادن فرصت براى زندگى و از همه مهم تر: اراده و انتخاب. به نظر مى رسد آن ها انسان را موجودى داراى اراده مى دانند و شرايط محورى را آن چنان كه مدل فكرى زمانه ماست، چندان بها نمى دهند. به طور طبيعى دختر جوان پس از مرگ پدر و مادرش بايستى افسردگى را انتخاب مى كرد، كارش به روان شناس و روان پزشك مى كشيد و پيرمرد بايستى برنامه روزانه اش را در نهايت در شهر خودش پياده مى كرد و نه در سرتاسر جهان. در سن ٧٦ سالگى او بايستى خانه نشين شده بود يا در خانه سالمندان مى بود، نه اين كه هر روز در يك گوشه جهان باشد.

 

   در مشاهدات من هر دوى اين مثال ها برون گرا بودند و من ذره اى از توهم و خيالاتى بودن در آن ها نديدم. سالومه جوان و پر حرف بود و كيم سالخورده خيلى كم حرف. اما هر دو اهل استفاده از حواس پنج گانه خود بودند و به خوبى محيط اطراف را مى ديدند و مى شنيدند و مى بوييدند و لمس مى كردند. كيم هرگاه چيز جالبى براى مشاهده وجود نداشت چرت مختصرى روى صندلى اش مى زد و سالومه از موضوع ملال انگيزى به موضوع شادابى مى سريد.

 

سومى: زنى است ايرانى و سالخورده. ٨٥ ساله. افتخار خانم نام دارد.از نظر مالى دستش به دهانش مى رسد. خانه اى دارد و خرجى اى و چهار فرزند. دو پسر و دو دختر كه هر كدام براى خود پدر و مادرى هستند و هر كدام از پس مشكلات خود بر مى آيند و هيچ بارى بر دوش او نيستند. چند سال پيش قرار شد اين زن هر چند روز را در خانه يكى از فرزندان خود بگذراند و سرش را به نوه ها گرم كند، اما ديرى نپاييد كه او برنامه را به هم زد و به خانه تنهايى خود بازگشت. او اكنون در يك سيكل بسته قرار دارد. از سويى وقتى در خانه فرزندان خود است، به كوچك ترين بهانه اى مى رنجد و قهر مى كند و با اين ادعا كه احترام من ناديده انگاشته شده، به خانه خود بر مى گردد. از سويى ديگر در تنهايى خانه اش گريان است كه چرا با آن كه چهار فرزند دارم، آخر عمرى تنها مانده ام. و در اوج احساس تنهايى دوباره به خانه يكى از فرزندانش پناه مى برد اما به روز دوم نرسيده، به كوچك ترين بهانه به خانه خود باز مى گردد. اگر با او صحبت كنى مدام خود را قربانى شرايطش مى داند. مى گويد: افسرده ام و ديگران را دليل افسردگى خود مى داند. او براى خود فرض هايى دارد. من مادرم و احترامم واجب است. من هشتاد و پنج ساله ام و ناتوانم. من در خانه خود راحت ترم. من در گذشته آسيب هاى جسمى و روانى اى خورده ام و رنج امروزه من از آن هاست. اكنون ديگر وقت آن است كه بچه ها و فاميل به خانه من بيايند و تنهايى مرا پر كنند و مرا - آن طور كه خودم احترام را تعريف مى كنم- احترام كنند.

 

   آنچه در مثال افتخار خانم با دو مثال سالومه و كيم متفاوت است باور به نقش خود، اراده خود و انتخاب خود است. سالومه و كيم گويى اراده را در بالاترين حد خود باور دارند و به كار گرفته اند، اما افتخار خانم اراده خود را حتى در حد چند در صد هم قائل نيست و به كار نمى گيرد و همه مشكلات زندگى خود را به گردن اين و آن و شرايط مى اندازد و چون مثل هر آدمى اختيارى بر رفتار آدم هاى ديگر ندارد، بديهى است كه هيچ وقت روز خوش نخواهد ديد.

 

   شرايط براى سالومه قهرمان شيرجه گرجستان مثل سكوى شيرجه است، پايى بر آن مى كوبد كه به هوا رود. اما شرايط براى افتخار خانم چاهى است كه تنها مى توان در آن فرو رفت.

 

چهارمى: جوان سى ساله اى است به نام على. كارمند است. يكى دوسالى است ازدواج كرده. از همسر خود راضى است. از كار خود راضى است. پدر و مادرى دارد و برادرى. اما بار خانوادگى آن ها بر دوش او نيست. بيش از ده سال است كه سيگار مى كشد. بارها تحت فشار خانواده كوشيده بود سيگار را ترك كند، اما هربار ناكام شده بود و بى اراده تر از اين بازى بيرون آمده بود. على در تجربه ناموفق ترك سيگار، به فلسفه من قربانى عادت خود به سيگار شده ام باورمندتر شده بود. اين بار - درست وقتى كه كسى از او نخواست- خودش تصميم به ترك سيگار گرفت و بنا گذاشت كه از فردا سيگار را ترك كند. از يكى از آشنايان  كه موفق به ترك سيگار شده بود مشورت خواست. از او پرسيد: آيا شيوه تدريجى ترك سيگار را به كار بگيرد؟ يا شيوه ترك يكباره را؟ آشنا به او چند توصيه كرد و او توصيه هاى زير را پذيرفت:

 

١.از همين الان سيگار را ترك كن. نه از فردا. فردا هيچ وقت نمى ايد.

٢. ترك سيگار را در اولويت زندگى ات قرار بده. به اين معنا كه به دليل كار و عصبانيت تصميم ات را نشكن. به خودت بگو اگر بين انجام كارى يا بودن در حالتى نامناسب و ترك سيگار مخير شوم ترك سيگار را انتخاب مى كنم. حتى اگر آن كارم را نتوانم انجام دهم يا از عصبانيت اطرافيانم را برنجانم.

٣.آماده باش تا حد مرگ رنج بكشى. به خودت بگو حتى اگر بميرم سيگار نخواهم كشيد. بديهى است كه هيچ كس از ترك سيگار نمرده اما كسى كه سيگار را ترك مى كند، مى كوشد بدون هيچ رنجى از اين عادت خود را خلاص كند. در نتيجه با اولين موج تمنا يا فشار، تصميم خود را مى شكند. اما كسى كه با خود عهد مى كند رنج ترك سيگار را در حد مرگ تحمل كند، وقتى با رنجى صد ها بار كمتر از رنج مرگ روبرو مى شود، راحت تر بر رنج ترك سيگار غلبه مى كند.

٤.هرگاه ميل كشيدن سيگار به سراغت آمد، به خودت بگو اين يك موج است و پايدار نيست و خواهى ديد كه اين موج هر روز كمتر و ديرتر به سراغت خواهد آمد و يك ماه بعد اين موج ترا براى هميشه ترك مى كند.

   على سرانجام به ترك سيگار موفق شد. مى توان گفت على نه تنها سيگار را ترك كرد، بلكه از آن مهم تر به فلسفه من اراده دارم دوباره ايمان آورد.

اما چه تفاوتى در موفقيت اين بار على با ناكامى هاى قبلى او وجود دارد؟

 

الف: اراده خود على

ب: توصيه مشاور.اين كه يك طرف مرگ را بگذار و يك طرف سيگار را.

   مشاور به او گفت خودش ٨ سال سيگارى بوده است و روزى ٣ بسته سيگار مى كشيده است تا اين كه يك روز حالت آسم شديدى گرفته است و مرگ را چند روزى پيش چشم خود ديده است. به مدت چند روز بدون آن كه فكر كند نمى توانسته است نفس بكشد و نياز به آگاهى براى نفس كشيدن چند روزه، سخت ترين تجربه زندگى او بوده است. چرا كه هرگاه فراموش مى كرد نفس بكشد، نفس اش بند مى آمد. تا زمانى كه حالش بد بود، نتوانست لب به سيگار بزند و وقتى حالش خوب شد، دوباره سيگار كشيد. يك روز از خودش پرسيد چه چيزى باعث شد چند روز سيگار نكشد بى آن كه حتى يك بار هم ميلش يا فكرش را بكند. پاسخ اين بود: ترس از مرگ. به خودش گفت: پس براى اراده كردن بايد وزنه اى به اندازه مرگ را در مقابل مشكلات گذاشت. او با همين فلسفه سيگارش را ترك كرد. به خودش گفت: حتى اگر بميرم سيگار نخواهم كشيد و موفق شد.

 

پنجمى: يك دوست ديرينه است و نادر نام دارد. از كودكى به يك كشور اروپايى مهاجرت كرده بود و حالا در پنجاه سالگى بى اندازه چاق شده بود. از همسرش جدا شده بود. پسر جوان بيكارى داشت كه مدام با او جدل مى كرد و خرج زندگى اش به عهده او بود. سگ پيرى داشت كه روزى دوبار بايستى كارش را رها مى كرد تا سگ را بگرداند و شغلى داشت كه برايش ماهى چند هزار يورو در آمد ايجاد مى كرد. با اين همه از نظر مالى هميشه هشتش گرو نهش بود و هيچ احساس خوشبختى نمى كرد. يك روز سگ پيرش مرد و او از غم سگش بى اراده در خيابان شروع به راه رفتن كرد و از خودش پرسيد: معنى زندگى من چيست؟ پاسخ اش ساده بود: زندگى او وزن زيادى بود كه بايستى بر دوش مى كشيد. اجاره خانه اى بود كه بايستى هر ماه مى پرداخت. اشيايى بود كه سال ها از آن استفاده نمى كرد اما نگه شان داشته بود و شغلى بود كه هيچ او را ارضا نمى كرد و كشورى بود كه ديگر جاذبه هايش را براى او از دست داده بود و پسرى كه با او دعوا مى كرد و خرج زندگى اش را مى خواست.

   يكباره و در يك لحظه تصميم گرفت تكليفش را با هر چيزى كه دوست ندارد، براى هميشه روشن كند. اولين بار اضافى كه به زمين گذاشت وزنش بود. سه ماه كار نكرد. هر روز كيلومترها درخيابان ها راه رفت و آب نوشيد و كمتر غذا خورد و به چيزهايى فكر كرد كه دوست داشت به آن ها برسد. سه ماه بعد ده كيلو از وزنش كم شده بود. شش ماه بعد بيست كيلو. در همان ماه اول به سراغ اشيا خانه اش رفت. مقابل يكى يكى آن ها ايستاد و از خودش پرسيد كه به كدام يك از آن ها واقعا احتياج دارد. پاسخ اين بود: هيچ كدام. لباس هايى را كه لازم داشت و مى پوشيد در چمدانى گذاشت و يادگارهايى كه نمى توانست از آن ها به هيچ وجه دل بكند را در چمدان دوم قرار داد و بقيه اشيا خانه را به دوستان و آشنايان و حتى نا آشنايانى بخشيد كه بيش از او لازم شان داشتند و خلاص. ديگر خانه خالى را براى چه مى خواست٠ كات. خانه اجاره اى اش را پس داد. به پسر جوانش پولى داد و به او گفت: براى چند ماه خرج زندگى ات. تا وقتى كه براى خودت كارى پيدا كنى و بتوانى روى پاى خودت بايستى و تمام.

   بليطى خريد و به سرزمين مادرى اش بازگشت. در دفتر كار پدرش اتاق كوچكى را به عنوان محل زندگى انتخاب كرد. جز يك يخچال كوچك و يك كترى آب جوش وسيله اى را به اتاقش راه نداد. با اتوبوس اين طرف و آن طرف رفت كه خرج زندگى اش زياد نباشد تا دوباره براى بدست آوردن آن مجبور نباشد كارهايى را كه دوست ندارد انجام دهد. غذاى ساده و مختصرى خورد و در عوض تنها كسانى را ديد كه دوست داشت ببيند و كارهايى را انجام داد كه هميشه دوست داشت انجام داده باشد. روزهاى اول همه كارها را بدون پول انجام داد. كات.

   اكنون چهار سال از آن لحظه اى كه اراده كرده بود مى گذرد. او در شغلى است كه آرزويش را داشت و امسال در شغل خود در سطح ملى پركارترين شده است. او حالا احساس خوشبختى دارد، چون در جايى زندگى مى كند كه دوست دارد و كارى را انجام مى دهد كه دوست دارد، وزنى را دارد كه هميشه دوست داشت داشته باشد و پسرش هم ديگر روى پاى خودش ايستاده و مسئوليت زندگى اش را پذيرفته است.

 

   برخى از روان شناسان معتقدند عقل از هفت سالگى ايجاد مى شود، اما اگر عقل را به كار نگيريم مثل يك شى اضافى كنج خانه ذهن ما به عنوان يك نيروى بالقوه بيكار و بى عار مى ماند. دليلش اين همه بى عقلى آدم ها، با آن كه به قول دكارت كمتر كسى خدا را از اين بابت كه به او عقلى كمتر از ديگران داده نا شكرى كرده است.

   ما امكان عقل و رفتار عاقلانه را داريم، اما عقل و رفتار عاقلانه را بايستى انتخاب كرد. ما اگر خود را قربانى شرايط بدانيم، امكان رفتار ارادى را از خود صلب كرده ايم و قربانى فلسفه شرايط همه چيز است شده ايم. بديهى است اگر بمبى را بر سر ما بريزند، ما بى اراده مى ميريم و اگر ناغافل ماشينى به ما بزند، ما بى اراده مصدوم مى شويم. اما همه موارد در زندگى ما اين چنين نيست. اين كه در مقابل مشكلات ريز و درشت زندگى خود را يكسره قربانى بدانيم فلسفه اى است كه به قربانى شدن ما منجر مى شود. اما اين كه عليرغم شرايط و با توجه به امكانات انسانى و درونى مان خود را مسئول بدانيم فلسفه اى است كه به ما امكان رفتار ارادى ترى را مى دهد. براى ارادى تر زيستن و مسئول سرنوشت خود شدن، اول بايستى از شر فلسفه ما همه و هميشه قربانى شرايط و قربانى ديگران هستيم خلاص شويم و بپذيريم كه بسيارى از ما و در بسيارى از موارد مسئوليم و براى نجات خويش تنها بايستى اراده خواب خود را بيدار كنيم.

 

شرايط و عمل پنج شخصيتى را كه بر شمردم  خلاصه مى كنم:

 

١.سالومه پدر و مادرش ناگهانى مرده اند و فاميل كلاهبردارش خانه او را بالا كشيده است، با اين همه سالومه شادى مى كند و تصميم گرفته است اخلاقى زندگى كند.

٢. كيم ٧٦ ساله و باز نشسته است اما هر روز ورزش مى كند. آدم ها را موقع ناهار و شام ملاقات مى كند و از اين ملاقات ها كارهاى بزرگ عام المنفعه ايجاد مى كند.

٣.افتخار خانم زن ايرانى ٨٥ ساله است و فرزندان و نوه هايى دارد كه مى توانند تنهايى او را پر كنند. اما او مدام قهر مى كند و تنهايى پيشه مى كند و خود را قربانى گذشته و بى احترامى حاضران مى داند.

٤. على ده سال سيگارى بوده است، اما يكباره و براى هميشه سيگار را ترك مى كند و اراده خود را باز مى يابد.

٥.نادر پنجاه ساله است. درآمدش خوب است اما كفاف مخارج زندگى اش را نمى دهد. چاق است و گرفتار دعوا با پسرش. يك روز تصميم مى گيرد همه آنچه را دوست ندارد رها كند و به سراغ همه چيزهايى برود كه دوست دارد و خيلى زود به همه آن چه اراده كرده است مى رسد.

 

در اين پنج مثال واقعى كه من در عمر خود ديده ام، هم مرد مى توان يافت و هم زن. هم پير و هم جوان. هم ايرانى و هم غير ايرانى. در نتيجه مى توان عامل جنسيت و سن و فرهنگ را ناديده گرفت و به جوهر اصلى اراده انسانى آن ها در شرايط متفاوت اشاره كرد. از اين پنج مثال چهار مورد از عامل اراده استفاده كرده اند و خود را از بحران بيرون كشيده اند. اما يكى از آن ها افتخار خانم با پذيرش مطلق شرايط، خود را ناتوان از بيرون كشيدن از بحران مى يابد.

   مى پذيريم كه آگاهى، باورها، هيجانات و نيازهاى آدم ها با هم برابر نيست و از همه نمى توان يك اندازه توقع داشت؛ اما توقع فرزندان افتخار خانم توقع بزرگى نيست. آن ها از مادرشان نمى خواهند كه قهرمان شيرجه گرجستان شود يا پدر سينماى كره و يا بيست كيلو از وزنش را زمين بگذارد. آن ها از او خواسته اند براى روزهاى آخر عمر خودش يكى از اين دو راهى را كه بين شان سرگردان است را انتخاب كند:

الف: تنهايى و احترام خواهى خيالى خود را.

ب: مدارا با فرزندان و نوه هاى خويش را.

   دريغا كه هركدام از اين دو راه به يك اراده نياز دارد، امازن بى اراده مثل خيلى از ماها بين دو راهى ها سرگردان مانده است و به جاى تغيير خود به دنبال تعليم و تربيت اطرافيان است تا با او بهتر رفتار كنند.

لندن

فوريه ٢٠١٥

محسن مخملباف