Makhmalbaf Family Official Website - وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف

فیلمنامه: ۱۱ سپتامبر

Sat, 11/06/2016 - 11:28

١١ سپتامبر
فيلم كوتاه

فيلم ١١سپتامبر توسط ١١كارگردان از ١١كشور و فرهنگ مختلف درباره حادثه ١١سپتامبر سال ٢٠٠١ كارگردانى شد. همه فيلم سازان برگزيده براى اين مجموعه، با نگاهى مستقل و متفاوت به اين موضوع پرداختند:
از آمريكا شان پن، از انگليس كن لوچ، از مصر يوسف شاهين، از اسراييل آموس گيتاى، از هند ميرانايير، از فرانسه كلود للوش، از ژاپن ايمامورا، و از ايران سميرا مخملباف.
زمان هر يك از اين فيلم هاى كوتاه كه يك مجموعه اپيزوديك را شكل مى دادند، يازده دقيقه و نه ثانيه و يك فريم بود، به نشانه روز يازدهم از ماه نهم از سال دو هزار و يك.

اپيزود ساخته سميرا مخملباف اولين فيلم اين مجموعه است.

 
١١ سپتامبر
( خدا، ساختن، تخريب)
سميرا مخملباف

حاشيه شهر تهران، بيابان، روز:
گروهى از مردان با لباس افغانى دور هم جمع شده اند. يكى از آنها سر طنابى را كه به چوبى وصل است مى كشد و از انبوه مردان دور مى شود و به عمق بيابان مى رود. كم كم معلوم مى شود اين طناب به سطلى وصل است كه از عمق چاهى آب بيرون مى كشد. سطل بيرون آمده از چاه، پر از آب گل آلود است.

صداى يك مرد: بابا زودباشين، آمريكا مى خواد افغانستان رو بمبارون كنه. بايد پناهگاه درست كنيم.

صداى مرد ديگر: تمام چاه هاى آب خشك شده، نمى تونيم گل درست كنيم.
 

محوطه خشت زنى، روز:
كودكان پنج و شش ساله(پسر و دختر) به همراه خانواده هاى خود، پاچه شلوارهايشان را بالا زده، گِل ها را لگد مى كنند تا براى خشت زنى آماده شوند. عاقله دختر موبور پنج ساله اى كه روسرى بر سر دارد، سطل آب را بر گِل ها مى ريزد و كنار عصمت پسر پنج ساله اى كه سرش را با دستار بسته است مى نشيند.

عاقله: يك نفر افتاده توى چاه مرده، بعد يه نفر ديگه رفته كمك اش كنه، افتاده توى چاه پاش شكسته.

عصمت:( در حالى كه گل ها را در قالب خشت مى ريزد.) يه نفر نبود، دو نفر بود، داشتند چاه مى كندند، افتادند توى چاه و مردند. يكى شون باباى چمن بود، يكى اش باباى حسن.

عاقله: باباى چمن هنوز نمرده، پاش شكسته.

يكى از بچه ها:( از دور فرياد مى زند.) بلند شين بياين سر كلاس، خانوم معلم اومده.

عاقله: (به عصمت) خانوم معلم اومد.

عصمت: سر قالب خشت رو بگير بلندش كنيم.

عاقله سر قالب خشت را مى گيرد تا آن را در كنار خشت هاى ديگر بگذارند. خانوم معلم از دور مى آيد. گونى اى بر دوش دارد. از كنار بچه هايى كه در حال خشت زنى هستند عبور مى كند. صداى آواز محزون يك زن شنيده مى شود.

معلم: بچه ها بلند شين بياين سركلاس. با اين خشت ها كه نمى شه جلوى بمب اتمى رو گرفت، درسته كه ما افغانى هستيم، ولى فعلا در كشور ايران پناهنده ايم.

يكى از بچه ها: سلام خانوم معلم.

معلم: پاشين بياين سر كلاس. دير شد، ساعت هشت صبحه.

دالان كوره آجر پزى، ادامه:
معلم وارد دالان مى شود. دالان كوره آجر پزى كه از آرك هاى خشتى پى در پى شكل گرفته و رنك آن از پختكى به قهوه اى تيره مى زند، محوطه كلاس درس بچه هاست.

در عمق دالان كه در غبار پوشيده شده، تعدادى از بچه ها خشت ها را روى هم مى چينند تا براى نشستن شاگردان كلاس، صندلى درست كنند.

معلم:( فرياد مى زند.) حسن، بچه ها كجا هستن؟

حسن: نمى دونم خانوم.

معلم: برو صداشون كن بيان.

معلم و حسن از دالان خارج مى شوند.
 

كوچه پسكوچه هاى مخروبه اطراف، ادامه:
كوچه هاى مخروبه پر از دود و غبارند. زنانى چادرى در كوچه آشپزى مى كنند. بچه ها پاى برهنه كوچه را جارو مى كنند.

معلم: بچه ها چرا هنوز نرفتين سر كلاس؟ 

يك بچه: خانوم به من كتاب بدين.

معلم: (از گونى روى دوشش كتاب در مى آورد.) بيا اين كتاب.( به چند بچه ديگر) شماها بياين مدرسه بهتون كتاب بدم.

يكى از زنها:( كه در حال آشپزى است.) خانوم معلم بفرمايين آش بخورين.

يك زن ديگر: خانوم معلم به بچه منم كتاب بدين.

معلم: اگه بيان سر كلاس، بهشون كتاب مى دم.

معلم از ميان بچه هاى خشت زن عبور مى كند. 

معلم: ٣ميليون مهاجر افغان توى ايران زندگى مى كنند، هر بلايى سر اونا بياد، سر ما هم مى آد. بلندشين بياين سر كلاس، خشت زنى رو ول كنين. با اين خشت ها كه نمى شه جلوى بمب هاى امريكا رو گرفت. مادرها بچه هاتونو بفرستين سر كلاس.
 

دالان كوره آجر پزى، لحظه اى بعد:
كلاس درس تشكيل شده است. بچه ها كتاب در دست، روى صندلى هاى خشتى نشسته اند.

معلم:(رو به بچه ها) بچه ها يه اتفاق خيلى مهم افتاده توى دنيا. كى خبر داره كه چى شده؟

دو سه نفر از بچه ها دست شان را بالا مى برند.

معلم: عصمت تو بگو عزيزم.

عصمت: يك نفر چاه مى كند، دو نفر افتادند توى چاه و مردند.

عاقله: خانوم اجازه من بگم؟

معلم: بگو.

عاقله: يك نفر چاه رو گود كرده، دو نفر افتادند توى چاه، يكى شون مرده، يكى شون پاش شكسته.

معلم: نه از اين مهم تره... كى خبر داره؟ تو بگو نجيبه.

نجيبه: خانوم مى شه در گوش تون بگم.

معلم: در گوشى نمى شه. بگو همه بشنوند.

نجيبه: خانوم من مى خوام در گوش تون بگم.

معلم: نميشه بلند بگو همه بشنوند.

نجيبه: خاله منو توى افغانستان بردند تا گلو توى خاك كردند، بعد با سنگ زدند توى سرش تا مرده.

عاقله: خاله شو توى افغانستان توى خاك فرو...

عاقله حرفش را ناتمام مى گذارد و بچه ها به او مى خندند.

معلم: نه بچه ها، يه خبر مهم تره. يه خبر جهانى. اين اتفاقى كه افتاده خيلى مهمه. 

بچه ها با چشمان حيرت زده به معلم نگاه مى كنند.

آمنه: خانوم اجازه من بگم. بارون اومده، سيل شده، آدمها كشته شدند. 

بچه ها به حرف آمنه مى خندند.

معلم: نه بچه ها، يه اتفاق خيلى مهم جهانى افتاده، كه شايد جنك جهانى سوم شروع بشه. شايدم بمب هاى اتمى بندازن و همه ما كشته بشيم. بذارين خودم بگم. در آمريكا، در شهر نيويورك، دو تا هواپيما خوردن به برج هاى تجارت جهانى... شما اصلا مى دونين برج چيه؟ همه به بيرون نگاه كنين. 

بچه ها از حفره هاى دالان به بيرون نگاه مى كنند. دودكش كوره آجر پزى سر به آسمان كشيده است.

معلم: برج به مانند اين دودكش كوره آجر پزى مى ماند.( بچه ها سر به سوى معلم مى چرخانند.) حالا كه مى دونين برج چيه، كى مى دونه اين برج ها رو كى نابود كرده؟

عصمت: خانوم اجازه من بگم؟

معلم: بگو.

عصمت: اونارو خدا خراب كرده.

عاقله:(با دست به شانه عصمت مى زند. با خنده.) نخير خدا خراب نكرده. خدا فقط آدم ها رو خراب مى كنه... خدا كه هواپيما نداره... خدا آدم ها رو درست ...

معلم: همه به من نگاه كنين.( تكه كوچكى از يك تخته سياه را از زمين بر مى دارد و در دست مى گيرد.)  همه چشم هاتون طرف من.( روى تخته يك دايره مى كشد.) اين عكس يك ساعته.(جاى عدد دوازده را نشان مى دهد و انگشتش را مثل عقربه ساعت يك دور كامل دور دايره مى چرخاند.) از اينجا شروع مى كنيم ، تا بر مى گرديم به اينجا مى شه يه دقيقه. يك دقيقه به احترام كشته شده گان در برج هاى تحارت جهانى سكوت مى كنيم.( عاقله سر مى چرخاند و با بچه هاى پشت سر خود مشغول پچ پچ مى شود.) ساكت. يك دقيقه سكوت از همين الان شروع مى شه.

حسن:(به عاقله) خدا اول همه چى رو درست مى كنه. بعد خراب مى كنه، بعد دوباره درست مى كنه.

عاقله: خدا كه ديوونه نيست كه مردم رو بكشه و دوباره دوست كنه.

معلم:(فرياد مى زند.) مگه نگفتم حرف نزنين. چه خبرتونه؟ خوبه كه بچه هستين، معصويت تو حفظ كن.

آمنه:(با هيجان دست بلند مى كند) اجازه خانوم عاقله چيز رو(سكوت) خراب مى كنه. 

عاقله:(بى اعتنا به معلم، با بچه هاى پشت سر به پچ پچ ادامه مى دهد.) خدا كه هواپيما نداره بكشه.

حسن: خدا با ناخن اش مى زنه آدمها مى ميرند.

انگشت معلم كه نقش عقربه ساعت را دارد تا نيمه دايره ساعت رفته است. معلم زير چشمى به بچه هايى كه سكوت را رعايت نمى كنند، مى نگرد.

عاقله: (چشم از معلم مى گيرد، دستش را جلوى دهانش مى گذارد، آهسته و زير لبى در گوش عصمت نجوا مى كند.) خدا كه ديوونه نيست مردم رو بكشه!

عصمت: (با صداى بلند) خدا آدمها رو مى كشه، يه آدمهاى جديد درست مى كنه.

عاقله: خب چرا آدمهاى قديمى رو نگه نمى داره؟

عصمت: خب آدمهاى جديد درست مى كنه ديگه...

اصلا خودش خداس، هر چى دلش مى خواد مى كنه.

معلم:( انگشت معلم به عدد دوازده مى رسد. تخته سياه را زمين مى گذارد.) يك دقيقه خلاص شد، اما شما براى اون كشته شده ها سكوت نكردين. شايد يكى از اونا با موبايل تماس گرفته باشه و كمك مى خواسته... اصلا مى دونين موبايل چيه؟... موبايل چيزيه كه باهاش شماره مى گيرند. تلفنى هست كه سيم نداره. يك نفر هى داد مى زده، كمك كمك. اما كسى پيدا نمى شده كه كمكش كنه. حالا كه شما به خاطر اونا سكوت نكردين، پاشين بريم بيرون، كنار دود كش كوره آجر پزى، ببينيم مى تونيد سكوت كنين يا نه.

بچه ها از دالان خارج مى شوند.

زير دودكش كوره آجر پزى، لحظه اى بعد:
بچه ها زير دودكش آجر پزى صف كشيده اند. دود كش از شعله هاى آتش زوزه مى كشد.

معلم: به اون آدمهايى فكر كنين كه وسط اون برج، زير آوار اتيش موندن...از الان سكوت رو شروع مى كنيم. 

بچه هاى كوچك به بلنداى دودكش نگاه مى كنند. عصمت كه دستش را سايه بان چشمش كرده، رو به معلم مى چرخد.

عصمت: خانوم اجازه، اگه حرف مون اومد، چيكار كنيم؟

معلم: لب هاتونو گاز بگيرين و به دودكش نگاه كنين

عصمت لبهايش را با دندان مى گزد و به دودكش نگاه مى كند. از دور صداى محزون آواز زنانى به گوش مى رسد. صداى آواز زنان زير صداى آتش دودكش گم مى شود.

تهران
پاييز ٢٠٠١
سميرا مخملباف