Makhmalbaf Family Official Website - وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف

فيلمنامه: مدرسه رجایی (فارسی)

Fri, 13/09/2013 - 17:52

 
مدرسه رجایی
محسن مخملباف
 
 
 
حیاط مدرسه، روز.
   مرد خیّر به همراه چند باربر كه كارتن های بزرگی را به دوش دارند وارد مدرسه مى شود. زنگ مدرسه زده می شود. بچه ها به حیاط می ریزند و صف می بندند. معلم ها به دفتر می روند. مدیر روی پله ها می ایستد كه به همه مسلط باشد. یكی از باربران به پایش كفش نیست.
مدیر: همه تون با آقای محسنی، این مرد نیكوكار و خیّر آشنایی دارین. از وقتی من مدیر این مدرسه شدم، سالی نبوده كه بچه های بی بضاعت این مدرسه از الطاف و كرم ایشون بهره ای نبرده باشن. امسال هم. . . 
 
دفتر مدرسه، همزمان.
   معلم ها در دفتر. معلم زن كلاس دوم (با مانتو و روسری) پشت به مردان، رو به دیوار روسری اش را درست می كند. معلم كلاس اول (زن چادری) بچه اش را عوض می كند. معلم كلاس پنجم بینی اش را گرفته به سمت پنجره می آید.
معلم پنجم: وای وای . . . دوباره بوی عطر و گلاب...
معلم سوم: ( كنار پنجره مى آيد.) از قرار سرطان بچه آقای محسنی خوب نشده، دوباره نذر كرده.
 
حیاط مدرسه، ادامه.
   در دست مدیر یك كارتن كفش (چكمه لاستیكی) است. چكمه لاستيكى را از داخل كارتن درمی آورد.
مدیر: ما از آقای محسنی خواستیم كه برای حفظ آبروی بچه های بی بضاعت، به همه یك جفت كفش بدن تا معلوم نشه كه كی كفش داره و كی كفش نداره.
   بچه ها دست می زنند.
 
دفتر، ادامه.
معلم سوم: روغن چراغ ریخته رو نذر امامزاده می كنن. اضافه چكمه های زمستونه. هوای به این گرمی كی چكمه لاستيكى می پوشه!
   معلم كلاس اول بچه اش را عوض كرده است. لاستیكی بچه را داخل پاكتی گذاشته  آن را در كمد مى گذارد.
معلم اول: خوب شد زنگو زدن. بچه ام توی لاستیكی داشت هلاك می شد. این قادری كجاست؟ آقای قادری!
 
حیاط مدرسه، ادامه.
   مدیر در حال سخنرانی. باربرها زیر بار. مرد خیّر دو سه جفت چكمه لاستيكى را به فراش مدرسه می دهد.
مرد خیر: بیا قادری. اینارم تو ببر برای بچه هات.
قادری: خدا سایه شما رو از سر ماها كم نكنه آقا!
مدیر: اینا رو بذارین یه گوشه كه سال دیگه با كفش نو بیايید مدرسه. نه این كه تابستون توی كوچه با فوتبال بازی كردن تیكه پاره شون كنین. آقای محسنی اینا رو هدیه كردند كه در راه علم به مصرف برسونید. در عوض از پدر و مادرهای زحمتكش تون بخواین كه موقع نماز وقتی به خدا نزدیك ترن، بچه آقای محسنی رو دعا كنند.
   آقای محسنی در حین صحبت مدیر، با باربران داخل صفوف شده با دست خود نفری یك جفت چكمه به بچه ها می دهد. 
 
دفتر، ادامه.
   معلم كلاس اول شیشه بچه اش را تكان تكان می دهد و قنداب درست می كند. بعد سر خود را رو به هوا می گیرد و گرمی قنداب را با تك زبانش اندازه می گیرد. بچه با ورود سرشیشه به دهانش آرام می شود.
معلم اول: این قادری معلومه كجاس؟! ماهی پنجاه تومن پول آبجوش می گیره، وقتش كه می شه غایبه.
معلم چهارم: (با یك جعبه شیرینی وارد می شود.) رسمی شدم بچه ها!
معلم پنجم: عرض تسلیت!
معلم دوم: كم شدن حقوق و مزایا.
معلم اول: (بچه را در بغلش تكان می دهد.) سه هزار و هشتصد تومنت، می شه دوهزار و نهصد تومن. 
معلم سوم: عوضش بازنشستگی داره، روز پیری و كوری. 
معلم ورزش: (سر از خواندن مجله ورزشی برمی دارد.) باز هم ما باختیم؛ طلاها رو بقیه بردن. سه، صفر. آبرو ریزیه والله. 
معلم پنجم: تبریك مجدد! 
 
حیات مدرسه، ادامه. 
   آقای محسنی در حال تقسیم چكمه هاى لاستيكى. به بچه فلجی مى رسد كه روی ويلچر نشسته. به او چكمه می دهد. پای برهنه باربر جا به جا می شود.
مدیر: یك نفر از بچه ها سؤال می كنه كه این كفش ها به پای ما بزرگه، چیكارش كنیم؟ نگه داريد تا یه روز به پاتون اندازه شه. 
بچه چاق: (بزرگ ترین و چاق ترین بچه مدرسه) آقا اجازه هست؟ اینا به پای ما كوچیكه، چیكارش كنیم؟ 
 
جلوی مدرسه، ادامه.
   یك موتور گازی ترمز می كند. ناظم از ترك موتور یك پوشه را برمی دارد و به دو وارد دفتر می شود.
ناظم: آقای مدیر كو؟ 
معلم چهارم: (جعبه شیرینی را جلو می برد.) رسمی شدم آقای ناظم!
ناظم: دارن می آن آقایون. دارن می آن.
   و از دفتر بیرون می رود.
معلم دوم: صبح بازرس، عصر بازرس، چه خبره بابا!
   معلم كلاس اول بچه اش را برمی دارد و دنبال جایی می گردد تا او را مخفی كند. معلم ورزش سوتش را در گردنش مرتب می كند. معلمان دیگر هر كدام خود را سرگرم خواندن اوراق نشان می دهند. معلم كلاس اول از دفتر خارج شده دوباره داخل می شود. 
معلم اول: این بچه رو كجا بذارم آخه؟!
معلم پنجم: پیش مادر شوهرتون خانوم، روابط چطوره؟!
 
حیاط مدرسه، ادامه.
   بچه ها به قصد دعا خوانی دست هایشان را بالا برده اند.
یكی از بچه ها: خداوندا…
همه بچه ها: خداوندا…
یكی از بچه ها: همه مریض های اسلام را… 
همه بچه ها: همه مریض های اسلام را… 
یكی از بچه ها: علی الخصوص مریض منظور… 
همه بچه ها: علی الخصوص مریض منظور… 
یكی از بچه ها: شفای عاجل عنایت…
   مرد خیّر دستمالی به دست گرفته نزدیك به گریه است. ناظم وارد حیاط می شود.
ناظم: آقای مدیر! آقای مدیر! 
   مدیر برمی گردد. ناظم در گوش او چیزی می گوید. مدیر كمی دستپاچه می شود. ناظم در گوش قادری چیزی می گوید. قادری به دو به سمت زنگ می رود.
یكی از بچه ها: خدایا چنان كن سرانجام كار.
همه بچه ها: خدایا چنان كن سرانجام كار.
یكی از بچه ها: تو خشنود باشی و ما رستگار.
   قادری زنگ می زند. بچه ها در صفوف منظم به كلاس ها برمی گردند. حیاط پر از جعبه خالی و كفش كهنه است. یكی از كفش ها به وضوح سالم تر و قشنگ تر از چكمه های لاستیكی است. قادری آن را برمی دارد.
 
جلوی مدرسه، دفتر مدرسه، ادامه.
   آقای معتمد، چند پلیس قضایی و چند نفر با لباس شخصی و كیف و دفتر و دستك وارد مدرسه می شوند. پیشاپیش همه معتمد و پشت سر او عباس شاگرد اوست. تابلویی در دست عباس است كه روی آن نوشته شده "انبار معتمد". دسته جمعی به سمت دفتر می روند.
معتمد: این آقای مدیر كو؟
 
راهروى مدرسه، ادامه.
   ناظم پوشه را به دست مدیر می دهد.
ناظم: منطقه بودم، گفتند كاری نمی شه كرد. حكم تخلیه صادر شده.
مدیر: (راه می افتد.) من از شما یه گلگی دارم، اگه یه خورده مماشات كرده بودین…
   ناظم از مدير جا افتاده است می دود و خود را به او می رساند.
ناظم: اونوقت چند هفته زودتر تخلیه شده بود. (جلوی مدیر را می گیرد.) شما چرا نمی خواهید قبول كنید كه فقط زور جلوی اینارو می گیره.
مدیر: (ناظم را پس می زند.) زور چیه جانم. ( پوشه را در حال حركت در بغل ناظم می گذارد.) قانون چی می شه؟ حق مالكیت در هر صورت محترمه.
 
دفتر، ادامه.
معتمد: ( به قادری) صداش بزن جانم! یكسال آزگاره كه علاف این كارم. مامور دولت كه دیگه نباید معطل بشه.
قادری: ( بلندگو را روشن می كند.) آقای مدیر هر چه سریع تر به دفتر، آقای معتمد با حكم آمدند. آقاى معتمد مى فرمايند مامور دولت نباید معطل بشه.
   مدیر و ناظم وارد می شوند. قادری همچنان با بلندگو صدا می كند. ناظم و معتمد لحظه ای در چشم هم خیره می شوند و از هم نگاه می دزدند.
معتمد: اینم حكم تخلیه آقا جان! دیگه چه بهانه ای است؟! (اوراق را یك به یك روی میز می گذارد.) ورقه دادگستری. ورقه ضابط دادگستری. ورقه موافقت منطقه آموزش و پرورش مربوطه. 
معلم پنجم: (شیرينی را جلوی ناظم می گیرد.) مباركه. رسمی ام شده. دهنتونو شیرین كنین. (جلوی ماموران می گیرد.) در شادی آقای اخباری شریك بشین. رسمی شده.
 
كلاس های مختلف، ادامه.
   بچه ای به هر دو دست و پایش چكمه لاستيكى كرده و چهار دست و پا راه می رود. دو بچه هر كدام یك پایشان را داخل یك كفش مشترك كرده راه می روند. یكی از بچه ها لنگه چكمه را به جای كلاه روی سرش گذاشته و سلام نظامی می دهد. چند بچه دیگر در یك صف به همین ترتیب چكمه ها را به جای كلاه به سر كرده اند و رژه مى روند.
یك بچه: دو دورو دو دورو دو!
بچه ها: دو رو رو!
 
دفتر، ادامه. 
مدیر: (در حال تایپ) من از شما یك گلگی دارم آقای معتمد كه چرا آخر سال تحصیلی. . . 
معتمد: سال تحصیلی چیه آقا! چند سال با زبون خوش رفتار كردم؟ وانگهی به شما رحم نیومده. همین دیروز بود كه آقای ناظم گفت برو هر غلطی دلت می خواد بكن. (ناظم چشم غره می رود.) حالا حاشا كن آقا، ديوار حاشا كه بلنده.
معلم دوم: زحمات ما چی می شه؟ هیچ می دونین درصد قبولی مدرسه ما نسبت به مدارس دیگه ... 
معلم اول: آقای معتمد خدا رو خوش می آد؟ من كلی دویدم تا انتقالی مو به اينجا گرفتم. قبل از این سه كورس ماشین سوار می شدم تا برسم مدرسه. . . 
معتمد: برين یه مدرسه دیگه خانوم. حتماً باید وسط ملك من همه دانشمند بشن. برين یه ملك دیگه، یه مالك دیگه.
ناظم: آخر سالی كدوم ملك دیگه؟ (صدایش بالا می گیرد.) هیچ فكر این بچه ها رو كردین؟ شیطونه می گه. . .
مدیر: (از تایپ كردن دست برمی دارد.) آقایون! آقایون! من از همه شما یه گلگی دارم. حواسمو پرت كردين تقاضا رو با "ط" زدم.
معلم پنجم: لاك بگیر.
   صدای گریه بچه از توی كمد بلند می شود. معلم اول با دست به صورتش می زند و بچه را از كمد بیرون می آورد.
ناظم: (عصبانی) خانوم! . . . اینجا مدرسه است، نه مهد كودك! (به همه) آقایون لطفاً كلاس.
   همه معلمین می روند كه از معركه دفتر بگریزند.
معتمد: (با دست مانع می شود.) دِ باز می گه كلاس! كدوم كلاس؟ حكم دارم آقا، رسمیه. ملك خودمه. مالكیت سرتون نمی شه؟ اگه دین و ایمون دارین كه این سواد حرومه. علم شبهه دار به چه درد آدم می خوره؟ اصلا بابا نمی خوام ملكم رو بدم. عجب بدبختی ای گیر كردما! (رو به پاسبانها) آقایون تخلیه كنید. (رو به فراش) قادری بدو زنگو بزن. (رو به شاگردش) عباس اون تابلو رو بیار پايین.
   خودش از دفتر بیرون می دود. شاگردش تابلوی مدرسه را باز می كند و تابلوی "انبار معتمد" را بالا می برد. معتمد چكش زنگ مدرسه را چون كلنگی به درخت و آهن زنگ می كوبد. بچه ها به حیاط می ریزند. شاگرد معتمد قاب عكس رجایی را برداشته قاب عكس معتمد را به جای آن می آویزد. بچه ها از در مدرسه بیرون می ریزند.
یك بچه: (دم می گیرد.) مدرسه رجايی... 
بچه ها: تعطیل شد، تعطیل شد...
   كم كم صداهای دیگر این صدا را خفه می كند.
یك بچه: فیتیله. . . 
چند بچه: فردا تعطیله.
يك بچه: عدسی. . . 
بچه ها: فردا مرخصی.
يك بچه: لوبیا. . . 
بچه ها: فردا زود بیا.
 
ماشین مدیر در خیابان، لحظه ای بعد.
   مدیر پشت فرمان. ناظم و معلم كلاس سوم و پنجم درون ماشین. معلم پنجم پیاده می شود.
معلم پنجم: كلبه درویشی؛ مزین نمی فرمايید؟ (ماشین از او دور می شود.) 
مدیر: (به ناظم) من از شما گلگی دارم. اگه از اولش مهربون تر رفتار می كردین، اون جری نمی شد. لااقل تا آخر سال تحصیلی وقت می داد. حالا هم سرنوشت بچه های مردم به اخلاق شما بسته است. شما عصبی هستید، خب، البته! برای همین گذاشتم تون ناظم بشین. یه كمی جذبه لازمه. اما برای بچه ها، نه برای مالك مدرسه.
معلم سوم: قربونت آقای مدیر همین بغل. . . (پیاده می شود و سرش را داخل پنجره می كند.) فردا چیكار كنیم؟
مدیر: یه سری بزن ببینم چی می شه. اگه این آقای ناظم از خر شیطون بیاد پايین و یه تكه پا با من بریم دم حجره معتمد، شاید این دوسه ماه رم دندون رو جگر بذاره. تا سال بعدم خدا بزرگه.
ناظم: حكم تخلیه چی می شه؟ 
مدیر: ای بابا! من الان دو ساله حكم تخلیه خونه ام توی جیب صاحبخونه مه. با اخلاق خوش و زبون چرب و نرم، می شه مار رو از سوراخش كشید بیرون. 
 
حجره معتمد در بازار، دقايقى بعد.
   چند كیسه جنس در كادر. صدای چرتكه مى آيد. صدای معتمد و مشتریان عمده خر او در میان صدای چرتكه. ناظم و مدیر وارد كادری پر از كیسه های جنس می شوند. از آن لا به لاى كيسه ها به سختی می شود آنها را دید. 
ناظم: (برافروخته) معذرت می خوام آقای معتمد، منو حلال كنین. 
   معتمد از دید آنها لای كیسه های جنس مخفی است؛ سر از حساب و كتاب با مشتری ها برمی دارد. لحظه ای به ناظم نگاه می كند. عینكش را عوض می كند. مدیر هم لبخند می زند. گویی موفق به انجام قولی شده است. چشمك می زند. معتمد به روی خودش نمی آورد. دوباره عینك قبلی را می زند و سرش به كارش گرم می شود. مدیر سعی می كند به ناظم برنخورد. به بازوی او فشار می آورد. 
مدیر: خودتو كنترل كن. به خاطر بچه ها، به خاطر فرهنگ... 
ناظم: آقای معتمد! مرد بزرگوار! اومدم ازتون بخوام كه از خر شیطون بیاین پايین و این دوسه ماهه رو دندون روی جگر مبارك تون بذارین. 
مدیر: خرابش كردی! 
معتمد: برو بیرون مرتیكه بی دین. كمونیست. آی خلایق! 
   جنگ مغلوبه می شود. ناظم و معتمد به هم می پیچند. باربران به كمك معتمد می آیند. 
 
ماشین مدیر در خیابان، لحظه ای بعد.
   از دماغ ناظم خون آمده است. چند لكه از آن بر پیراهن سفیدش چكیده است.
مدیر: من از شما خیلی گلگی دارم آقاى ناظم. هی كار رو بدتر می كنین. شما كه ماشاءالله شهره به تقوايین؛ چه اشكالی داشت به خاطر بچه ها دستشو ماچ می كردین؟! 
ناظم: (پیاده می شود، از داخل پنجره) من استعفا می دم آقای مدیر. 
 
 پیاده رو نزدیك خانه ناظم، ادامه.
   ماشین مدیر دور می شود. ناظم كنار یك فشاری آب صورت خونى اش را می شوید. دختر بچه ای سطلش را آب می كند و می رود. چند پسربچه با شورت در جوی آب تنی می كنند.  ناظم گویی منگ شده است. سرش را تكان تكان می دهد و سر می چرخاند.
   آنسوتر زنگ چرخ و فلكى به صدا در می آيد. تعدادى بچه بر چرخ و فلك. صورت ناظم. تصاویر كوتاه و موازی بچه ها در حال بیرون ریختن از مدرسه. زنگ مدرسه. زنگ چرخ و فلك. ناظم در جایش بى حركت ايستاده است. زن ناظم از لب پنجره سرش را بیرون كرده است. 
زن ناظم: چرا ماتت برده؟ بیا بالا! 
   ناظم راه می افتد و از پله های یك آپارتمان قدیمی كه زیرش یك مغازه است بالا می رود. 
 
 آپارتمان قديمى، ادامه.
    در آپارتمان باز می شود. زن ناظم در چهارچوب در. چادر از سر به شانه اش می لغزد.
زن ناظم: اگه گفتی چرا خوشحالم؟!
   ناظم بچه را به بغل زن می دهد و دمغ وارد می شود. قاب عكس دیپلم او به ديوار. لحظه ای به آن نگاه می كند.
زن: چرا سرت خیسه؟
   ناظم سرش را با حوله روی جارختی خشك می كند. جلوی آینه لب طاقچه می ایستد. تصویر زن نیز در آینه قرار می گیرد. ناظم به او توجهی نمی كند. زن آینه را از لب طاقچه برمی دارد.
ناظم: سر به سرم نذار حوصله ندارم. 
زن: هیچ وقت حوصله نداری.
ناظم: می خواهم یه خرده تنها باشم.
   در اتاق از روی صورت ناظم كنار می رود. نگاه او به اتاق می افتد؛ یكه می خورد. زن و بچه های مهمان بر می خیزند.
مادر زن: به به داود آقا سلام علیكم. خوبین شما؟ اینقده نمی آین و نمی رین كه دوباره ما اومدیم.
چند بچه قد و نیمقد: سلام داود آقا. 
ناظم: (با لبخند مصنوعی) سلام. خوش اومدین.
مادر زن: چى شده داوود آقا؟ پیرهنت چرا خونیه؟
   ناظم درِ اتاق دیگر را باز می كند. دو مرد درون اتاق از جا بلند می شوند. یكی از آنها درشت و جاهل مسلك است.
برادر زن: به به مخلص داودجان! چاكرتم به مولا.
پدر زن: سلام علیكم. خسته نباشین.
ناظم: (روبوسی می كند.) سلام. . . خانم بچه ها خوبن؟
زن: من گفتم آقاجان و داداش قایم شن ذوق زده بشی.
ناظم: شدم.
برادر زن: . . . تو لبی؟! طوری شده؟ دمغی به مولا! این خون چی باشه؟ بچه هارو مالوندی؟
پدر زن: ايشون خسته است. فعالیتشون زیاده. كار فرهنگی ظاهرش ساده است، باطنش كوه كندنه.
برادر زن: معلمی هم شد كار. این كارها به درد زنها می خوره. بیا یك كار مردونه با هم راه بندازیم. سرمایه اش از بابا، زحمتش با من. شما فقط نظارت كن.
   ناظم به ناچار می نشیند. همه مهمان ها دور او. 
مادر زن: آقا داود اگه خوش تون نمی آد ما بریم اون اتاق.
زن: مادر این حرفها چیه می زنی؟! داود خسته است. همیشه خسته است. جنازه اش می آد خونه.
ناظم: (برمی خیزد. پس پسكی بیرون می خزد.) ببخشید. (به زنش) مهین یه پیرهن بده من.
زن: آقاجان شما ناراحت نشین ها. یه دقه بخوابه حالش خوب شده. 
برادر زن: از بس با بچه جماعت سر و كله می زنه. مدرسه والذاریاته به مولا.
   زن ناظم در اتاق را باز می كند. یك بچه كوچك را كه قنداقی است به بغل مادرش می دهد.
زن: مامان بچه تو بگیر.
   بچه های كوچك دیگر را هم از اتاق بیرون می كند. 
زن: بیرون داداش جان؛ بیرون، شیطونی بیرون.(يواشكى رو به ناظم) چیه باز چشمت به فامیلای من افتاد؟
ناظم: حرف بیخود نزن. هزارتا گرفتاری دارم.
زن: گرفتاری! گرفتاری! خب منم یه گرفتاریت! یه خرده فكر منو بكن. می خوای به داداشم بر بخوره؟ بعد یه سال اومده مهمونی. خوبه هر روز هر روز نمی آن. . . یالا بگو ببینم چته؟ (متكا را روی صورت ناظم می گذارد.)
ناظم: (با بی حوصلگی متكا را عقب می زند.) لااله الاالله.
زن: دوباره یكی شهید شده؟ (متكا را مجدداً روی صورت او می گذارد.)
ناظم: نه. . . نكن ديگه.
زن: پس چی؟
ناظم: خیلی دلت می خواد بدونی؟
زن: آره.
ناظم: استعفا دادم.
برادر زن: (كه سرش را از لای درز در داخل كرده بوده، حالا تنش را هم داخل می كند.) كار حسابی. تصديق پايه یكت رو بگیر می ذارمت روی كمپرسی. نخواستی با همین دو می ذارمت روی تاكسی. رفقام نوكرتن به مولا.
ناظم: (در جایش می نشیند.) دنبال كار نمی گردم.
برادر زن: (او را می خواباند.) پس استراحت كنین. مزاحم نمی شیم. . . با چه جور كاری حال می كنی؟
ناظم: با حمالی.
برادر زن: دور از جون.
ناظم: جدی می گم. می خوام یه كاری بكنم كه حرص اش در بیاد. (حرفها را گویی به خودش می زند.) می خوام اعتراض كنم، اعتراض. یه جوری باید همه بفهمند من چمه. (كلمات آخر را بلند ادا می كند.) 
مادر زن: (به پدر زن در راهرو) دعایی شده.
برادر زن: توی باسكول وای می ایستی؟ دفترداری! دست به سیاه و سفیدم نمی زنی. بیجك صادر كن. كارش فرهنگیه. جون داش خوش داری؟ واسه ات ردیف می كنم حال كنی؟
ناظم: (در خود رفته و كلافه است. بر می خیزد و لب پنجره می ایستد.) بچه ها چی می شن؟
   آمبولانسی از دید ناظم از زیر پنجره آژیركشان رد می شود. چند نفر حجله ای را سر كوچه مى گذارند.
مادر زن: بزرگ می شن آقا داود. شما كه ماشاءالله یه دونه بیشتر ندارین. این قدر غصه نداره كه. موهاتون داره سفید می شه.(اشاره به برادر زن.) همین ماشاءالله رو من كم غصه شو خوردم تا بزرگ شد. 
پدر زن: بعله، بچه ها بزرگ می شن. مايیم كه داریم روز به روز كوچیك می شیم.
   ناظم لب پنجره عصبانی شده است. به سمت جالباسی رفته، مجدداً كتش را روی همان پیراهن می پوشد و بیرون می رود.
زن: می خوای داداشم باهات بیاد.
مادر زن: (در گوش پدر زن) پاشو راه بیفت بریم. هميشه تا ما این جايیم همین بساطه.
پدر زن: (سرش را از پنجره بیرون می كند.) این چند ساله سابقه ات چی می شه؟! (رو به داخل) چشم به هم بزنه بازنشست شده. بی عقلی می كنه.
 
كوچه و خیابان، ادامه.
   پیرزنی یك گونی را جلوی پای او خالی می كند. گربه ای ونگ زنان می گریزد. ناظم به پیرزن نگاه می كند.
پیرزن: دزد خونگیه آقا. گفتم گربه نگه دارم موش ها رو بخوره؛ گوشتهارو خورد. موندم مستأصل چكنم.
   ناظم نیز راه می افتد. در فكر و برافروخته است.
 
دفتر مدرسه، زمان آینده، روز.
   مدیر پشت میزش نشسته است. ناظم جلوی او پرونده اش را جر می دهد.
ناظم: من این طوری استعفا می دم. راه دیگه ای بلد نیستم.(دیپلمش را كه نصف شده به صورت قیف درمی آورد.) بدین توی دیپلم من نخود لوبیا بپیچند؛ واجب تر از فرهنگه.
 
 
خیابانها، ادامه زمان حال.
   ناظم در راه، همچنان برافروخته و در فكر. از حواس پرتی به این و آن تنه می زند.
 
بازار ميوه فروشی، زمان آینده، روز.
ناظم جلوى ميوه فروش ايستاده است.
میوه فروش: دهن كجی؟! به كی؟ (می خندد.) پس نوبت شمام رسید. (بیشتر می خندد.) دست وردار آقای ناظم، ما رو گرفتی؟! شما كه از خودشونی! ( ريسه مى رود.) آخه دستفروشی كار شما نیست جانم. مضحكه می شین. وانگهی كی می فهمه منظور شما اعتراضه؟ والا برای ما ده كیلو خیار چه قابلی داره. پارسال هم كه شما محمود ما رو مردود كردین، گذاشتمش همین نزدیكی توى مدرسه فروغ. بعض شما نباشه ناظمش خیلی آقاست.
 
خیابانها، ادامه زمان حال.
   ناظم همچنان در فكر راه می رود. حواسش به كسی نیست.
 
جلوی مدرسه، زمان آینده، روز. 
   ناظم پیت نفت را بر سر خودش خالی می كند. جمعیت زیادی جمع شده اند. او آخرین نگاه را به همگان می كند و كبریت می كشد.
 
خیابانها، جلوی منطقه آموزش و پرورش، ادامه زمان حال.
   ناظم عرق كرده است. خود را با دست باد می زند و به جلوی در منطقه آموزش و پرورش می رسد.
ناظم: (به دربان) می خوام ريیس منطقه رو ملاقات كنم.
دربان: وقت قبلی دارین؟
ناظم: نه، ولی یه مشكلی هست كه ایشون باید بدونند.
دربان: تصفیه شدین؟
ناظم: نه.
دربان: تخلیه شدين؟
ناظم: اوهون.
دربان: بیست و هشتمی اش هستین. برین از شركت واحد تقاضای اتوبوس اسقاطی كنین. ایشون بدون وقت قبلی كسی رو نمی پذیره. جلسه دارن.
   ناظم برمی گردد. كتش را روی دستش می اندازد. از سقاخانه كنار پیاده رو كاسه ای آب می نوشد. یك ماشین بنز دودی رنگ از حیاط منطقه آموزش و پرورش خارج می شود. ناظم به دنبال ماشین رييس منطقه می دود و دست تكان می دهد. اما هرچه می دود به ماشین نمی رسد.
 
پارك شهر، مكانهای مختلف، ساعتی بعد.
   ناظم خسته و دلگیر روی صندلی پرت افتاده ای در پارك می نشیند و كتش را روی زانویش می اندازد و نفس عمیقی می كشد. بر صندلی پشتی او دو پیرمرد مشغول صحبت. ناظم متوجه آنها می شود.
پیرمرد اول: بازم دلت می گیره؟
پیرمرد دوم: خیلی زیاد.
پیرمرد اول: بازم گریه ات نمی گیره؟
پیرمرد دوم: آره.
پیرمرد اول: پس چیكار می كنی؟
پیرمرد دوم: هیچی. دیگه خسته شدم. دلم هیچی نمی خواد. وقتشه كه بمیرم.
پیرمرد اول: بیشتر بیا بیرون. به خودت امید بده. دكترم می گفت به خودت تلقین كن، باورت می شه. حالا صبح ها می آم لب پنجره؛ دستامو از دو طرف باز می كنم، می كوبم تو سینه ام؛ می گم آخی، چه آفتاب خوبی! چه روز شادی! من راستی راستی خوشبختم. (می خندد.) اون وقت خنده ام می گیره. آدمیزاد زود گول می خوره. اون وقت تا ظهر خوبم. ولی عصر كه می شه، راستش دلم می خواد كه بمیرم برم پیش زنم. دیگه منم خسته شدم. (بغض می كند.) خیلی دلم می خواد گریه كنم. (گریه می كند.) ما چرا اینجوری شدیم. (اشكش را پاك می كند. ناظم هم اشكی را كه بر گونه اش سر خورده با نوك انگشت پاك می كند.) فایده ای نداره. هیچ جوری نمی شه. دیروز گفتم بهت بگم اگه موافقی بیا با همدیگه خودمونو بكشیم. من یه راه آسون گیر آوردم.
   ناظم در میان حرف آنها سرش را به روی دستش خم می كند و به جایی زل می زند. 
در چند تصویر كوتاه ذهنی، ناظم خودش را زیر ماشین بزرگ و شیكی می اندازد كه به سرعت در حال نزدیك شدن است. یك زوم سریع بر چهره معتمد كه وحشتزده بر ترمز می كوبد.
   ناظم به خود می آید و به پیشانی اش دست می كشد.
ناظم: (زیر لب) استغفرالله.
پیرمرد اول: این طوری درد داره، من طاقتشو ندارم.
پیرمرد دوم: من صبح ها خوبم. خودمو گول می زنم، می شینم لب پنجره، یاد جوونی هام می افتم. یاد اون جنب و جوش ها، اون بگو و بخندها، اون مسافرتها. كوه سنگی یادته؟
پیرمرد اول: (احساساتی شده است.) باغ طوطی!
پیرمرد دوم: (غرق در خاطرات.) چه الواطی هایی كردیم!
پیرمرد اول: چه مبارزاتی!
پیرمرد دوم: دسته بندی، حزب بازی، یادش بخیر.
پیرمرد اول: چه الكی خوش بودیم!
   ناظم سر می چرخاند، دو پیرمرد نیستند. به سمت دیگر نگاه می كند. جغدی بر درخت كاج می خواند.
 
خیابانها، شب.
   ناظم از یك خیابان خلوت عبور می كند. معتادی كم سن و سال كه دلش را گرفته است جلو می آید.
معتاد كم سال: آقا سیگار دارین؟ خودم كبریت دارم.
   ناظم به او خیره شده راه می افتد. 
 
خانه، شب.
   ناظم به خانه می رود. چراغ را روشن می كند. زنش بیدار است. كنار پنجره لب تخت نشسته است و بچه روی پایش را تكان می دهد.
زن ناظم: همه شون رفتن. حالا از فردا چطوری تو روشون نگاه كنم؟
   ناظم آرام آرام جلو می رود و كنار زنش می نشیند. موهای بچه اش را كه از عرق پیشانی اش خیس است، كنار می زند.
ناظم: دیگه دارم له می شم. از فردا تكلیف بچه ها چی می شه؟
زن ناظم: (گریه می كند.) دیگه مامانم اینا پاشونو اینجا نمی ذارند.
 
جلوی مدرسه، روز بعد.
تابلوی "انبار معتمد" بر سردر مدرسه. پاسبانی جلوی در مدرسه ایستاده است. در كوچه جلوی مدرسه بچه ها و معلم ها جمع شده اند.
معلم پنجم: به این می گن مرخصی اجباری.
ناظم: (با صدای بلند) من هر جوری شده كلاسها رو تشكیل می دم. بیخودی كه نیست. (صدایش لحن سخنرانی می گیرد.) این بچه ها خانواده شهیدند. (به یكی از بچه ها، طوری كه پاسبان بشنود.) عسگری تو بیا جلو. بابات كجاس؟
عسگری: بهشت زهرا آقا!
ناظم: بلند بگو كه همه بفهمند. (خودش نیز داد می زند.) عسگری بابات كجاس؟
عسگری: بهشت زهرا،قطعه شهدا، ردیف۱۳، قبر۱۶.
ناظم: (به بچه دیگر) سجادی بابای تو كجاست؟
سجادی: توى عراق اسیره آقا!
ناظم: (توی بچه ها مى گردد. به دیگری) تو؟
یك دانش آموز: مفقودالاثره.
ناظم: بلند بگو كه همه بشنوند.
همان دانش آموز: مفقودالاثره.
ناظم: (رو به پاسبان) پس من نمی تونم بذارم به این بچه ها ظلم بشه. یه وظیفه وجدانی به من حكم می كنه. . . 
معلم پنجم: (در گوش ناظم) اون وظیفه شو از كلانتری می گیره، سر به سرش نذار.
ناظم: قادری، این آقای مدیر كجاست؟
 
كیوسك تلفن، همزمان.
   مدیر در حال تلفن كردن. چند بچه دور كیوسك تلفن جمع اند.
مدیر: الو منطقه دوازده. . . ؟ منطقه؟ آقای مشاور؟ جناب این بنده یه گلگی. . . الو. . . الو منطقه. . . 
 
كوچه مدرسه، ادامه.
یك دانش آموز: (جلو می آید.) آقا اجازه، داداش ما می گه تقصیر ما نیست ها. 
ناظم: داداش تو دیگه كیه؟!
دانش آموز: همون پاسبونه آقا. روش نمی شه خودش بگه. می گه شما اگه می خواین برین تو، بياين یواشكی برین. ولی نفهمند كه برای اون مسئولیت داره.
دانش آموز دیگر: آقا اجازه از دیوار بريم تو؟
   ناظم به پاسبان از دور نگاه می كند. پاسبان پنهان از دیگران كلاهش را به احترام ناظم برمی دارد و بعد برای آن كه رد گم كند، خودش را با آن باد می زند. ناظم آرام آرام جلو می رود. همه مراقب اویند.
معلم پنجم: احتیاط كن آقای ناظم!
   ناظم به پاسبان نزدیك می شود. پاسبان سرش را به بستن بند پوتینش گرم می كند. ناظم از جلوی او داخل مدرسه می شود و خارج می شود. دوباره به بچه ها نگاه می كند و تند داخل و خارج می شود. پاسبان نیز تند گره كفش اش را شل و سفت می كند. ناظم خوشحال به سمت بچه ها می دود.
 
دیوار مدرسه. ادامه.
   از داخل مدرسه ناظم دور از دید پاسبان یك نردبان به دیوار مدرسه مى گذارد. معلم ورزش با لباس ورزشی بالا می آید. نردبان دیگری را از آن سوی دیوار به سوی كوچه می گذارد. خودش بالای دیوار می ایستد. دانش آموزان به صف بالا می روند. معلم ها كمك می كنند و ناظم آنها را وارد مدرسه مى كنند.
 
كیوسك تلفن، ادامه.
مدیر: الو عزیزجان منطقه است؟... منطقه؟
 
مدرسه، كلاس اول، ادامه.
   معلم ها در كلاس. ناظم در حیاط قدم می زند. عصبی و گیج است. در كلاس اول معلم از روی كتاب فارسی می خواند. 
معلم اول: وقتی كه برمی گشتند، یك سگ چوپان دیدند. پدربزرگ گفت: گرگ از سگ چوپان می ترسد. سگ چوپان وقتی كه گرگ را ببیند، پارس می كند. گرگ از ترس سگ، به گوسفندان نزدیك نمی شود.
 
كلاس چهارم، همزمان.
در كلاس چهارم معلم از روی كتاب می خواند.
معلم چهارم: پس از پیروزی انقلاب. . . 
 
كلاس پنجم، همزمان.
   معلم كلاس پنجم پای تخته حساب حل می كند. تخته پر از نوشته و ارقام.
معلم پنجم: دو تا مجهول داریم، مجهول اول، سرمایه؛ مجهول دوم، سود. پیدا كنید چه كسی با چه سرمايه اى بيشترين سود را ...
 
حیاط مدرسه، دفتر، ادامه.
   قادری زنگ مدرسه را می زند. بچه ها با مشت های برافراشته و فریاد زنان به حیاط می ریزند. پدر یكی از بچه ها یك جفت كفش مرغوب و رنگی و یك جفت چكمه لاستیكی اهدایی را روی میز دفتر می گذارد.
پدر بچه: به بچه من، به خانواده من توهین شده آقای مدیر. من صبح تا شب جون می كنم تا دستم به دهنم برسه. همین یك بچه سالی سه جفت كفش پاره می كنه. اما هیچ وقت كمش نذاشتم. به چه حقی یكی مثل گداها به بچه من توهین كرده. مگه كفش خودش چی كم داشته؟ (دو كفش را مقایسه می كند.) شما كسی كه این كار رو كرده به من نشون بدین، تا برایش یه جفت كفش بخرم. اصلاً هیكلش رو می خرم.
معلم پنجم: شما ناراحت نشین جناب، برای این كه به یه عده ای توهین نشه، لازم بوده به همه توهین بشه.
   حیاط مدرسه شلوغ است. یك ضربه بر زنگ. در نمای بعدی كسى در حیاط نیست.
 
كوچه و حیاط مدرسه، ادامه.
   سر و كله معتمد با یك عده پاسبان و شاگردش عباس و چند حمال پیدا می شود. بعضی از آنها چوب و چماق به دست دارند. بچه معلم كلاس اول گریه می كند. صدای او بر تصویر بچه های كلاس. معتمد وارد می شود.
معلم اول: مقاومت چند بخشه؟
بچه ها: چهار بخشه.
   معلم دست هایش را به علامت بخش های مختلف تكان می دهد.
همه: م . . . قا. . . و. . . مت.
   معتمد وارد حیاط شده، زنگ را با چكش  چنان می كوبد كه پوسته های تنه درخت كنده می شود. بچه ها بیرون می ریزند. پاسبانها دنبال بچه ها می كنند تا آنها را از حیاط بیرون برانند. هر یك از بچه ها به سمتی می دوند. چند بچه از پلكان به لب دیوار رفته از آنجا روی دیوارهای اطراف پخش می شوند. معتمد حرص می خورد. بچه های بالای دیوار رفله نور خورشيد را با آينه به چشم معتمد مى اندازند. معتمد سر می چرخاند. آینه ای از سمت دیگر به چشم او مى افتد. چكش را به این سمت و آن سمت تكان می دهد و دنبال بچه ها می كند. یكی از پاسبان ها خنده اش را كنترل مى كند. زنگ مدرسه به بیرون پرت می شود. تخته سیاهی از میانه نصف شده، به بيرون پرت مى شود. در نهایت تلی از كیف و كتاب و تخته و گچ و تخته پاك كن جلوى در مدرسه را مسدود می كند.
 
كیوسك، ادامه.
مدیر: (در اوج عصبانیت) منطقه؟
   با مشت به تلفن می كوبد.
 
كوچه مدرسه، ادامه.
   ناظم و بچه ها در كوچه. بعضی روی كیفشان نشسته اند. بعضی از گرما كیف بر سر گذاشته اند. معلم ها در گوشه ای جمع شده اند و گپ می زنند. عده ای از مردم به تماشا آمده اند.
ناظم: دو دوتا؟
بچه ها: چهارتا.
ناظم: دو سه تا؟
بچه ها: شیش تا.
ناظم: دو چهارتا؟
. . .
   معتمد دوباره پیدايش می شود. پشت سر او یك ماشین باری پر از ماسه. ماشین نزدیك می شود و بوق می زند. ناظم بی اعتنا جدول ضرب خوانی را رهبری می كند. ماشین تند می كند، بوق می زند و ترمز می كند. عده زیادی از بچه ها و مردم می گریزند. خود ناظم نیز لحظه ای ترسیده اما زود به خودش مسلط می شود. معتمد روی پله یك خانه می رود.
معتمد: آقایون شاهد باشین سد معبر كرده بود. اتفاقى افتاد تقصير خودشه.
معلم اول: تو رو خدا یكی ناظم رو بكشه عقب. این یارو دیوونه است.
   راننده بوق می زند و دوباره كاميون را حركت می اندازد. ناظم جدول ضرب را از سر می گیرد. ماشین آرام آرام نزدیك می شود. بچه ها یكی یكی كم می شوند، جز ناظم و بچه فلج روی ويلچر. ماشین مقابل صورت ناظم ترمز می كند. راننده سرش را از شیشه بیرون می كند.
راننده: آقای معتمد من سه تا بوق می زنم و می آم. بعدش هرچى شد، حرف و حدیثی نباشه.
   دوباره پشت فرمان می نشیند و شیشه ماشین را بالا می كشد. ناظم هنوز جدول ضرب می خواند. بعضی از بچه ها در پناه دیوار هنوز جواب می دهند. عده ای ترسیده اند. عده ای سعی در پا در میانی دارند. برای گروهی از بچه ها بازی جالبی است. راننده سه بار بوق زده به شدت گاز می دهد، اما ماشین حركت نمی كند. از این صدا معلم اول و دوم چشم هایشان را می بندند. 
معلم سوم: (به ناظم) جانم پاشو بیا عقب. تو در واقع با قانون درافتادی. حكم تخلیه صادر شده.
معلم چهارم: (به معلم پنجم) حكم رسمی دارم، مو لای درزشم نمی ره.
   معلم پنجم جلو رفته چرخ بچه معلول را عقب می كشد. بچه معلول به گریه می زند.
   معلم سوم و چهارم جلو می روند و زیر بغل ناظم را می گیرند. او ممانعت می كند. راننده گاز می دهد. معلم سوم و چهارم ناظم را رها می كنند و می گریزند. شاگرد راننده فرمان می دهد. راننده آرام آرام گاز می دهد و سپر ماشین را مماس پیشانی ناظم نگه می دارد. مجدداً گاز می دهد و در واقع به آرامی ناظم را روى زمين می خواباند. شاگرد راننده با دست او را هدایت می كند. پس از خواباندن ناظم به یك چشم بر هم زدن چرخ های ماشین از اطراف او رد می شود. سر ناظم در همان برخورد با سپر كاميون خون آمده است. قسمت بار ماشین آرام آرام بالا می رود و ماسه ها را بر سر او خالی می كند. معلم كلاس اول و دوم جیغ می كشند. یكی دونفر می خندند. عده ای خم می شوند و از زیر ماشین ناظم را نگاه می كنند. بچه ای در بغل مادرش به شدت گریه می كند. بچه معلول، سنگی به شیشه ماشین می زند. بچه ها به تبعیت از او سنگ می پرانند. شیشه ماشین باری با یك پاره آجر می شكند.
بچه ها: شی شی، شیشه شیكست!
   باران سنگ بر سر معتمد. جنگ مغلوبه است. اتوبوس دو طبقه ای وارد كوچه می شود و پشت ماسه ها می ایستد. سر ناظم از ماسه ها بالاست. اینسو كامیون، آنسو اتوبوس دوطبقه. در تابلوی جلوی اتوبوس دو طبقه نوشته شده: هدیه شركت واحد به آموزش و پرورش.
 
خیابانها (خواب)، شب.
   ناظم با سطلی از رنگ سفید و قلم مو روی دیوار می نویسد:
"ایران را سراسر مدرسه می كنیم" و از خیابان رد می شود. ماشین باری پارك شده - همان ماشینی كه جلوی مدرسه او را زیر گرفته بود.- چراغ هایش را روشن كرده و به سمت او می آید. ناظم متوجه می شود و در طول خیابان می گریزد. ماشین در پی او گذاشته است. دست آخر او را زیر می كند. فریاد ناظم. سطل رنگ پخش خیابان می شود.
 
خانه ناظم، صبح روز بعد.
   ناظم از وحشت در رختخوابش می نشیند. زنش به سمت او می آيد. ناظم به خود می آید و به چسب زخمی كه روی پیشانی دارد دست می كشد.
زن: ديشب چت بود؟ همه اش توى خواب جيغ مى كشيدى.
   ساعت روى ديوار هفت و نیم را نشان می دهد.
ناظم: (برمی خیزد.) داره دیر می شه. 
زن: نرو مدرسه كه با هم بریم دكتر.
   ناظم كت و شلوارش را می پوشد و بیرون می دود.
 
موتورسازی، ادامه.
   موتورساز تازه در حال بالا كشیدن كركره دكان. ناظم سر می رسد.
ناظم: اسمال آقا موتورت رو بردم.
   سوار شده پا می زند، روشن نمی شود. موتورساز كركره را بالا می كشد و به سمت او می آید.
اسماعیل آقا: خدا بد نده! كجا با این عجله؟! هر چیزی یه قلقی داره، یه راهی داره.
  یك نیم پا می زند، یك نیش گاز می دهد؛ موتور روشن مى شود.
اسماعیل آقا: حالا بسم الله.
 
خیابان بوذرجمهری، ادامه.
   یك اتوبوس دو طبقه لكنتی با یك اتوبوس یك طبقه دماغ دار تبدیل به مدرسه شده اند. ناظم با موتورگازی به اتوبوسها می رسد. ترمز می كند و موتور را كناری می گذارد و وارد اتوبوس مى شود. در طبقه اول اتوبوس دو طبقه، تخته ای را به میانه صندلی ها زده اند و از هر سو یك كلاس تشكیل شده است. با ورود ناظم بچه ها برپا می دهند. ناظم برجا مى دهد. ناظم از كلاس پنجمی ها در طبقه دوم و از كلاس سومی ها و چهارمی ها در اتوبوس يك طبقه هم بازدید می كند. معلم كلاس اول بچه اش را به بغل یكی از بچه ها می دهد.
ناظم: خانوم چند بار بگم بچه رو نیارین مدرسه، یا توی دفتر بذارین.
معلم اول: كدوم دفتر آقای ناظم؟ خونه هم كسی نیست بچه مو نگه داره. مرخصی هم خواستم، آقای مدیر گفتن كلاس تعطیل می شه. تا حالا مادرشوهرم نگه می داشت. 
یكی از بچه ها: (كه بچه معلم را به بغل دارد.) آقا مادرشوهرشون وضع حمل كرده.
   بچه ها می خندند. ناظم چشم غره می رود.
 
ماشین مدیر، ادامه.
   مدیر و معلم كلاس پنجم نشسته اند. ناظم به سمت آنها می آید و سرش را از پنجره داخل می كند.
ناظم: ساعت هشته چرا نمی رین سر كلاس؟
معلم پنجم: فعلاً یه دقه بفرمايین توى دفتر خدمتتون باشيم.
   ناظم سوار می شود.
مدیر: سرتون چطوره؟
ناظم: مهم نیست خوب می شه.
معلم پنجم: (به طعنه) زخمی راه علم و ادب! شهید مجسم فرهنگ! مرحبا!
مدیر: حالا كه كسالتی ندارين، از شما یه گلگی دارم كه نمی خوام توى دلم بمونه.
   در اثنای صحبت مدیر، قادری از فلاكس برای او چای می ریزد.
معلم پنجم: نقل گلگی بمونه برای بعد، اصل مطلب رو بفرمايید كه شترسواری دولا دولا نمی شه.
قادری: قند نداريم چايى تونو با شكر پنیر بخورین.
معلم پنجم: مدرسه توی اتوبوس به درد مجله كاريكاتور می خوره، وگرنه با سوابقی كه این بنده در این بیست سال توی آموزش و پرورش داشتم این كار محاله. تعطیلش كنیم تا یه فكری واسه مون بكنند. 
ناظم: بچه های مردم آخر سالی بلاتكلیف بمونند كه چی. با سرنوشت دویست دانش آموز كه نمی شه بازی كرد.
معلم پنجم: حالا كه آتیش تون داغه، این گوی و این میدان. ما هم یه روزی جوون بودیم. احساستونو درك می كنم. ولی شما دلتون بیخودی شور بچه هاى مردمو می زنه. مردم مشغول كار خودشونند. مدرسه خرداد تعطیل بشه یا فروردین، براشون فرقی نمی كنه. بیشترشون در اثر فشار زندگی یا یك 
سوءتفاهم بچه دار شدن. آموزش و پرورش هم نمی تونه برای سوءتفاهمات رو به تزاید، مدام ملك اجاره كنه. . . 
   مرد مراجعى سرش را داخل ماشین می كند.
مرد مراجع: جناب ببخشید، عرضی داشتم. آقای مدیر شما هستین؟
مدیر: فرمایش؟
مرد مراجع: درست گرفتم؟! خوشبختم. (دستش را از جلوی صورت معلم پنجم به سمت مدير دراز مى كند.)
مدیر: متشكرم. (با اكراه) بفرمايید.
معلم پنجم: (كه دست مراجع جلوی صورتش را گرفته.) بفرمايید توی دفتر، این طوری كه بده. (به قادری) قادری یه چایی برای آقا.
مرد مراجع: جناب، قربون شكل ماهت، توى اتوبوس كه نمی شه درس خوند. وانگهی بازار جای كسب و كاره، جای درس خوندن كه نیست. ما روزی ده تا كامیون جنس اینجا خالی و پر می كنیم تا ارزاق مردمو برسونیم و یه صنار سه شی هم نون زن و بچه مونو درآریم؛ اگه اونم قرار باشه یه اتوبوس جلوی رزق ما درآد كه ديگه خدا عالمه. . . 
   افسر پلیس سر می رسد و با دفترچه جریمه از موتورش پیاده می شود. شماره پلاك اتوبوس را یادداشت می كند. ناظم به سرعت از ماشین پیاده می شود.
معلم پنجم: بگو بنویسه به حساب منطقه.
   ناظم دور می شود. معلم پنجم سرش را از ماشین بیرون می كند.   
معلم پنجم: قبول نكرد، قسطى می دیم.
افسر: (به راننده) گواهینامه.
راننده: عزیزجون خلافی سر زده؟
افسر: خارج از ایستگاه وایسادی.
راننده: شما اون تابلوی جلوى اتوبوس رو ملاحظه بفرمايید. مسافربری نیستم قربون، مدرسه ام. تازه تأسیس ام.
   ناظم سر می رسد و با دست تابلو را به افسر نشان می دهد. كسی به نوشته تابلو، جمله "توانا بود هركه دانا بود" را با ماژیك اضافه كرده است. افسر می خندد. به داخل اتوبوس سرك مى كشد. معلم كلاس اول برای افسر جريمه برپا می دهد. افسر تشكر می كند.
افسر: (به راننده) برین تو ایستگاه وایسین، اينجا ممنوعه.
راننده: رو چشمم سركار!
   به یك كلاج و دنده و گاز، اتوبوس راه می افتد. كات به داخل اتوبوس، چرخ معلول ناخودآگاه حركت كرده و با تخته تصادف می كند. معلم دوم روی صندلی دانش آموزان می افتد. به دنبال اتوبوس دو طبقه، اتوبوس یك طبقه و ماشین مدیر نیز به راه می افتند. ناظم دوان دوان سوار موتورش می شود و پا می زند. اتوبوس در ایستگاه می ایستد. صف منتظران اتوبوس با بلیط جلو می آیند.
راننده: آقا نیا بالا. 
یك مسافر: مسخره شو درآوردین. یا پر می آيين، یا مال یه خط دیگه این. پس مردم بدبخت چه خاكی به سرشون بریزند؟!
   اتوبوس دیگری از پشت آن ها به ایستگاه می رسد. بوق می زند. راننده كمی جلو می رود و روبروی یك كوچه می ایستد. راننده كامیونی پر از بار قصد پیچیدن به داخل كوچه را دارد، بوق می زند. اتوبوس مجبور به حركت می شود. چند متر دیگر جلو می رود. یك اتوبوس كه از جهت خلاف می آید جلوی او ترمز می كند.
راننده اتوبوس دیگر: مدرسه شدی؟
راننده: آره.
راننده اتوبوس دیگر: منم بودم، دوام نیاوردم. تو هم اگه می خوای راحت باشی برو خیابون آرزو. اونجا خلوته. 
راننده: خونه زندگی شون اینجاست. گم می شن بچه ها.
راننده اتوبوس دیگر: خب یه رفت و برگشت داری دیگه. صبح می ری عصر می آی.
   بوق اعتراض ماشین ها به بسته شدن خیابان توسط این دو اتوبوس. معلمان همه كلاسها در حال درس دادن. افسر دیگری می رسد و دفترچه جریمه اش را درمی آورد.
   بچه های اتوبوس دو طبقه در طبقه بالا بادكنك و بادبادك های زیادی را به اتوبوس بسته اند كه با حركت اتوبوس به هوا می روند.  مردم در خیابان عكس العمل نشان مى دهند. باربری جلوی دكانی بر پشتی باربری اش نشسته است. یكی از بچه ها نور آفتاب را با آینه به صورت او می اندازد. باربر از چرت بیرون می آید. یكی از بچه های كلاس پنجم سیبی را به نخ بسته در حال حركت به سر عابرین می زند. سیب به شیشه طبقه پايین می خورد. یكی از بچه های كلاس اول آن را گاز می زند. سیب بالا می رود دوباره پايین می آید. روی آن نوشته است "سگ خور". معلم كلاس پنجم آن را می بیند. رو به دانش آموز.
معلم پنجم: بیرون.
كات به معلم كلاس اول
معلم اول: بیرون.
   هر دو بچه از اتوبوس بيرون فرستاده می شوند. دو بچه به همراه اتوبوس می دوند و برای بچه هاى كلاس ها شكلك درمی آورند. اتوبوس ها از میدان ارك رد می شوند و به سمت خیابان جنوبی پارك شهر می پیچند. موتور ناظم بین اتوبوس ها در حركت است. لحظه ای راه بندان می شود. پیرزنی لنگ لنگان از اتوبوس بالا می آید.
پیرزن: رباط كریم می رى؟
راننده: اتوبوس نیست مادر، مدرسه است. برو پايين.
پیرزن: چرا چهارتا یه غاز تحویلم می دی. همیشه می ری رباط كریم، خودم ديدمت. حالا حاشا می كنی. (كنار بچه ها می نشیند.) ننه جون یه خورده جمع و جورتر بشین من پام واریس داره. آخیش. مُردم از بس راه اومدم. از این ایستگاه تا اون ایستگاه یه كربلا راهه!
   معلم دست از درس دادن برداشته است. بچه ها می خندند. پیرزن به اتوبوس نگاه می كند. از دید او بچه ها.
پیرزن: چه خبره بابا! ننه بابای همه تون یكیه؟ خدا زیادتون كنه. تو این خراب شده فقط روز به روز آدمیزاده كه بركت می كنه. (نگاهش متوجه معلم مى شود كه به او ماتش برده است. رو به بچه ها) ننه جون یه خورده گوله بشینین، اين خانومم بشینه. شما دیگه ماشاءالله مرد شدین، پاشين وایسین.
معلم: خانوم اینجا مدرسه است، بفرمايید پايین. رباط كریم نمی ريم.
   راننده گوشه خیابان پارك می كند و داخل طبقه اول اتوبوس می شود.
راننده: مادر با زبون خوش برو پايین.
پیرزن: خبه خبه، برای من دوی علی دولابی نیا. اون موقع كه من تاكسی می نشستم از شمیرون تا دروازه دولاب، تو غوره را جای انگور می خوردی، حالا واسه من آدم شدی! معلومه از كدوم ولایت اومدین جا رو به اصل كاری ها تنگ كردین؟ 
راننده: مادر اون روی منو بالا نیار. زنی نمی خوام بهت دست بزنم.
پیرزن: دست بزنی؟ تو؟ می شورمت می ذارمت كنار. (سرش را از پنجره بیرون می كند.) آی خلایق. غیرت تون كجاس؟! تو روز روشن یه لندهور دست به روی زن بلند می كنه. 
   جاهلی سر می رسد و به كمك پیرزن می آید و با راننده درگیر می شود. بچه ها هر كدام شیطنتی می كنند. عده ای پیاده می شوند و بامیه می خرند. سر بامیه را گرفته بلند می كنند. از هركجا كه شكست، سهم آنهاست.
   ماشین مدیر بوق زنان از جلوی اتوبوس سر می رسد. مدیر و ناظم و معلم های دیگر نیز ابتدا سعی می كنند آنها را سوا كنند، نمی شود. دعوا شدیدتر می شود. دسته جمعی به بیرون اتوبوس كشیده می شوند. موازی دعوای آنها موشك پرانی بچه هاست. كم كم بین بچه ها نیز سر بامیه دعوا در می گیرد. خیابان راه بندان مى شود.
 
مدرسه سابق یا انبار معتمد فعلی، همان زمان.
   باربران هركدام باری را به داخل می برند. میز و نیمكت ها شكسته و نشكسته همان جلوی كوچه. حاج معتمد در راهرو به اینسو و آنسو می رود و به هركس دستوری می دهد. عباس شاگردش به دنبال اوست.
معتمد: قاطی نشه. روغنها توی دفتر، برنج ها كلاس اول، لپه ها كلاس چهارم.
 
پارك شهر، لحظه ای بعد.
   معلم ورزش سوت می كشد. پنج نفر از صف جدا شده به سمت توالت می دوند و پنج نفر برمی گردند. معلم ورزش سوت می كشد. راننده با آفتابه به داخل رادیات اتوبوس آب می ریزد. معلم ورزش سوت می كشد. پنج نفری كه رفته بودند برمی گردند و پنج نفر دیگر به سمت توالت می دوند و همانطور در حال دویدن زیپ ها و دكمه های شلوارشان را باز می كنند. معلم ورزش سوت می كشد. 
   معلم اول بچه به بغل تاب می خورد. بچه چاق او را هل می دهد. معلم ورزش سوت می كشد. 
   معلم كلاس دوم در كافه تریای پارك شهر، با نی كاغذی آب انگور می خورد. معلم ورزش سوت می كشد.
   معلم پنجم و راننده در گوشه ای هندوانه می خورند. بچه ها او را نگاه می كنند. به آنها پشت می كند كه نبینند. معلم ورزش سوت می كشد. 
  ناظم با روزنامه می آید. معلم پنجم تعارف می كند.
ناظم: روزنامه رو ببین تا حالا بیست و هشتا مدرسه رو تخلیه كردن. این نمی تونه همین جوری باشه. كار ضد انقلابه.
معلم پنجم: به آقای معتمد این حرفا نمی چسبه. آقاى معتمد خود انقلابه.
   معلم پنجم عكس روزنامه را نگاه می كند. میز و صندلی های كلاس های یك مدرسه را در كوچه ریخته اند.
معلم پنجم: غصه نخور. آدم همدرد كه داشته باشه، دردش آرومتر می شه. تازه تو این مملكت هرچی تا حاد نشه درست نمی شه.
ناظم: (دست روی شانه او می گذارد و قاچ هندوانه تعارفی را از دست معلم پنجم می گیرد.) راستش یه مشورتی می خواستم باهات بكنم، ببینم موافقی.
معلم پنجم: آره موافقم.
ناظم: (یكه می خورد.) من كه هنوز نگفتم.
معلم پنجم: خب حالا می گی می شنوم. تو موافقت می خوای نه مشورت، مگه نه؟ بفرمايید زنگو بزنید داره دیر می شه. زنگ دیكته است.
ناظم: شما اجازه ندادید من حرف بزنم.
معلم پنجم: بزنید بزنید. 
 
 
ماشین مدیر در خیابان، ادامه.
مدیر پشت فرمان. از داخل ماشین، معلم سوم و چهارم و قادری در حال هل دادن ماشین. ماشین پس از مدتی روشن شده آنها را جا می گذارد. آنها به دنبال ماشین می دوند. وقتی به ماشین مدیر می رسند سوار شوند، ماشین خاموش می شود.
 
اتوبوس دو طبقه، كلاسهای مختلف، ادامه.
اتوبوس در حال راه افتادن.
ناظم: (رو به داخل.) كسی جا نمونده؟
بچه ها: نخیر (صدایشان را می كشند.)
   ناظم از ماشین پیاده می شود. یك ژاپنی كه دوربین عكاسی به گردن دارد، با یك هندی كه دوربین فیلمبرداری به دوش دارد، دوان دوان خود را به اتوبوس می رسانند و بالا می آیند. اتوبوس در حال راه رفتن.
ژاپنی: (به راننده با لهجه) تلویژن؟ تلویژن؟
راننده: (متوجه آنها می شود.) برو پايین عمو. خدا روزی تو جایی دیگه حواله كنه.
   یكی از بچه ها برخاسته برایش احترام ژاپنی می گذارد.
بچه: سایونارا
راننده: (به آنها) امشی امشی بذار باد بیاد.
   آنها پايین می پرند. راننده رادیویش را باز می كند.
صدای گوینده: اینجا تهران است صدای جمهورى اسلامى ايران. 
معلم پنجم: ادب مرد، به ز دولت اوست.
   بچه ها سر فصل انشاء را می نویسند. هوای اتوبوس گرم است. معلم پنجره را باز می كند و خود را با كتاب باد میزند. بچه ها عرق كرده اند.
معلم اول: آی با كلاه.
بچه ها: آ ا ا ا ا.
معلم اول: ب بزرگ.
بچه ها: ب (می كشند.)
معلم: آب.
بچه ها: آب.
یكی از بچه ها: (دست بلند می كند) خانم اجازه! گرمه، بریم آب بخوریم؟ 
معلم اول: نـ كوچك.
بچه ها: نـ….
   صدای هر سه معلم و بچه های سه كلاس در هم شده است. كسی از بیرون همراه اتوبوس دویده به بچه ها بامیه و گوش فیل می فروشد. كلاس دومی ها از روی دست هم تقلب می كنند. گدای عینكی كوری گوشه پیاده رو گدایی می كند.
گدا: خدا از دو چشم عاجزت نكنه. . . یا قمر بنی هاشم...يا اباالفضل. . . 
   يك بچه كلاس پنجمى نور آفتاب را با آینه به چشم گدای كور می اندازد. كور سرش را این طرف و آن طرف می چرخاند. بچه ادامه می دهد. كور عینكش را بر می دارد به بچه فحش می دهد.
   بچه آینه را تو می كشد و مرتب می نشیند.
معلم دوم: باد چیست؟ آیا وجود هوا را در اطراف خود حس می كنید؟ جا به جا شدن هوا را باد می نامیم. اما باد همیشه از یك طرف نمی وزد. مهم این است كه بفهمیم باد از كدام طرف می وزد، تا خودتان را با باد هماهنگ كنيد.
یكی از بچه ها: خانم اجازه است؟ دستشویی ما داره می ریزه.
معلم دوم: یه خیابون صبر كنين، خونه خاله من نزدیكه، می برمتون اونجا دستشویی. 
 
ماشین مدیر در خیابان، ادامه.
   معلم ورزش در حال راندن ماشین. قادری در حال ریختن چایی برای مدیر. مدیر در حال تایپ. سر یك چهار راه مأموری آنها را از وارد شدن به خط ویژه اتوبوس مانع می شود و با دست علامت می دهد كه بپیچند.
معلم ورزش: ما دنبال اون دو طبقه ایم كه مدرسه است. این دفتر مدرسه است.
   مأمور طرح اعتنا نمی كند و مدام به ماشین های دیگر علامت می دهد كه برگردند. معلم ورزش فرمان ماشین را می پیچد.
 
چهارراه شلوغ، ادامه.
   سر یك چهارراه، هر چهار چراغ سبز شده است و ماشین ها درهم شده اند. در كنار اتوبوس، یك آمبولانس مدام آژیر می كشد. ناظم وسط چهارراه راه را باز می كند. معلم ورزش و مدیر هم سر می رسند و شروع به باز كردن چهارراه می كنند. بچه های كلاس پنجم شلوغ می كنند. دو نفر كه جلو نشسته اند، ادای راندن ماشین را از خود درمی آورند. یكی دو نفر از پنجمی ها از پنجره به درخت آویزان می شوند و از مدرسه مى گريزند. هنوز یكی از بچه ها نور خورشید را با آینه به چشم این و آن می اندازد. چهار چراغ راهنمایی قرمز شده است. چهارراه فرقی نكرده است. قادری برای بچه معلم اول قنداب درست كرده است. راننده دو طبقه بچه های كلاس پنجم را ساكت می كند. آمبولانس و ماشین های پشت سر بوق می زنند. معلم ورزش و بچه ها دو طبقه را هل می دهند تا روشن می شود. از اتوبوس یك طبقه خبری نیست.
 
اتوبوس یك طبقه، خیابان دیگر.
   اتوبوس یك طبقه را به یدك كش شركت واحد بكسل كرده اند و به سمت یك گاراژ می برند. معلم سوم و چهارم با لباس های روغنی ترك یدك كش. بچه ها اتوبوس یك طبقه را با هلهله و شادی روی سر گذاشته اند. 
 
خیابانها، ادامه.
   موتور ناظم پیشاپیش اتوبوس ها در حركت. گاهی دور اتوبوس می چرخد و به دیكته بچه ها نظارت می كند. بچه اى در حال تقلب است. ناظم می بیند.
موتورسواری: (از روبرو) موتوری ها رو می گیرن.
   ناظم موتورش را سوار دو طبقه كرده، از كنار پلیس هایی كه موتورسوارها را دستگیر می كنند، عبور می كند. كمی پايین تر تصادف شده است.
 
خیابان دیگر، ادامه.
   به خیابان دیگری می پیچند؛ اتوبوس های دیگر كه مدرسه شده اند، كنار خیابان پارك كرده اند. از دید ناظم همه اعضای كلاسها برای آنها دست تكان می دهند. روی هر اتوبوس نام یك مدرسه ذكر شده است. ناظم از اتوبوس پايین می آید. به درختی زنگ مدرسه آویخته است. ناظم زنگ را می زند. بچه های همه اتوبوسها با فریاد و شادی به بیرون می ریزند. در بعضی از وانت ها و كامیون ها مردم زندگی می كنند. موتور سه چرخه ها مغازه های در حال حركتند. اینجا گویی یك شهر دیگر است. برادر زن جاهل ناظم، یك تریلی خانه شده را می راند. درون خانه زن و بچه ناظم دیده می شوند. 
برادر زن ناظم: عاقبت به خیر شدیم. ما هم زدیم به كار فرهنگی!
   ناظم سكوت كرده به دور دست نگاه مى كند.
 
 تهران
بهار ١٣٦٤
محسن مخملباف