Makhmalbaf Family Official Website - وبسایت رسمی خانه فیلم مخملباف

متن كتاب: تولد یک پیرزن

Tue, 25/03/1986 - 18:00

فيلم دستفروش، بر اساس اين فيلمنامه، با تغييراتى توسط نويسنده ساخته شده است.
 
 تولد یک پیرزن
 
محسن مخملباف
 
 
قصه اول: تولد يك پيرزن
خيابان، آپارتمان مادر و پسر، روز. 
در خيابان همه چيز عادى است. عابرى به پيرزن گدايى صدقه مى دهد. گدا تا عابر از كادر بيرون برود، او را دعا مى كند. ديوانه اى را جوانترها سر به سر گذاشته اند. دوربين كم كم بالا مى رود و با يك چرخش نرم، ديد خود را به پنجره اى بسته محدود مى كند. 
هر دو لنگه پنجره باز مى شود. سر مردى كه لچك به سر دارد، بيرون مى آيد و همان جلوى دوربين يك پارچه پر از آشغال و خاك را مى تكاند. بعد با همان پارچه به لبه هاى پنجره و شيشه ها زده، جلوى كادر را پر از گرد و خاك مى كند. آن وقت به داخل تاريكى نسبى اتاق رفته، با يك سطل باز مى گردد. پارچه را درون سطل پر از آب كرده مى چلاند و آن را لب پنجره پهن مى كند و سطل آب را بى درنگ به پياده رو سرازير مى كند.
آب بر سر جماعت سر به سر گذارنده ديوانه. يك نفر از آنها كاملاً خيس مى شود. همه به او مى خندند؛ حتى ديوانه. مرد خيس شده بسيار عصبانى مى شود؛ رو به پنجره فحش داده، سنگ پرت مى كند.
در آپارتمان، پسر لچك را از سر خود باز مى كند و چون پيشبندى به سينه اش مى بندد. حركاتش تند، دستپاچه و گيج است. حرفهايش را به سرعت ادا مى كند، اما گويى يكباره يادش رفته باشد كه چه مى خواهد بگويد؛ آن را نيمه كاره قطع مى كند. عكس العمل ها و حس هايش مخلوط شده است. چه بسا با ديالوگى شاد، حالتى غم انگيز مى گيرد؛ يا با گفته اى غمبار، شادمانه رفتار مى كند.
پسر: نه نه نه نه، هنوز نه؛ قول داده بودى تا كارمو تموم نكردم بيرون نياى. بذار همه چيز درست انجام بشه . . . باشه؟ . . . باشه؟ اى شيطون از لاى در نگاه مى كنى، هان؟ (شى تيزى را در سوراخ كليد در اتاق فرو مى كند.) نگاه بى نگاه. (ياد چيزى مى افتد و بو مى كشد.) آخ آخ، همه چى به هم ريخت. دوباره حواسم رو پرت كردى، غذا سوخت.
به آشپرخانه مى دود. دود برخاسته است. با گوشه پيشبند در قابلمه را برمى دارد و نگاه مى كند. مقدارى رشته سوخته ته ديگ شده است.
پسر: اينم از سوپ امروز.
ماهيتابه را به در و ديوار مى زند و جيغ مى كشد. كم كم آرام مى شود. آب سرد را داخل قابلمه مى ريزد و غذا را به سر ميز مى گذارد. قاشق و چنگال و بشقاب و نمكدان را هم مى آورد و روى ميز چوبى غذاخورى مى گذارد. خود را مرتب مى كند؛ گويى اتفاقى نيفتاده است. بعد دور ميز مى چرخد و جاى بشقابها را عوض مى كند.
پسر: خيلى خب، حاضر؟ حاضر! . . . اومدم . . . درو . . . باز كنم. (در را باز مى كند و در چارچوب در مى ايستد.) خانوم خوشگله بفرمايين.
از ديد او روى يك صندلى چرخدار، پيرزنى با موهاى سفيد، صورت بى حس و حالتى مشرف به موت، با چشمهايى باز، اما بى رنگ. پسر چرخ او را چرخانده به بيرون هل مى دهد. در آخرين لحظه نخى را كه از سقف آويزان است، مى كشد؛ موزيك رژه نظامى پخش مى شود. در امتداد نخ آويخته، ضبط صوت اوراقى به سقف آويزان است.
پسر: چطوره مامان؟ خوبه؟ خوب نگاه كن. همه چيز مرتبه؟ حاضرم باهات شرط ببندم كه امروز ديگه نمى تونى ايراد بگيرى.
چرخ را رها كرده جلو مى آيد و انگشت دستش را در دهانش مى كند، مى مكد و به ديوار مى كشد و جلوى چشم پيرزن مى گيرد.
پسر: كو خاك؟ كو؟
پيرزن را رو به پنجره مى برد. پشت درى هاى لنگه به لنگه و رنگارنگ را كنار مى زند.
پسر: خوبه مامان؟ تشكر كه بلد نيستى؛ فقط بلدى غر بزنى. خيلى خوب اگه مى تونى غر بزن. كو گرد و خاك؟
يك پوسته هندوانه با لجن به شيشه مى خورد. پسر يكه مى خورد. ضبط به خرخر مى افتد و گويى سازهاى موزيك خارج مى زنند. پسر به شيشه كثيف شده نگاه مى كند. در مغزش جوابى نمى يابد. سرش را تكان تكان داده باز مى گردد
پسر: حالا ديگه وقت ناهاره مامان.
به كنار ميز مى رسد. پيشبند مادر را هم مى بندد و غذا را مى كشد: آبى سرد و ته مانده رشته هاى سوخته. يك قاشق از آب سرد را به دهان خودش برده، مى چشد.
پسر: به به. مى دونستم امروز خوشمزه مى شه. بخور مامان. چرا معطلى؟ باز هم تنبلى، هان؟ پاك دارى يك بچه مى شى. انگار از بچگى ات بزرگ نشدى. نه بچه موندى، نه بزرگ مى شى. همه كاراتو من بايد برات بكنم. (در دهان خودش كه پر از غذاست، باز هم لقمه اى مى گذارد.) خيال كن من مرده ام، كى مى خواد تر و خشكت كنه؟ ببرتت توالت؟ دهنت غذا بذاره؟ كى بزرگ مى شى، هان؟ خيلى خب امروز رو نديده مى گيرم.
قاشقى به دهان پيرزن مى برد. پيرزن همواره مات است. هيچ عكس العملى حتى خفيف نشان نمى دهد.
پسر: چرا نمى خورى؟ چرا نمى خورى؟ . . . بى نمكه، بى نمكه؟ . . . درسته، درسته، قبول دارم، قبول دارم. (نمك ريخته غذا را هم مى زند.) حالا ديگه همه چيز درسته.
پسر قاشق را بالا مى برد و به شيوه غذا دادن مادران به كودكان خردسال، مرحله به مرحله قاشق را به دهان پيرزن نزديك مى كند.
پسر: آم آم آم آم بخوره مامانى. آم آم آم بخوره. 
قاشق را توى بشقاب مى گذارد و ساكت مى نشيند. چيزى به شيشه مى خورد. پنجره باز مى شود و مقدارى آشغال به داخل اتاق ريخته مى شود. پسر دوباره به خود مى آيد.
پسر: سوخته است مامان، هان؟ با اين نگاهت مى خواى به من بگى سوخته است؟ مى پذيرم، مى پذيرم. درسته، يه خورده بى آبه. (كمى از آب بشقاب خود را در بشقاب پيرزن مى ريزد.) برات سوپ گذاشتم، ولى جارو يه خورده طول كشيد. از فردا همه چيز درست مى شه. هم غذا رو خوب مى پزم، هم حمومت مى كنم، هم برات قرص ات رو مى خرم تا اينطور وانرى، و هم . . . و هم حقوق مى گيرم. فردا سر برجه مامان. هيچ مى دونستى؟ از فردا دوباره پولدار مى شيم و خوش مى گذرونيم. خوش مامان. (دوباره شروع به غذا خوردن مى كند.) هر روز يه قرص تو، يه قرص من. همه چيز از نو جون مى گيره. تقصير خودت شد قرصاتو گذاشتى جلوى دست من عوضى خوردم. عوضش من بيشتر عمر مى كنم، توكمتر. اگه غذا نخورى، مردنت زودترم مى شه. بازوهاى منو ببين.
لقمه اى در دهانش مى گذارد و قورت مى دهد و گره بازويش را مى نمايد. گويى غذا يكراست به بازويش مى رود.
پسر: حالا از نو شروع مى كنيم. يه قاشق خوشمزه براى من، يه قاشق خوشمزه براى مامان.
باز هم نمى خورد. او قاشق را سرازير مى كند كه به لب و لوچه پيرزن مى ريزد. بار ديگر قاشقى پر مى كند.
پسر: يه قاشق من خوردم، يه قاشق خوشمزه تو مى خورى. (پيرزن همچنان چون گذشته. پسر اما دمغ مى شود. عصبى و تندتر حرف مى زند. ) ديگه دارى شورشو بالا مى آرى مامان! بد كردم يه عمر به پات نشستم، هان؟! بد كردم نرفتم زن بگيرم؟! دلت مى خواد ولت كنم برم سر كار تا تو تنهايى توى اين خونه بپوسى؟! همه آدمهاى مثل من يه كار مهم دارن. اون وقت من نشستم اينجا و لـله گى تو رو مى كنم. همين ديروز دو تا كار مهم رو رد كردم تا تو رو تنها نذارم. اگه دست از اين رفتارت بر ندارى، مى رم قبول مى كنم. كى سر عقل مى آى؟ ديگه خسته شدم مامان!
بشقابها را مى شكند. برمى خيزد آينه را از لب طاقچه برداشته به زمين مى زند و مى شكند؛ شكستن آينه مصادف است با شكستن شيشه از سمت خيابان. به طرف پنجره مى رود. خيابان را نگاه مى كند. چند نفر از پايين به او سنگ مى پرانند و مسخرگى مى كنند.
پسر: از اين خرابشده چى مى خواين؟ يه مشت ديوونه جمع شدين آسايش مردمو گرفتين كه چى؟ برين گم شين.
مى رود سطل آب را مى آورد. خم مى شود كه سطل را سرازير كند؛ پائينى ها با شلنگ به او آب مى پاشند. خيس مى شود. برمى گردد طبلش را از ديوار برمى دارد و شيپورش را به دهان مى گذارد و به لب بالكن مى آيد.
سر و صدا بالا مى گيرد. مردم پايين پنجره جمع مى شوند. يكى دو ماشين توقف مى كنند و به بالا نگاه مى كنند. ديوانه خيابان از شادى در پوستش نمى گنجد. پسر همچنان طبل مى زند و در شيپور مى دمد. گويى سر خودش از صدا منگ شده است. پيرزن همچنان بى تفاوت است.
 
همان آپارتمان، يك ساعت بعد.
اجزاء شكسته آينه در حالى كه به چسبى پهن وصل     مى شوند، قطعه قطعه كامل مى شوند و عكس پيرزن را در خود تكميل مى كنند؛ مگر چند جاى آينه كه همچنان ناقص مى ماند. يك سوراخ آينه جاى چشم پيرزن است.
پسر مشغول شانه كردن سر پيرزن مى شود. با  آبپاش سلمانى سر او را خيس مى كند. از همه جاى پيرزن آب مى چكد. اما همچنان بى حالت است.
پسر: باز چرا مى خندى مامان؟ هان؟ راستشو بگو، يه كلكى توى كارته. دوباره خواب بابارو ديدى، نه؟ خوشگل بود؟ راندووو؟ . . . تو هنوز سر و گوش ات مى جنبه مامان. غير از من مدام يكى ديگه رو مى خواى. كاشكى جاى بچه اولت منو سقط جنين كرده بودى. خاك بر سر من كنند كه يه عمر به پات نشستم. هنوز چشمت پى باباهه است. لياقتت همونه كه مست بياد خونه و كتكت بزنه. دلت كتك مى خواد؟! دلت مى خواد رخت بشورى؟! جارو كنى؟! غذا بپزى؟! بشور كسى جلوتو نگرفته!
ساعت، دو بعداز ظهر را نشان مى دهد و زنگ مى زند. قيفى كه به پاندول ساعت بسته شده، به اينسو و آنسو مى خورد و علاوه بر صداى عمومى آونگ، قيف نيز دلنگ دلنگ صدا مى كند. پسر به خود مى آيد و پيرزن را به سمت دستشويى مى برد. نخ زير صندلى را مى كشد. قسمتى از كف زيرى آن آويزان مى شود.
 بعد در دستشويى را مى بندد. پشت در توالت كاريكاتور يك آفتابه  نصب است. هنوز ساعت دو است. صورت منتظر و مات پسر. دوباره تصويرى از ساعت. دو و ده دقيقه است. پسر در دستشويى را باز مى كند و با مادر از كادر خارج مى شود.
 
بالكن آپارتمان، عصر همان روز.
پيرزن مات به خيابان مى نگرد. پسر روزنامه كهنه اى را مى خواند
پسر: اوووه چقدر پول! مامان يه خونه بزرگ چهار اتاق خوابه مى فروشن، مى خواى بريم ببينى مى پسندى؟ ما خيلى جامون تنگه. (سكوت) اه، روزنامه هام روزهاى آخر برج همه اش نااميد كننده است. از ديد پيرزن، كسى ماشينش را پارك كرده مى رود.
پسر: اينجام نوشته يه پسرى، مامانشو كه اذيتش مى كرده، گذاشته توى كوچه. در خونه رم روش بسته.(به رسم حرف زدن با كودكان كشيده و كلمه به كلمه حرف مى زند.) تا... تنبيه... بشه. تو هم خيلى مى ترسى من بذارمت توى كوچه، هان؟
از ديد پيرزن، پس از عبور راننده ماشين پارك شده، دزدى سر مى رسد و پس از نگاه به اطراف و مطمئن شدن از بى توجهى ديگران، سوار ماشين مى شود.
پسر: رو راست باش مامان. چى فكر مى كنى؟ فكر مى كنى كه من ديوونه ام كه بذارمت پشت در و خودم تنها بمونم.
از ديد پيرزن، ماشين ربوده شده حركت مى كند. در آخرين لحظات، صاحب ماشين سر مى رسد و خود را به ماشين مى رساند و يقه سارق را از پنجره ماشين مى گيرد. ماشين پشت ماشين ديگرى گير مى كند. زنگ كليسا به صدا در مى آيد.
پسر: حالا مسجدم اذون مى گه.
در خيابان دعوا درگرفته است. كم كم جنگ مغلوبه مى شود. پسر نيز متوجه مى شود. روزنامه را رها مى كند. از ديد او جمعيت به سمت مركز دعوا مى روند.
پسر از همان بالا ابراز احساسات مى كند. بعد به  داخل اتاق دويده طبل و شيپورش را مى آورد. خيابان شلوغ تر شده است. يك ماشين پليس آژير كشان سر مى رسد. پسر در شيپور مى دمد و بر طبل مى كوبد. گاهى مهره هاى آويخته بر نخ طبل به سر و صورت پيرزن مى خورد. از ديد پسر، دزد را دستبند زده سوار ماشين پليس مى كنند. عده اى متوجه پسر شده اند. ماشين پليس آژيركشان دور مى شود. جمعيت زير پنجره جمع مى شوند. عكس العمل هر كسى بگونه اى است. چند نفر به سمت او سنگ پرت مى كنند. پسر با شيپور در جواب آنها صداهاى زشتى در مى آورد. چند پنجره در آنسو و اينسوى خيابان گشوده مى شود. زن مسنى كه چادرش را به گردنش گره زده و بچه كوچك گريانى را به بغل دارد، به او فحش مى دهد و بچه را تكان تكان مى دهد تا دوباره به خواب رود. صداى اذان كم كم از تصاوير قبل بر صداى طبل و شيپور غلبه مى كند. كسى سنگ پرت مى كند؛ شيشه بالكن مى شكند. در تصويرى درشت كبوترى كه بر آنتن خانه روبرو نشسته، بال بال مى زند و با صداى آن، صداى طبل و شيپور به كلى قطع مى شود. پرنده رو به غروب سرخ بالاى پشت بام پرواز مى كند. صداى اذان هر چند از دور، اما باقيست. تنها زنگ ناقوس كليسا در يك نماى درشت بعضى از كلمات آن را نامفهوم مى كند.
 
آپارتمان بالكن، صبح روز بعد.
پسردر بالكن را باز مى كند. شلوارى بندى به تن دارد. پيراهن سفيدى پوشيده و پاپيون زده است.
چرخ پيرزن را به بالكن هل مى دهد.
پسر: تو اينجا بشين تا حوصله ات سر نره. منم حقوق بابا رو مى گيرم، قرصتو مى خرم، مى آم.
راه مى افتد. به در خروجى آپارتمان نرسيده، بر مى گردد.
پسر: ناهار چى مى خورى؟ همبرگر بخرم؟ باز نگى سس اش زياده وا.
راه مى افتد. آفتاب بر نيمى از صورت پيرزن.
 
خيابانها، ادامه.
پسر در خيابان. قصد عبور از خيابان را دارد. چند گام به جلو مى رود. به محض ديدن ماشينى عقب مى نشيند. دست آخر به همراه عابرى كه مى خواهد از خيابان رد شود، راه مى افتد. كسى از مغازه اى عابر را صدا مى زند. عابر برمى گردد. پسر هم به ناچار بازمى گردد و منتظر مى ماند تا صحبت عابر تمام شود. عابر كه حرفش تمام مى شود، دوباره مى رود. پسر هم با او از عرض خيابان مى گذرد.
 
محل پرداخت حقوق، لحظه اى بعد.
پسر در صف مراجعين پشت باجه. با بند شلوارش بازى مى كند و آدامس مى جود. سرانجام نوبتش مى رسد. سرش را داخل باجه مى كند.
پسر: سلام آقا.
مرد باجه: سلام، عقب تر وايسين.
پسر: (بى اعتنا) من شما رو نمى شناسم، عوض شدين؟ اول يه آقاى ديگه بودين.
دفترچه را به سختى داخل باجه مى كند. مرد باجه، دفترچه را گرفته با دست سر پسر را از منفذ باجه پس مى زند و دفترچه را نگاه مى كند. عكس جوانى هاى پيرزن بر برگ اول دفترچه.
مرد باجه: صاحب دفترچه بايد بياد. نفر بعدى...
پسر: خودش مريضه. پاش يه خرده درد مى كنه.
مرد باجه: خوب كه شد بياد. برو كنار نفر بعدى بياد.
مرد دوم مى آيد. پسر را مى شناسد.
مرد دوم: چطورى؟ چرا پس حالا مى آى؟
پسر: سلام آقا، خواستم سر برج بيام.
مرد دوم: امروز كه هشتم برجه. دفترچه ات كوش؟
پسر:(دفترچه را مى دهد.) منم شما رو ديدم آقا. يه روز از زير پنجرمون رد مى شدين. به مادرم نشون تون دادم ، گفتم اين همون آقائيه كه امضاء مى كنم پول مى ده.
مرد دوم: (برگه اى را روى پيشخوان مى گذارد.) خب يه امضاى قشنگ بنداز اين زير ببينم.
پسر امضاء مى كند. شكل امضاى او به امضاء نمى برد. به نقاشى شبيه تر است.
پسر: اين امضاى جديدمه. از اون دفعه اى قشنگ تره، نه؟ خيل رويش كار كردم.
مرد دوم: آره، آره قشنگ تره. اون دفعه اى چى بود؟
پسر نقاشى ديگرى مى كشد. مرد دوم انگشت او را به استامپ زده، روى ورقه مى گذارد.
مرد دوم: اين از همه اش بهتره. (به مرد باجه) پولشو بده. رئيس موافقت كرده. (رو به پسر) مواظب پولهات باش.
مرد باجه به او پول مى دهد. مرد دوم روى نقاشى هاى او ضربدر مى كشد.
پسر: مواظبم آقا. مى خوام براى مامان قرص بخرم. دكتر گفته اگه چند روز قرص اش دير بشه، مى ميره.
 
بالكن آپارتمان، ظهر.
آفتاب بر پيرزن سرريز شده است. دانه هاى ريز و درشت عرق بر گونه ها و پيشانى او. به سختى نفس مى كشد. چسبندگى لبش ـ از خشكى پوست لبها ـ به نفس هاى خشك ور مى آيد. ساعت دو بعداز ظهر به دلنگ دلنگ قيف حلبى آويخته و صداى آونگ اعلام مى شود.
پوست صورت پيرزن زيرآفتاب گويى كم كم طبله مى كند. ساعت همچنان در صدا. كاريكاتور آفتابه بر در بسته دستشويى.
 
 
داروخانه، كيوسك روزنامه، خيابان، همزمان.
پسر با پاكتى ميوه، چند نان بربرى، يك پلاستيك پر از لپه و بسته اى دوا از داروخانه بيرون مى آيد. از كيوسك روزنامه فروشى همان حوالى يك مجله دانشمند مى خرد و قبل از پرداخت پول، به كاريكاتور يك روزنامه بلند بلند مى خندد. ديگران به او نگاه مى كنند. سپس روزنامه حاوى كاريكاتور را برداشته به مكافات و دست پر وجه آن را مى پردازد و از كادر خارج مى شود.
 
ساندويچ فروشى، ادامه.
پسر وارد ساندويچ فروشى مى شود. مغازه پر از مشترى است. كسى دست به كمر گرفته نوشابه اى را سر مى كشد.
پسر: آقاى وارطان دوتا همبرگر بده. سسش هم زياد باشه. مال مامان با سس نباشه.
ساندويچى: به به، باز اول برج تو شد و حقوق گرفتى و اومدى سراغ همبرگر. خب امروز چند شنبه است؟
پسر:(با انگشتانش حساب مى كند.) شنبه است. اول برج ها شنبه است ديگه.
توجه مشترى ها به او جلب مى شود. ساندويچى دو همبرگر از يخچال در آورده مشغول سرخ كردن آن مى شود.
ساندويچى: خب چه خبر؟ بالاخره با اون دختره كه عكسشو از توى روزنامه درآوردى، عروسى كردى؟ يا گذاشتى براى كريسمس؟
پسر: مامانم مى گه هر وقت مى خواى زن بگيرى، زودتر بگو تا من بميرم تو راحت باشى. ولى من به پايش نشستم، دختر خوبيه.
در تمام اين مدت اجناس خريده شده را در دست نگه داشته است. ساندويچى دل نان هاى سفيد را با چاقو مى درد. پسر ماتش برده است.
ـ تصويرى كوتاه از قيف حلبى آويخته بر ساعت كه بى صدا اينسو و آنسو مى رود.
صورت مات پسر. ساندويچى در كار. سس سرخ رنگ برسپيدى نان.
 
خيابان، ادامه. 
پسر سراسيمه از ساندويچ فروشى بيرون مى آيد. همبرگرش را به نيش كشيده است. تقريباً در پشت بسته هاى اجناس دستش مخفى است. به لب خيابان مى رسد. خلوت است. پا به خيابان مى گذارد. همچنان مشغول خوردن همبرگر است. ماشينى زوزه كشان نزديك مى شود. پسر دستپاچه مى شود. يكى دو قدم به عقب برمى گردد؛ دوباره منصرف مى شود و جلو مى رود. ديگر دير شده است. ماشين او را زير مى گيرد. مجله دانشمند در لجن جوى فرو مى رود. لپه ها پخش خيابان مى شود. ماشين ترمز كرده، راننده اش وحشتزده بيرون مى آيد. پسر بى حركت نقش خيابان است. كاريكاتور روزنامه در بازى آرام باد. چند نفر از دور به سمت محل حادثه مى دوند. راننده از وحشت عاقبت كار، سوار ماشين مى شود و مى گريزد. يك نفر بالاى سر پسر مى رسد. سرش را روى سينه او مى گذارد تا صداى قلبش را بشنود. از بينى و دهان پسر خون بيرون زده است. همبرگر نيم خورده در پياده رو افتاده است. دستى آن را برمى دارد.
 
بالكن آپارتمان، خيابان، شب.
پيرزن نشسته است. از پسر خبرى نيست. نرمه بادى دو لته در پشت پيرزن را به بازى گرفته است. لبهاى پيرزن كه در خود چروكيده است، متغير مى شود. پلكهايش را تا نيمه و به آرامى باز و بسته مى كند. از ديد چشمهاى تار او: خيابان. عابرى به پيرزن گداى پياده روى روبرو صدقه داده رد مى شود. پيرزن در بالكن به سختى نفس مى كشد. نرمه باد مى رود كه طوفان شود. در بالكن بارها و به صداى بلند به هم مى خورد. پلك چشم پيرزن بار ديگر بسته و باز مى شود. نفسى به سختى مى كشد و دوباره پلكش بسته مى شود. از ديد او در حالى كه پلكش تصوير را مى گشايد: ماشين گشت پليس با چراغ گردان مى ايستد. پاسبان پست دوان دوان مى آيد. سلام مى دهد. ورقه اش را مى دهد تا امضاء كنند. پيرزن روى بالكن سخت تر نفس مى كشد. باد كوبنده تر مى تازد. بازى دسته جمعى برگ درختان صداى عمومى صحنه را مى سازد. ماشين گشت در نمايى از ديد پيرزن مى رود و پاسبان با دور شدن ماشين گشت پليس، كنار گداى پياده رو مى نشيند. در نمايى نزديك پاسبان از كلاهش كبريتى در مى آورد
پاسبان:(به پيرزن گدا) رفت تا دو ساعت ديگه گشت بياد. سيگار دارى؟
پيرزن گدا از لاى پارچه هاى تو در تويى كه صداى پول خرد مى دهد، پاكت سيگارى در مى آورد. پاسبان نخى از آن بيرون مى كشد و به تعارف دستى به پاكت مى زند.
پاسبان: امشب هوا دوباره حامله است.(نگاهى به آسمان و پنجره روبرو مى كند. كمى خيره مى ماند.) از ديوونه هم امشب خبرى نيست، حوصله مون سر رفت. شام چى دارى؟
رعد و برق در آسمان. با صدايى مهيب و گاه بگاه. اولين قطرات باران بر پيرزن. كم كم با سختى نفس كشيدن رعشه بر اندام او مى نشيند. چند ماشين بوق زنان يك ماشين آذين بسته عروسى را اسكورت مى كنند. عده اى جوان سر از پنجره بيرون كرده روى ماشين ضرب گرفته اند يا دست مى زنند. دوباره خيابان خلوت مى شود و باران تند مى شود. گربه اى با سر و صدا از سگى كه پارس مى كند، مى گريزد. پيرزن زير بارش شديد باران. از ديد او پاسبان و گدا در زير نور چراغ پيدا و ناپيدا مى شوند. پلك چشم پيرزن بر تصوير آنها پوشيده مى شود. دوباره پيرزن چشم مى گشايد.در خيابان يك ماشين كه شبيه يك قوى بزرگ است عبور مى كند. پسر پيرزن با لباس دامادى در آن نشسته است و فرياد مى كند.
پسر: مامان من خوشبخت شدم.
پلكهاى پيرزن بسته و باز مى شود. در خيابان از دور كالسكه اى رو بسته با اسب پيش مى آيد. كالسكه ران با كلاه مخصوص سورچيان و لباسى هماهنگ كلاهش، كالسكه را تا جلوى بالكن آپارتمان مى راند و مى ايستد. بوق شيپورى كالسكه به صدا درمى آيد. پيرزن جان مى دهد و سرش از پهلو بى اختيار آويخته مى شود. باران زمين را غسل مى دهد. آب از جوى خيابان به پياده رو سرريز مى شود.
 
 
خيابان جلوى بيمارستان، جلوى آپارتمان، ظهر روز بعد.
پسر گيج و گول از بيمارستان بيرون مى آيد. فرنج بيمارستان را به تن دارد. در آخرين لحظات مستخدم بيمارستان متوجه او مى شود و سوت مى كشد. اما پسر دوان دوان دور مى شود. در جايى از خيابان بيرقى افراشته اند و بچه هاى دبستان به صف از خيابان و از برابر ماشين هاى نگه داشته شده عبور مى كنند. پسر در صف آنها به سمت خيابان مى رود. صورتش به گونه اى است كه گويى از يك بى هوشى مقطعى برخاسته است. تلوتلو مى خورد، اما به خود نيست. در خانه را باز مى كند و داخل مى شود.
 
داخل آپارتمان، ادامه.
پسر وارد مى شود. باد اتاق را به هم ريخته است.  تصوير پيرزن از پشت بالكن.
پسر: مامان برات قرصتو آوردم.
ليوان آب را براى پيرزن مى برد و از جيبش چند قرص رنگ و وارنگ درمى آورد و به دهان پيرزن مى گذارد. ليوان آب را به لب او گذاشته، سرازير مى كند. پيراهن پيرزن خيس آب مى شود. چشم پسر به در و پنجره آلوده از باد و خاك روز قبل مى افتد. انگشتش را با آب دهان خيس مى كند و به شيشه ها مى كشد. در اثر آن سياه مى شود.
پسر: بلكم من مردم، تو نبايد اين خونه رو تميز كنى؟
به آشپزخانه مى رود كه غذا را بار بگذارد. در قابلمه اى را برمى دارد، گربه اى كه بچه زائيده مى گريزد. پسر بچه گربه ها را بيرون مى گذارد. مقدارى رشته و آب در قابلمه مى ريزد و چراغ خوراك پزى را روشن مى كند. دوباره لچك به سر كرده مشغول گردگيرى مى شود. ساعت به صدا در مى آيد. پسر به طرف پيرزن مى رود و او را به همان ترتيب قبل به دستشويى مى برد و در را مى بندد. كاريكاتور آفتابه را كه در اثر باد در حال كنده شدن است، به جاى خود مرتب مى كند. بعد در انتظارى كه تا بيرون آمدن پيرزن از دستشويى بايد تحمل كند، به پاى آينه شكسته روى طاقچه مى رود و صورت خويش را به تماشا مى نشيند. به دليل شكستگى آينه، اجزائى از صورتش را نمى بيند. صورتش را حركت مى دهد و دنبال تصوير كامل خويش مى گردد. هر لحظه تصويرى متفاوت از خود مى بيند. بى چشم، يك چشم، بى دهان، بى گونه. بغض مى كند و كودكانه مى گريد. چشم تصوير تاريك مى شود. تا كم كم صداى گريه پسر در اين تاريكى با صداى زمينه يك مكان مجهول آويخته مى شود. بار ديگر چشم تصوير روشن مى شود به:
      
 
قصه دوم: دستفروش:
 ميدان سيد اسماعيل، روز. 
خيابان شلوغ از رفت و آمد ماشين ها؛ پياده رو از تجمع دستفروشان و عابرين. هنوز ته صدايى گم از گريه دردمند پسر قصه اول باقى است. صداى گريه كم كم جايش را به صداى گنگ يك پيراهن فروش مى دهد. صداها به هم نزديك است، طورى كه گويى آن صدا به اين صدا تبديل مى شود.
قصابى زير يك داربست حصيرى، گوسفند برهنه اى را به دار كشيده است و جگر گوسفند سر بريده ديگرى را درمى آورد. همان بغل، بساط جگر فروش. سه جوان لومپن، جگرهاى سرخ شده بر سيخ را به نيش كشيده اند و مراقب جايى هستند. از ديد آنها از لابلاى بساط دستفروشان و عابرين، پيراهن فروش در فرياد. پيراهن هاى مختلف رنگ و وارنگ را در هوا تكان داده، به رخ مشترى ها مى كشد. عده اى پيراهن سوا مى كنند. صداى پيراهن فروش بر همه صحنه غالب است.
صداى پيراهن فروش: دست دوم نيست آقا سوا كن. سوا كن آقا، سوا كن. ارزونش كردم سوا كن. خانوم سوا كن، آقا سوا كن. آتيش به مالم زدم سوا كن. دو تاش صد تومن، يكيش پنجاه تومن، سوا كن. بشور بپوشه، اطو نمى خواد، سوا كن. آقا سه تا ورداشت، (از دست كسى پول مى گيرد.) صد و پنجاه تومن. خدا بركتت بده سوا كن. آقا سوا كن، آقا سوا كن. ارزونش كردم از اين شهر برم، سوا كن. آقا چهار تا؟ مى شه دويست تومن. (از دست مشترى پول مى گيرد.) چهارتا چهارتاشو مى برن. چهل تا چهل تاشو مى برن. با پنجاه تومن كى يه زيرپيرهنى مى ده؟ بخدا پول دو سير تخمه است آقا سوا كن. سوا كن آقا سوا كن.
مردى ژنده پوش در هيئت يك شاگرد راننده، با لباسى پاره يا سياه شده از روغن، پيراهن تنش را درآورده، پيراهنى را كه سوا كرده مى پوشد. جوانى پيراهنى به خود اندازه مى گيرد، نمى پسندد؛ دنبال پيراهن ديگرى مى گردد. آن سه جوان جگرخوار جلو مى آيند. در اين بازار گرمى فروشنده پيراهن همچنان پيراهن هاى رنگى مختلف را به رخ اين و آن مى كشد. صداى زمينه اما قطع نمى شود. پيراهن فروش همچنان بى اعتنا به اين سه نفر در فرياد.
پيراهن فروش: پيرهن اعلا ببر، مِس مِس نداره، آقا سوا كن. همه اش از دم خوبه آ...
 براى لحظه اى آن سه نفر را مى بيند. ترس خفيفى در برق چشم هايش. صدا اما به وضوح خاموش مى شود. سعى مى كند دوباره به خود مسلط شود؛ نمى تواند. بين او و آن سه نفر چند نگاه تند رد و بدل مى شود. پيراهن فروش گويى در تله افتاده است.
صداى يك مشترى: (بر چهره خودباخته پيراهن فروش) من اين دو تا رو برداشتم. ده تومنشم نمى دم. حواست كجاست آقا؟ اينم نود تومن . . . قاطى نشه...
نفر اول از آن سه نفر پيشدستى كرده پول را از دست مشترى مى گيرد.
اولى: يك كلامه آقا. سودش به همون ده تومنه. (صدايش را به تقليد از پيراهن فروش تبليغاتى مى كند.) سوا كن آقا سوا كن. پيرهن اعلا ببر سوا كن. پشيمون نمى شى آقا سوا كن.
پيراهن فروش حيرت زده و غافلگير. چيزى به گريختنش نمانده. دست آن دو مخفيانه دستش را مى گيرد. چند نگاه نزديك بين آن دو و پيراهن فروش رد و بدل مى شود.
نفر دوم: اين جات مى فروشه تا برگردى. زياد طول نمى كشه. يك تك پا مى ريم و برمى گرديم.
نفر سوم : يه ماشين شلوار برات آورده منتظرته.
پيراهن فروش چاره اى جز رفتن نمى بيند. چند قدم نرفته برمى گردد و به بساط پيراهن ها نگاه مى كند. اولى به خوبى نقش او را بازى مى كند. پيراهن فروش در ميان آن دو كشيده مى شود. پاهاى هر سه در خون گوسفند. پهلوانى نيمه لخت زنجيرى را به خود بسته تلاش دارد تا آن را پاره كند. نگاه پيراهن فروش لحظه اى به روى پهلوانى كه زنجير پاره مى كند مى ماند. آن دو نفر او را با خود مى برند. 
 
خيابان بغل، ادامه.
هر سه به همان ترتيب تنگاتنگ در حركت.
دومى: خيلى دنبالت گشتيم. جا عوض كردى؟!
صداى ترمز شديد يك ماشين. از ديد آنها دو ماشين به هم مى زنند. دو راننده از ماشين هايشان پياده شده به هم فحش مى دهند و گلاويز مى شوند. شلوغى خيابان. پيراهن فروش در چشمهايش فرار موج مى زند.
 
همانجا(در ذهن پيراهن فروش)، روز.
پيراهن فروش در لحظه اى مى گريزد. نفر اول با كلت از پشت گردن او را نشانه مى رود. پيراهن فروش نقش زمين مى شود.
 
ادامه صحنه قبل، زمان حال.
پيراهن فروش چهره اش را از دردى خيالى درهم مى فشرد. فرارى در كار نبوده است. هر سه تنگاتنگ از كنار دعواى تصادفى ها عبور مى كنند. دو راننده همديگر را لت و پار مى كنند. آنها سوار موتور سه چرخه بارى مى شوند. پيراهن فروش را در ميانه مى نشانند.
 
خيابانها، درون موتور سه چرخه قديمى، ادامه.
موتور سه چرخه با چند هندل راه مى افتد. از چند خيابان مى گذرد. آن كه در خيال با كلت به سوى پيراهن فروش شليك كرد، پشت فرمان نشسته است. ديگرى حواسش به خيابان است. صورت پيراهن فروش در تنگناى موقعيت خويش به عرق نشسته است.
 
همانجا(در ذهن پيراهن فروش)، روز.
دست پيراهن فروش چاقويى را از جيبش بيرون مى آورد و به چشم بر هم زدنى به گردن راننده مى زند. راننده در خود مچاله مى شود. نماى ديد از ماشين كه منحرف شده به سمت يك تريلى پارك شده مى رود.
 
ادامه صحنه قبل، زمان حال. 
پيراهن فروش همچنان عرق كرده نشسته است و با انگشتان دستش بازى مى كند. آن دو سرگرم كار خويش.
 
جلوى قهوه خانه، ادامه.
شترى سركش با بار دو خمره بزرگ، با زور صاحبش جلوى قهوه خانه زانو مى زند. هر سه پياده مى شوند و آن دو نفر آرام او را به داخل قهوه خانه هل مى دهند. زنگ قهوه خانه كه به در وصل است، به صدا در مى آيد. همه جور آدمى در قهوه خانه هست: افغان ها، لومپن ها، كسبه. قهوه چى به صداى زنگ در سر چرخانده به آن ها زل مى زند. آب جوش سماور از استكان سر مى رود. آن سه سر ميزى مى نشينند كه نفر چهارم منتظر است. نفر چهارم زير چشمى نشستن آن ها را مراقب است. بى اعتنا نشان مى دهد. آن دو برخاسته مى روند. قهوه چى دو استكان چاى را روى ميز مى گذارد. مرد چهارم با دست هر دو استكان را جلوى پيراهن فروش مى گذارد. پيراهن فروش به اطراف نگاه مى كند. قهوه خانه از نگاه او: بازار تسبيح فروش كساد است؛ خود به تماشاى معامله مار نشسته است. كسى به مارفروش پول داده، از سبد مارهاى او مارى بيرون كشيده به گردن مى اندازد و نوازش كنان آن را بيرون مى برد. نگاه پيراهن فروش بر آگهى مرحوم مقتول، عباس. جور خاصى به آگهى نگاه مى كند.
 مرد چهارم: چايى تو بخور.
پيراهن فروش نگاهش را گرفته چايى را به دهان مى برد. لبش مى سوزد.
صداى مرد چهارم: بخور. چايى اش لب سوزه. برات جنس آوردم...
پيراهن فروش با اكراه و اجبار مى خورد. بعد سرش را جلو مى برد.
پيراهن فروش: (آهسته) خودت مى دونى . . . من راجع به كشتن عباس زابلى چيزى نگفتم. من مثل اون آدم فروش نيستم كه جونمو از دست بدم.
مرد چهارم: (بى اعتنا مى نمايد.) شلوارها جنسش مخمله.
پيراهن فروش: دروغ مى گن كه من رفتم لوت دادم.
مرد چهارم: پيراهن ها چطوره؟ برات نون كرده؟
پيراهن فروش: گوش كن، ببين چى مى گم. من حرفى نزدم. من اصلاً دارم پيرهنهارو مى فروشم و از اينجا مى رم. شتر ديدى نديدى. درسته كه من با عباس همشهرى بودم، ولى حرفى نزدم. اون يه آدم فروش بود. مال خره رو اون لو داده بود، اما من دارم كاسبى مو مى كنم. اگه گفته بودم كه تا حالا شما رو گرفته بودن. تازه پاى خودمم گيره. مى گن توى دزدى ها خودتم دست داشتى.
زنگ در قهوه خانه صدا مى كند. هر دو برمى گردند. پاسبانى وارد قهوه خانه مى شود. هر دو براى لحظه اى همديگر و پاسبان را مى نگرند. پاسبان اطراف را نگاه كرده جايى مى نشيند. قهوه چى برايش چايى مى برد.
مرد چهارم: ما با هم كنار مى آييم. يه ماشين برات جنس آوردم. پاشو دنبال من بيا تو پستو. مواظب باش كسى نبينه.
وحشت سراپاى پيراهن فروش را مى گيرد. نگاهى به او نگاهى به پاسبان. 
 
همانجا(در ذهن پيراهن فروش)، روز.
در لحظه اى برخاسته به سمت پاسبان مى دود.
پيراهن فروش:(با فرياد) من فقط يه دزدم، اما اونا عباسو كشتند. مى خوان منم بكشند.
مرد چهارم اسلحه كشيده پيراهن فروش و پاسبان را با گلوله مى زند.
 
ادامه صحنه قبل، زمان حال.
پيراهن فروش و مرد چهارم سر ميز نشسته اند. پيراهن فروش همچنان مستأصل است و به پاسبان چشم دارد.
مرد چهارم: چرا معطلى؟ اول تو برو بعد من دنبالت مى آم. در پستو رو باز كن برو تو.
پيراهن فروش برمى خيزد. به همه نگاه مى كند. گويى نگاه همه از او مى گريزد. پاسبان چاى مى نوشد. ديگران سرگرم كار خويش. تسبيح فروش سعى مى كند تسبيحى را به كسى قالب كند. پيراهن فروش آرام و با ترس به سمت در مى رود. مرد چهارم نيم خيز مى شود كه دنبال او به پستوى قهوه خانه برود. صداى زنگ در قهوه خانه بلند مى شود. چند پاسبان باتون در دست داخل مى شوند. افسرى بى سيم به دست همراه آن هاست
افسر: همه بشينند. كسى تكون نخوره.
مرد چهارم نگاه از مأموران گرفته به پيراهن فروش مى دهد. پيراهن فروش همانطور رو به در پستو بى حركت ايستاده است. مرد چهارم آرام اسلحه اش را زير كمربندش آماده مى كند. پاسبان ها در همه جاى قهوه خانه پخش شده اند.
افسر: كيا افغانى هستن؟ . . . شما افغانى هستين؟ آره، شما؟ پاشين ببينم. 
چند نفر را بلند كرده، به همراه پاسبانى بيرون مى فرستد.
افسر: (رو به پاسبان دم در) اينا رو سوار كن.(رو به همه) كسى ديگه اى افغانى نيست؟
همه ساكتند. پاسبانها و افسر بقيه را هم برانداز مى كنند.
افسر: (به يك مشترى) ببينم تو چكاره اى؟
مشترى: تو كفاشى بغلى كار مى كنم.
افسر:(متوجه پيراهن فروش مى شود كه همچنان بى حركت مانده است.) تو چرا اون جا وايسادى؟ افغانى هستى؟
پيراهن فروش: نه سركار بچه مشهدم. تربت حيدريه.
افسر: بيا جلو ببينم.
به تمام بدن او دست مى زند. از جيبش آت و آشغال درمى آورد. از جمله ناخنگير چاقو دار او را. افسر ناخنگير را بالا مى آورد و جلوى چشمش مى گيرد.
افسر: اين براى چى تو جيبته؟
پيراهن فروش جواب نمى دهد. افسر عكس مرحوم مقتول عباس را نشان مى دهد.
افسر: تو اينو نمى شناختى؟
 
همانجا(در ذهن پيراهن فروش)، روز. 
پيراهن فروش:(يكباره فرياد مى كشد.) اونا كشتن، من نكشتم.
مرد چهارم به سوى او و افسر و پاسبان ها شليك مى كند. يك قتلگاه در لحظه اى.
 
ادامه صحنه قبل، زمان حال. 
افسر با پشت دست به صورت پيراهن فروش مى زند.
افسر: خفه خون گرفتى؟ (ناخنگير را توى جيب خودش مى گذارد.) ديگه از اين چيزها تو جيب ات نباشه . . . (به پاسبان ها) بريم. 
پاسبانها بيرون مى روند. قهوه خانه وضع عادى مى گيرد. قهوه چى دوباره چايى مى آورد. مرد چهارم خود را به كنار پيراهن فروش مى رساند. دستى صميمانه بر شانه اش مى گذارد.
مرد چهارم: بيا بشين. براى تو چايى آورده.
پيراهن فروش مى نشيند. لبهايش را از بغض مى جود. اختيار از دستش بيرون مى رود. براى پوشاندن گريه اش، صورتش را در دست مى گيرد.
مرد چهارم: بچه نشو.
پيراهن فروش: من مى ترسم، اما به كسى چيزى نگفتم.
مرد چهارم:(در حالى كه به اطراف نگاه مى كند تا كسى مراقب آنها نباشد) حرفشم نزن. باور كردم. حالا بريم شلوارهارو بهت نشون بدم. فكر مى كنى كى پولشو برگردونى؟
پيراهن فروش: من شلوار نمى خوام.
مرد چهارم:(او را با خود مى كشد.) به نفعته. بدم به كى سودشو ببره؟! پاشو بيا. آدم زنده نون مى خواد.
تقريباً او را به داخل پستو هل مى دهد. پيراهن فروش در آخرين لحظات برمى گردد و به همه نگاه مى كند. در به روى او بسته مى شود.
 
داخل راهروها، انبار و پستو، ادامه.
مرد چهارم صميمى است و يكريز حرف مى زند. هر دو از راهروهاى قديمى تاريك و روشن، با نورهاى موضعى طبيعى كه از پنجره هاى آجرى مشبك داخل مى شود، عبور مى كنند؛ تا به انبار لباسهاى انباشته بر هم و لباسهاى آويخته مى رسند.
مرد چهارم: سعى كن همين جا باشى و كاسبى تو بكنى. كسى جز تو نمى دونه. اما اگه قضيه لو بره، معلومه كه تو رفتى گفتى.
پيراهن فروش: من دهنم قرصه.
مردم چهارم: تا حالا نگفتى، مى دونم. اما به دلم افتاده كه مى رى و مى گى. از كجا كه يهو به سرت نزد! توآدم بدبختى هستى، نمى دونى مى خواى چكار كنى. براى همين نمى شه بهت اعتماد كرد.
پيراهن فروش: (دوباره وحشت مى كند. خود را بار ديگر تنها يافته است.) من دهنم قرصه.
مرد چهارم: قرصِ قرص؟
پيراهن فروش: اوهون.
نفر اول و دوم كه از قهوه خانه بيرون رفته بودند، از لاى لباسها بيرون مى آيند. در دستشان چاقوست. مرد چهارم با ديدن آنها براى پيراهن فروش اسلحه مى كشد و او را بغل مى كند و با دست چپ دهانش را مى گيرد. حالا اسلحه روى سر اوست. از پيراهن فروش جز ترس عكس العملى مشاهده نمى شود. مرد چهارم با نوك اسلحه چون انگشتى به دماغ پيراهن فروش اشاره مى كند.
مرد چهارم: هيس.
نفر اول و دوم آرام آرام جلو مى آيند. پيراهن فروش با چشم هاى از حدقه بيرون زده به آنها نگاه مى كند.
 
بيابان (زمان گذشته)، روز.
در يك تصوير كوتاه، عباس مقتول را، كنار همان موتور سه چرخه كه پر از بار است مى بينيم. نفر اول و دوم با چاقو او را از پاى درمى آورند. پيراهن فروش شاهد است، اما با دست دهان خودش را گرفته تا جيغ نكشد. تصوير درشت چاقو در تن مرحوم مقتول عباس فرو مى رود.
 
انبار، زمان حال.
چاقو از تن پيراهن فروش بيرون كشيده مى شود و دوباره فرو مى رود. مرد چهارم او را رها مى كند. پيراهن فروش مچاله و متشنج مى شود. جيغى فروخورده سر مى دهد. مرد چهارم از شليك ابا دارد. به آن دو با دست اشاره مى كند كه كار را تمام كنند. پيراهن فروش مى بيند و مى گريزد. يك تعقيب و گريز كوتاه لاى لباسها. خون پيراهن فروش بر لباسها. يكى از آنها از پشت او سر برمى آورد. كاردش را از پشت، در قلب او فرو مى كند. پيراهن فروش به گوشه اى پرت مى شود. در هنگام سقوط به زمين، انبار و لباسها دور سرش به چرخش درمى آيند. مرد چهارم به سمتش مى آيد.
پيراهن فروش خود را روى زمين عقب مى كشد. دستش به ميله اى آهنى مى خورد. آهن روى زمين مى افتد. مرد چهارم بالاى سر اوست. پيراهن فروش آهن را در دست مى فشارد و به شكم او مى كوبد. مرد چهارم عقب مى كشد، اما هنوز از شليك گلوله ابا دارد. نفر اول و دوم دوباره او را محاصره مى كنند. سر تا پاى پيراهن فروش خونى است. به هر تلاشى مى ايستد. جيغ مى كشد و يكباره وحشى مى شود و به سمت آنها يورش مى برد. آنها عقب مى كشند و او در انبار شروع به دويدن مى كند و خود را به سمت پنجره مشبك انبار مى كشاند.
پيراهن فروش به ضرب ميله آهنى پنجره مشبك را مى شكند و خود را بيرون مى اندازد. در آخرين لحظات دو گلوله به سوى او شليك مى شود. يكى از آن ها به لبه پنجره و يكى ديگر به دستش اصابت مى كند. او ديگر گريخته است.
 
خيابان جلوى قهوه خانه، خيابان ديگر، ادامه.
پيراهن فروش سرش گيج مى رود و مى گريزد. يكى دوبار به پشت سرش نگاه مى كند. از ديد او پنجره شكسته، در حالى كه مرد چهارم به سوى او نشانه رفته است. پيراهن فروش همه چيز را كج و معوج مى بيند. سرش گيج مى رود. به ميانه خيابان مى دود. سايه ها پر رنگ و كشيده به نظر مى آيند. خورشيد ستاره مى نمايد. پر تيغ، كبود و چشمك زنان. ماشين سياهى به سمت او مى آيد و جلويش مى ايستد. فولكس حركت مى كند. صداى سفينه اى كه از زمين دور مى شود. پيراهن فروش سربلند مى كند تا راننده را ببيند. ماشين بدون سرنشين است. پيراهن فروش وحشت كرده دستگيره در را مى كشد. تا به انتها كشيده مى شود اما در باز نمى شود. با مشت به شيشه مى كوبد و از شيشه عقب به بيرون نگاه مى كند. سگ سياه به دنبال ماشين گذاشته است. سرش را به سمت جلو مى گرداند. از ديد او از شيشه جلو، در خيابانى خيس به سمت يك نور بزرگ مى رود.
 پيراهن فروش از شيشه به بيرون پرت مى شود. قل خورده چون گوى از هم باز مى شود. صورتش از دردى غير متعارف به تكان و تشنج آمده است. چشم باز مى كند. بالاى سر او چند نفر كه صورتشان مثل مرده ها بى خون است خم شده اند. 
يكى از آنها: چ....ى شـ . . .دى؟
دومى: اسمت چيه؟
اولى: اينم تازه اومده. 
از ديد او آدم هاى اطراف قد كشيده و با ابعادى غيرواقعى. گويى مناره هايى كه در باد فرو مى ريزند و نمى ريزند. يا آدميانى كه به آدم نمى برند. صداى باد و اذانى در دور دست. گويى اشباح دور او در حمام حرف مى زنند. صداها خش دار و كند است. از ديد آنها او درون چاهى است. صورت او در محاصره پاى آنها. يكى از آنها در كادر مى نشيند. سر او را به زانو مى گذارد.
صدا: هى حسين تويى؟!
پيراهن فروش چشم به هم مى زند. عباس زابلى  است. زخمى است. پيراهن فروش در باور و ناباورى.
پيراهن فروش: (كند و كشيده) عبا...س... تو...يى؟ تو... كه... مر... ده... بو...دى؟
عباس: آره مردم. اينجام جام خوب نيست.
 
داخل انبار و خيابان، ادامه زمان حال.
جسد پيراهن فروش در ميانه لباسهاست. آهن كنار دست او افتاده است. دوربين آرام به سوى  پنجره مى رود. پنجره سالم است و نورى استوانه اى از آن عبور كرده به داخل ريخته است. دوربين تا جلوى پنجره پيش مى رود و در نور گم مى شود... تصوير بسته مى شود، اما نه چندان دير. بار ديگر گشوده مى شود به:
 
قصه سوم: كمدى احتضار:
خيابانها، كوچه ها، روز.
جسدى در كوچه. شباهت زيادى به جسد پيراهن فروش دارد. عابران ناظر. بعضى مى ايستند. بعضى كفاره مى ريزند. معتادى دور جسد خط مى كشد. گويى جسد روزها پيش مرده است. مردى افغان چهره در هم مى كشد و از جمع جدا مى شود. دوربين او را دنبال مى كند. از ديد او پسر قصه اول، همان كه ديوانه بود؛ در حال گريز از ماشينها. هنوز به دنبال كسى است تا در پناه او خيابان را رد شود. تا ميانه خيابان مى رود، اما به محض ديدن يك ماشين شتابان باز مى گردد. دوباره از نو تا ميانه خيابان. دستش را از ناچارى به التماس جلوى ماشينها بلند مى كند. كسى به كسى نيست. ماشينى او را زير مى گيرد. مردم دور او جمع مى شوند. مرد افغان چهره درهم مى كشد. دلش را مى گيرد و به زمين مى نشيند. يأس مطلق در چهره او. از نگاه او از زير يك تريلى، جمعيتى كه دور پسر تصادف كرده جمع شده اند. مرد افغان خود را به زير ماشين تريلى مى كشد و بر زمين مى غلتد و سرش را زير چرخ بزرگ تريلى مى گذارد و آن را جا به جا مى كند تا خوب زير آن قرار بگيرد. براى لحظه اى برمى خيزد و اين بار از دور به جمعيتى كه دور جسد داخل كوچه جمع شده اند، نگاه مى كند. پسرك افغان داخل جمعيت است. رويش را به سمت مرد افغان مى كند و برايش دست تكان مى دهد. دوباره به آنچه از ابتدا مى نگريست، مى نگرد. مرد افغان سر مى چرخاند. از زير تريلى پيداست كه پسر ديوانه قصه اول برخاسته است و تلوتلو خوران مى رود. چند بچه ديوانگى او را دريافته اند؛ دست زنان به دنبالش روان شده اند. جمعيت از دور او پراكنده مى شود. مرد افغان دوباره سر به زير چرخ مى گذارد. درون كوچه، كنار جسد، مردم هنوز كفاره مى ريزند. در همين هنگام معتاد ديگرى دوان دوان مى آيد.
معتاد دوم: اسماعيل بدو اومد.
معتاد اول جنازه را به كمك دومى برداشته كول مى كند و مى رود. معتاد دوم پول خردها را جمع مى كند و به سمت ته كوچه متوجه مى شود. صداى سوت مى آيد. معتاد بقيه پول خردها را از روى زمين جمع نكرده مى گريزد. پاسبانى در آخرين لحظات گريز معتاد، در ته كوچه از ديد او. سوت مى كشد و مى آيد. پاسبان از نزديك، تمام زيربغلش از تقلا و دويدن خيس عرق است. به سر كوچه مى رسد. به دنبال معتادان مى رود. چند نفر باقيمانده نيز كنجكاوانه به دنبال پاسبان مى دوند. هركس به پاسبان جهتى را نشان مى دهد. پسرك افغان از فرصت استفاده كرده، پول خردها را برمى دارد. هنوز به دنبال بقيه پول هاست كه صداى بلند در يك ماشين كه بسته مى شود او را به خود مى آورد. به سمت خيابان نگاه مى كند. راننده تريلى سوار شده است و ماشين را روشن مى كند. پسرك افغان به سرعت خود را به ماشين تريلى مى رساند و فرياد مى كشد.
پسر افغان: هى وايسا. وايسا.(با دست به بدنه تريلى مى زند.) هى آقا يكى اون زيره.
راننده متوجه حرف او نشده، شيشه اش را پايين مى كشد.
پسرافغان: يكى اون زيره. زير چرخ. (با دست نشان مى دهد.) اوناها.
راننده تريلى از توى آينه نگاه مى كند. بالاخره از ماشين پياده شده، مرد افغان را مى بيند. شاگرد او مرد را از زير تريلى بيرون مى كشد و مى زند. مرد افغان وحشتزده، خود را جمع و جور مى كند. راننده جلوى زدن شاگردش را مى گيرد.
راننده: واسه چى اينجا خوابيدى؟
مرد افغان: بدبختم. گشنه م. زنم مرده. كار ندارم. بچه م مريضه. بذارين خودمو بكشم.(به گريه مى زند.) بذارين خودمو بكشم.
شاگرد راننده دوباره او را مى زند. پسرك افغان انگشت به دندان مى گزد. راننده، مرد افغان را از دست شاگرد بيرون مى كشد.
راننده: ولش كن ببينم.(به افغان) بگو ببينم ديوارى از ديوار ما كوتاهتر گير نياوردى؟! خب مى رفتى ترياك مى خوردى.
مرد افغان: پول نداشتم تا خودمو با دوا بكشم. (دوباره به گريه مى افتد.) بذارين بميرم راحت شم.
پسرك افغان از دور مراقب است. سر كج مى كند. چند نفر دورشان جمع مى شوند. راننده دست در جيبش مى كند و مشتى اسكناس در مى آورد و از آن ميان برگى را بيرون كشيده، كف دست مرد افغان مى گذارد. در چهره پسرك افغان، راحتى مى نشيند.
راننده: برو دنبال يه كار آبرودار. اين كه نشد راه زندگى. (به شاگردش) برو بريم به اميد خدا.
شاگرد راننده هنوز از اين كه او را نزده، راضى نشده است؛ اما مجبور است كه برود. راننده در آخرين لحظه سوار شدن به ماشين، دوباره زير چرخ را كنترل مى كند. مرد افغان در پياده رو دور مى شود. آن سوى جوى آب پسرك مى رود. با پايش يك حلبى روغن نباتى را به پيش مى راند. صداى قراضه گى حلبى. پس از چند گام، به يك ضربه حلبى را درون جوى آب مى اندازد. حلبى در آب كثيف و روان جوى سر و صدا كنان پيش مى رود. در سرازيرى جوى، موجى آبشارگونه قوطى حلبى را در خود خفه مى كند. آب سياه جوى به پيش مى رود. ديگر از حلبى خبرى نيست.
 
قهوه خانه، اندكى بعد. 
مرد افغان و پسرك وارد قهوه خانه مى شوند. قهوه خانه پاتوق افغانهاست. هر دو پشت يك ميز مى نشينند.
پسرك: بابا چقدر بهت داد؟
مرد افغان اسكناس صد تومانى را روى ميز مى گذارد؛ پسرك نيز پول خرده هاى درون جيبش را.
مرد افغان: دوتا ديزى بيار.
 
 
 
حلبى آباد، عصر همان روز.
مرد افغان و پسرك وارد حلبى آباد مى شوند. در زمينه نماى عمومى حلبى آباد، خانه هاى مجلل و آپارتمان هاى سر به فلك كشيده به صورتى محو و سايه وار. مرد در اتاقك هاى حلبى سرك مى كشد، اما كسى نيست. جمعيتى در دور دست جلوى يك اتاقك جمع شده اند.
يك پسر بچه: همه اونجان. مشد حسن داره مى ميره.
به سمت مورد اشاره پسربچه مى روند. اهالى حلبى آباد جمع شده اند. نيمى از آن ها افغان هستند. مشد حسن مشرف به موت را جلوى يك آلونك حلبى خوابانده اند. پيرزنى گريه مى كند. مشد حسن به سختى نفس مى كشد. مرد مسنى به او تلقين مى كند.
مرد مسن: بگو اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله.
جمعيت صلوات مى فرستد. مشد حسن لب نمى گشايد. اما پلك هاى بى رمقش را لحظه اى مى گشايد. از ديد او همه ضد نور.
مرد مسن: (با دستمال خيس لب مشد حسن را تر مى كند.) مشد حسن، پدرجان مرگ حقه بابا. نترس باباجان بگو. بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان... 
نفر اول: يكى يكى بگو بتوونه بگه.
مرد مسن: مشد حسن، باباجان، كار خودتو مشكل نكن. شب اول قبر، حساب و كتاب، بگو اشهد... بگو عزيزجان.
نفر دوم: شايد گوشش نمى شنفه. تو گوشش بلند بگو. (خودش جلو مى آيد و در گوش مشد حسن داد مى زند.) اشهد... 
مشد حسن بار ديگر پلك چشمش را مى گشايد. اشباح ضد نور همچنان دور او را گرفته اند. دست راستش مشت شده و مى لرزد. مرد مسن مشتش را در دست مى گيرد و نوازش مى كند.
مرد مسن: مشد حسن جان نترس. اينايى كه مى بينى همه آشنان؛ غريبه نيستن. ما هم كه اينجا نشستيم، خيرتو مى خوايم. حسابتو با خدا روشن كن. بگو اشهد... 
گلوى مشدى شروع به هلهل مى كند و لبهايش مى لرزد. اما ناتوان تر از آن است كه كلامى بگويد. مشتش را بالا مى آورد و به زور روى سينه مى گذارد. هنوز مى لرزد. جمعيت كنجكاوتر مى شوند. پسرك افغان از لاى جمعيت سرك مى كشد.
نفر اول: لباشو تكون داد، بگو، بگو، مى خواد بگه.
مرد مسن: مشد حسن جان بگو بابا، بگو اشهد ان لا اله...
پسرك افغان زير لب با او مى گويد. پيرزن خودش را مى زند و ندبه مى كند. جمعيت دايره را تنگ تر مى كند. پسرك افغان ديدش محدود مى شود. خود را از ميان دست و پاى آن ها جلو مى كشد تا آن سوى صورت مشدى.
مرد مسن: مشدى، بابا، حساب و كتاب حقه. قيامت حقه. بگو اشهد ان لا...
مشد حسن: (لب تكان مى دهد و دوباره برهم مى گذارد. ) اش...
جمعيت خوشحال مى شود. 
يك صدا: بگو بگو داره مى گه.
چند صداى پراكنده : اشهد اشهد...
نفر اول : بابا هولش نكنين زبون بسته رو.
مرد مسن: اشهد...
همه: اشهد...
مرد مسن: (عصبانى مى شود.) بابا زبون به دهن بگيرين، بيچاره داره مى ميره.(جمعيت ساكت مى شود. كمى عقب مى كشد.) يه خورده عقب تر وايسين.
مرد مسن: اشهد ان لا اله الا الله...
مشد حسن: اشهد...
مرد مسن: ان لا...
صداى يك بچه: (از آن سوى جمعيت) افغانها قايم شن، مأمورا اومدن.
نيمى از جمعيت در لحظه اى مى دوند و در حلبى آباد مخفى مى شوند. دو ماشين جيپ و آهو كه پر از پاسبان است، مى ايستند. در ميان آنها يكى دو نفر با لباس شخصى و دفتر و دستك پياده مى شوند. دو معتاد كه در ابتدا جسدى را حمل مى كردند، درون يك اتاقك حلبى دور افتاده، كنار جسد متلاشى شده، پول خردها را تقسيم مى كنند. با شنيدن صداى بوق ماشين از پشت اتاقك حلبى با جسد مى گريزند. مأموران در هر سوراخى به جستجوى افغانها سر كشيده، يكى يكى آن ها را دستگير مى كنند و جلوى ماشين به صف مى كنند. در ميان آنها مرد افغان و پسرك گير افتاده اند. بعضى از آنها كه زودتر جنبيده اند، در بيابانها مى دوند و در پناه تپه هاى آشغال ناظر جريانند. پيرمردى دستفروش با كلاه و نيم تنه آجانى و زير شلوارى آبى رنگ وصله دار مى آيد و از كنار جمع حلقه زده بر گرد مشد حسن مى گذرد و به صف افغانها كه چند مأمور مراقب آنند مى رسد و سلام نظامى مى دهد. كسى او را تحويل نمى گيرد. مأمورى اسامى و مشخصات افغانها را مى نويسد. 
مأمور: (به پسرك) اسمت؟
پسرك: نجيب.
مأمور: چند وقته از افغانستان اومدى؟
مرد افغان: يه ساله.
مأمور: چيكاره بودى؟
مرد افغان: چوپون.
مأمور: حالا چيكاره اى؟
پسرك: بيكار. 
مرد افغان: (همزمان با پسرك) چاه كن.
مأمور: برين عكس بگيرين.
عكاس دوره گردِ همراه مأموران، همانجا آنها را روى يك پيت حلبى نشانده عكس مى گيرد. ديگرى برايشان كارت صادر مى كند.
مأمور صدور كارت: مواظب باشين گم نشه. بى كارت رفت و آمد نكنين.
 از سمت جمعيت حلقه زده بر دور مشد حسن صداى ضجه بلند مى شود. صورت مشدحسن در حال جان كندن. دست راستش را كه مشت كرده و مى لرزد به خود مى فشارد. پس از يك تكان شديد مشتش گشوده مى شود. يك سكه از دستش به زمين مى غلتد. چند دست كودكانه به سمت سكه دراز مى شود. پيرزن صيحه مى كشد و بر سر مى زند. كلاغى از آنتن يك اتاقك حلبى پر مى كشد.
 
حلبى آباد، خيابانها، صبح روز بعد. 
 مينى بوسى وارد حلبى آباد مى شود و بوق مى زند. همه از اتاقك هاى حلبى بيرون مى ريزند و سوار مى شوند. عده اى در مينى بوس خود را به شكل گداها در مى آورند. مينى بوس وارد خيابانى مى شود كه تابلوى بن بست دارد، اما ته خيابان راه دارد و بيرون مى رود و گداها را درون شهر توزيع مى كند. پدر و پسر افغان نيز پياده مى شوند. دو معتاد دوباره جسد را روى زمين گذاشته اند. جسد مرده متلاشى تر شده. پدر و پسر افغان، ماشين هاى مختلف را زير نظر دارند و سبك سنگين مى كنند. يك ماشين بزرگ از زواياى مختلف از ديد پسرك. مرد افغان در غفلت او زير ماشينى كه بار آجر دارد مى رود. پسرك منتظر مى ماند. هنوز از راننده خبرى نيست. پسرك مى نشيند و با چوب لجن و آشغال جوى را به هم مى زند. يك پستانك پلاستيكى در جوى. نوك چوب را بر پستانك قرمز رنگ فشار مى دهد. صداى سوتش در مى آيد. بارها اين كار را تكرار مى كند. بعد سرش را بالا مى آورد. مرد افغان زير چرخ خوابيده و منتظر است. از راننده هنوز خبرى نيست. يك باميه فروش رد مى شود. پسرك از او چند باميه و  گوش فيل مى خرد. يكى دو باميه را خودش مى خورد. بعد به اطراف نگاه مى كند. كسى به كسى نيست. آهسته و با احتياط جلو مى رود و يك گوش فيل را در دهان مرد افغان مى گذارد. مرد افغان شروع به جويدن مى كند. هنوز گوش فيل را نخورده، پسرك باميه را هم در دهانش فرو مى كند و بر مى خيزد و دوباره لب جوى آب مى نشيند. چوب بر پستانك. صداى سوتش بلند مى شود. صداى شى اى كه به زمين مى افتد، پسر را به خود مى آورد. سر مى چرخاند و روى زمين را نگاه مى كند. برق يك سكه دو ريالى در آفتاب روى زمين. پسرك به اطراف نگاه مى كند. مردى دور مى شود. پسرك چون گربه اى چهار چنگولى به جلو مى خزد تا پول را بردارد. كمى آن سوتر چشمش به ته سيگارى روشن مى افتد. سيگار را هم برمى دارد و مى كشد. صداى روشن شدن ماشين مى آيد. پسرك سر مى چرخاند. راننده ماشينى كه بار آجر دارد، ماشينش را روشن كرده است. پسرك مى دود. راننده ماشين را به دنده مى گذارد.
پسرك:(خود را به ماشين مى زند.) آقا وايسا. آقا وايسا. (راننده سر بيرون مى كند.) يكى اون زيره. خوابيده زير چرخ. 
راننده يكه مى خورد. ترمز دستى اش را مى كشد و با شاگردش پايين مى آيد و به سمت مرد افغان مى روند.
راننده: اوهوى پاشو ببينم.(مرد افغان اعتنايى نمى كند.) به تو ام، پاشو يالله. (يقه او را مى كشد و بيرون مى آورد.) چرا اينجا خوابيدى؟
شاگرد راننده: اِ باز تويى؟! اوسا، كلك پوله.
با مشت به صورت او مى كوبد. آنسو پسرك افغان صورتش را عقب مى كشد. راننده به كمك شاگردش مرد افغان را در هم مى مالند. جمعيت جمع مى شود. پسرك داخل دعوا مى شود و پاى راننده را گاز مى گيرد. راننده جيغ مى كشد. مرد افغان مى گريزد؛ پسر نيز.
 
خيابانى خلوت، اندكى بعد.
پدر و پسر دوان دوان و خسته به هم مى رسند و مى ايستند. پدر هنوز به پشت سرش نگاه مى كند. وقتى كه مطمئن مى شود كسى دنبالشان نيست، از كوفتگى كتكى كه خورده؛ روى زمين ولو مى شود. پسر كتش را در مى آورد و زير سر پدرش مى گذارد. دست پدرش را به دست مى گيرد و نوازش مى كند. لحظه اى مى گذرد، حال مرد افغان كمى جا مى آيد. مى خواهد بلند شود؛ پسر هم به او كمك مى كند تا برخيزد. دو سه قدم كه مى روند شروع به زدن پسرك مى كند
مرد افغان: مى كشمت پدر سوخته. همش تقصير توئه كه سرت به كارت نيست.
پسرك مى گريزد و مرد افغان به دنبال او مى رود.
 
خيابان ديگر، ادامه. 
پدر دنبال پسرك مى گردد، از او خبرى نيست. از پله هاى آهنى مخصوص عابرين بالا مى رود و از آن بالا به پايين نگاه مى كند. از پسرك خبرى نيست. همانجا مى نشيند. روى راهروى بالاى پلكان چند ژنده پوش استراحت مى كنند.
 
كبابى، ظهر همان روز.
كبابى بر آتش مى سوزد. پسرك در پشت ميز به تنهايى مشغول خوردن غذاست. مرد كبابى، يك سيخ كباب و يك سيخ گوجه را بر سينى روى ميز مى گذارد.
كبابى: (به پسرك) پولش؟
پسر دست در جيب هايش مى كند. مقدارى پول خرد در مى آورد و به كبابى مى دهد.
كبابى: بقيه اش؟
پسرك: مگه چقدر مى شه؟
كبابى: سه تومنش كمه.
پسرك: (مستأصل) بعداً مى آرم.
كبابى: يه چيزى گرو بذار تا بعد بيارى.
پسرك دست در جيبش مى كند و كارتش را در مى آورد و به كبابى مى دهد. كبابى به كارت نگاه مى كند، مى خواهد گرو بردارد كه پشيمان مى شود. كارت را روى ميز مى گذارد و يك سيخ گوجه را پس مى برد.
كبابى: ديگه نياى اينجا غذا بخورى ها. هرچى سنگه مال پاى لنگه.
مشترى ها مى خندند. پسرك افغان خجالت مى كشد، اما با ولع تمام مشغول خوردن مى شود. كبابى هنوز غر مى زند.
يك مشترى: اوسا اگه مشترى هات به اين اعيونى اند، برو تاجر كباب شو.
كبابى: اگه پول داشتم، اين افغانها رو مى خريدم و مى فروختم به روس ها يكى يه عباسى. حاضر بودم ضررم بدم اما جنسم بره ديگه برنگرده.
مشترى: چرا جمع شون نمى كنند؟
پسرك در حال خوردن به حرف آنها گوش مى دهد و كم كم در خود تحقير مى شود. همچنان كه كباب مى خورد، عكس كارتش را جدا مى كند و در جيب مى گذارد و خود كارت را پاره مى كند.
كبابى: چه مى دونم. مزدشون كمه، خر كارم هستند؛ خب نگه شون مى دارن ديگه.
مشترى: مى گن چند شب پيش دوباره دو تاشون يه زنو كشتند و در رفتند.
پسرك كبابش را مى خورد و مى رود. پس از چند لحظه دوباره بر مى گردد و يك مشت آشغال به سمت مشترى كبابى مى اندازد.
پسرك: قاتل خودتى.
و مى گريزد. مشترى به سمتش مى دود. 
 
حلبى آباد، عصر همان روز.
چوبى بر يك حلبى با ريتم شادى كوبيده مى شود. چوبهايى بر اتاقك هاى حلبى آباد جواب مى دهند. در حلبى آباد عروسى است. جايى ديگ بار گذاشته اند. گوشه اى نقل و شيرينى مى گردانند. جاى ديگرى يك ضبط قراضه بيشتر از ظرفيتش به شادى آمده. اما صداى حلبى كوبهاى خردسال فضا را انباشته است. زنى لى لى مى كشد؛ زنهاى ديگر نيز. مرد افغان زير چشمى مراقب پسرك. پسرك در جمع حلبى كوبان شاد و خوشحال. كسى سر به سر داماد كه سنى از او گذشته است، مى گذارد. عروس را كه دخترى كم سن و سال و افغان است، از يك اتاقك حلبى بيرون مى آورند. بر چادر نويى كه به سر دارد، تورى انداخته اند. دوباره همان زن لى لى مى كشد. پسرك افغان و پسران و زنان ديگر جواب مى دهند. مردى با ريتم تندى شروع مى كند به رقصيدن. پيرمرد دستفروش كه نيم تنه بالا و كلاه پاسبانى را به همراه پيژاماى وصله دار به تن دارد، به عروس و داماد سلام نظامى مى دهد. يك جوان شوخ طبع از پشت پيرمرد، پيژاماى وصله دارش را پايين مى كشد. همه به خنده مى زنند. بچه ها هو مى كنند. تصوير تمام قد پاسبان كه همانطور براى عروس و داماد احترام نظامى گذاشته است. زير پيژاماى تا زانو پايين كشيده اش، يك گرمكن قرمز رنگ به پا دارد. در همان حال چون دلقكى شروع به راه رفتن مى كند. همه ريسه مى روند. دو بچه يك اتاقك حلبى متروك را آتش مى زنند. چند كات پى در پى به عروس و داماد و آتش. عروس و داماد را به حجله مى فرستند. رعد و برق؛ باران مى آيد. آتش زير باران. همه به اتاقك ها مى دوند. صداى باران بر حلبى آباد. گويى طبيعت در عروسى شريك است. چند نما از آتشى كه آخرين شعله هايش خاموش مى شود. رعد و برق بر تاريكى حلبى ها از سوراخ درها. پاسبان پير خيس زير باران به كسى كه نمى بينيم سلام نظامى مى دهد. از ديد او پاسبان دنبال كننده معتادان، خيس از باران به او مى رسد. 
پاسبان جوان: ببينم تو دو تا معتاد رو نديدى يه مرده رو ببرند؟
 
حلبى آباد، خيابان ها، روز سوم. 
مينى بوس بوق مى زند. حلبى آبادى ها چون مور و ملخ از سوراخ حلبى ها بيرون مى ريزند و سوار مينى بوس مى شوند. پدر و پسر هر كدام روى يك صندلى جدا مى نشينند. در جايى از ماشين پياده شده، وارد يك قهوه خانه مى شوند.
 
قهوه خانه، ادامه.
پدر و پسر در كنار هم صبحانه مى خورند. هنوز با هم قهرند. زيرچشمى همديگر را نگاه مى كنند. نگاهشان كه به هم تلاقى مى كند، چشم مى دزدند. پدر مى رود سيگارى روشن كند. پسر چاى او را شيرين مى كند. پدر مى آيد.
مرد افغان: تلخ مى خورم. بيا دو تا پك بزن.
و سيگارش را به پسر مى دهد. پسر سيگار را پك نمى زند.
مرد افغان: بيا خيال كن يواشكيه.
پسر اعتنا نمى كند. بيرون مى آيند.
 
خيابان ها، ادامه.
در خيابان ها به دنبال ماشين هاى مختلف مى گردند تا ماشين مناسبى مى يابند. ماشين روشن است. كسى درون آن نيست. پدر زير چرخ مى رود. پسر مراقب است؛ او را مى بيند. پدر كه به او علامت مى دهد، اعتنا نمى كند. راننده از آن سمت ماشين سوار مى شود. پسر متوجه نمى شود. شاگرد راننده به راننده علامت مى دهد. صداى ماشين بلند مى شود. صداى گاز و كلاج. پسر مى بيند، مى دود و خود را به ماشين مى زند. راننده متوجه نيست؛ حركت مى كند. صداى سر مرد افغان كه زير چرخ متلاشى مى شود. پسرك از وحشت مى گريزد. دوباره به سمت پدر مى دود. رعشه بر اندام جسد مرد افغان. دوباره پسرك خود را به ماشين مى كوبد. راننده از ماشين پايين مى آيد و سمعك مى زند. پسرك به سمت پدر نگاه مى كند و جيغ مى كشد. دو معتاد از ديد او دوان دوان به سمت مرد افغان مى آيند. مرده قبلى را با خود ندارند. يكى از آن ها دور مرد افغان خط مى كشد.
 
تهران
۱۳۶۵بهار  
محسن مخملباف